صریر

از کتاب: یادی از رفته گان

عبد الواحد «صریر» ولد عبدالشکور خرمی ولادشت در خرم مربوط حکومت کلان سمنگان در سال (۱۲۲۳) ه ق واقع شده است . صریر بعد از آن که چشمش به خط و دستش بقلم آشنا شد حسب معمول ان عصر در ریعان شباب  عازم بخارا شد و در آنجا به تحصیل منسغول گردیده و با نتها در جه توجه و بذل همت فرمود تا در علم و فضل محسود اقران گردید بعد از فراغ تحصیل متاهل  شدو بمسند تدریس  نشست و با ندک زمان یکی از اساتیذ بزرگ مدارس  بخارا شناخته شد و بر تبه و منصبی که زا جانب شاهان بخارا برای طبقۀ روحانی تعیین شده بود نایل گردید منشور «صدر» از شاه یافت بعد ها در بخارا به لقب ( صدر صریر) او را یاد کرد ند و تا آخر عمر بهمین لقب امتیاز داشت قبل از منشور صدارتش در بسیار از ایالت های ان سامان نافذ بود. 

داملا سید قلی سمنگانی می گفت در ایام طالب العمی چندی بخدمت آنجانب بودم خط نستعلیق را زیبا می نوشت – بیت

گویند که خرمی است واحد

با آنکه ندیده خرمی را

بقلم جلی نوشته بدیوار حجره نصب کرده و گاهی زمزمه می کرده است.

صریر: جامع معقول و منقول  و حاوی فروغ و اصول بود چنانچه درین معنی گوید: 

 تو در اریکه دانش نشسته ای امروز 

نه شعر هست شعار تو نی غزل خوانی 

در شعر پیروی از بیدل (رح) می کند ( بعقیدۀ راقم الحروف باید در طبع خود آزاد باشد و پیروی و تتبع قید است و قید طبع را در تحت تکلف آرد و شعری که به تکلف گفته شود مهیج نمی باشد نظیری گوید:

بلذت بود اگر لخت جگر ور پارۀ دل بود

نمک رفت از سخن تا با تکلف آشنا گردم

و ادریس خواجه «راجی » بخاری که از شعرای مقتدر اواخر قرن سیزده ه ق در اوایل قرن چهاردل ه ق می باشد مثنوی دارد که دز آن از خطاطان معاصر خودش در بخارا یاد آورد میکند . در آنجماه صدر صریر را در خطاطی معرفی نموده است صریر هشتاد سال عمردید و در بخارا بسال (۱۳۰۳) ه ق در ۲۲ شوال داعی اجل را لبیک گفت.

میرزا عظیم سامی یکی از شعرای عصر در تاریخ وفاتش گوید:

قاضی عبدالواحد صدر آن خردمندی که بود

از صریر خامه اش حاصل اداهای لطیف

توسن فکر دقیقش گرم جولان گر شدی

فارسان عرصۀ دانش کجا گشتی ردیف

مولدش بلخ و بخارا مسکن و مشرب صفا

با مزاج هر که میجوشید از خوی ضعیف 

چون ضرور افتاد امر نا گزیرش از قضا

شد زبخت خوش همی در جنت الماوی و قیف

از فراقش طالبان را صدمۀ سختی رسید

شور محشر شد هویدا از ادا های عنیف

شد پی گل کردن سال و صال رحلتش

(داد) و (آه) و (ناله )  بیرون از «بخارای شریف»

قاضی بدرالدین (کولایی) که در اواخر عمر قاضی القضات بخارا بود وقتی اورا صریربه منزل خود دعوت دوستانه داد و عوض رقعۀ دعوت رباعی ذیل را نوشت که در صنعت تجنیس مهارت بخرچ داده است :

صد راز تو رونق است چون من صد را

بد را بتو حاجت است نیک و بد را

در منزل من که باغ خاطر خواه است

افراد زمی بلند قدر را قدر را

یک مکتوب صریر:

تو ای کبوتر بام حرم چه میدانی 

تپیدن دل مرغان رشته بر پارا

آثار عاجزی مارا درین حال می جویند که باو جود حضور محروم دیدار باید زیست و با کمال قرب به خیال دوری باید گریست بیت :

مقام وصل نایا بست و راه قرب نا پیدا

چه میکردیم یارب گر نبودی نا رسیدنها

چه توان کرد که یکقلم محکوم حکم قضائیم و یکسر مقصد تسلیم و رضا

در دست دیگریست بهار و خزان ما

بی تکلیف در تهیعه معذرتها تا خامۀ نقطه می ریزد عرق ریخته است و تا سطر بر صحفه روان می گردد اشک عنان گسیخته در ضمن این گفتگو ها شاهراه نثر بمضایث قوافی نظم کشید حسب الحال بیتی چند بی اختیار منظوم گردید ترقیم آنرا از متممات مکتوب محت اسلوب اندیشیده  بی پایان منزل شوق از احاطه اظهار تکلفات در مطاوی آن پیچیده :

شنیده ام که بقالب همی رسد جانی

به کشتگان جدائی مبارک ارزانی

طلسم سایه ام و آفتاب می آید

بشام مژده که آمد صباح نوردانی

چه ممکن است ثبات و کجاست جای قرار

کنون که ز ورق آرام گشته طوفانی

شتاب زود ببر کش نهال نورس او

که وقت می رود و می خوری پشیمانی

تو میرسی و من آسوده آتشم برجان

تو میخرامی و من خفته ننگ انسانی

مکن چو پار به پیغام بوسه ام قانع

که من بخون جگر کرده ام لبت پانی

خدای را بکه گویم که می کند باور

مقدمات دلیل من است و جدانی

دریغ و درد که اقبلا یاوری ننمود

چو سنگ جای بجاماندم از گرانجانی 

درین خیال مرا مطلعی به نظم رسید

که همچو مطلع خورشید نبودش ثانی 

کشم بدیدۀ خود سرمۀ سلیمانی 

روم بکوی تو از چشم خلق پنهانی

صریر بس کن ازین گفتگوی و دم درکش

اگر به نظم نظامی و نثر سحبانی

تو در اریکۀ دانش نشستۀ امروز

نه شعر هست شعار تو نی غزلخوانی

غزل:

هر کجا با جلوه ات دیدم دچار آئینه را

یافتم از خویش حیرت مستعار آئینه را

ظاهر ما باطن است و باطن ما ظاهرست

هست در دل آنچه پنهان آشکار آئینه را

صحفۀ دل یک قلم بر باد صیقل داده ایم

بسکه کرد آنجلوه روزی کامگار آئینه را

چون صریر صاده دل در کسب دانش پر مپیچ

گرد جوهر دور کرد از بزم یار آئینه را

نه همین چرخ مرا سوخته یا می سوزد

هر که گردید رسا سوخته یا می سوزد

گر می الفت و آتشکدۀ ناز و نیاز

بی تکلف همه را سوخته یا می سوزد

آتش هجر همین است که من می سوزم

دل جدا دیده جدا سوخته یا می سوزد

تا تو رفتی ز دلم دود و بدر می آید

خانۀ مهر ووفا سوخته یا می سوزد

کار آن طفل شرر خوی که آتشبازی است

کاش داند که کرا سوخته یا می سوزد

شمع آسا شود ار شعله بیان کلک «صریر»

(مضطر صادق ادا ) سوخته یا می سوزد