افریدون بن اثفیان
وچون کاوه بر ضحاک بیرون آمد مغان چنین گویند: که ایزد سبحانه و تعالی سوی افریدون وحی فرستاد بر زبان فرشته ، نام او نیرسنگ ۲ تا باکاوه دست یکی کند و ضحاک را بگیرد و ببنند و بکوه دباوند ۳ برد، و آنجا اندر چاغی باز داردش .
پس افریدون باکاوه برفت و لشکری بروی همی گرد آمد از هر جای و برادران افریدون را حسد آمد و فرصت همی جستند. تا افریدون را بکشتند.و چون اندرمیان کوهی فرود آمدند و برادران او برکوه رفتند و سنگی عظیم از کوه بر افریدون غلطانیدند و او خفته بود. چون سنگ نزدیک او رسید(۵) افریدون بیدار شد، بانگ برسنگ زد گفت : که بایست ! آن سنگ دمانجا بایستاد، و برادرش و همه لشکر عجب داشتند و یقین ایشان شد که هر چه افریدون کند از تابید آُسمانی است .
و پس بخانۀ ضحاک آمد و بشیر او که اورا کنک دزگفتندی و جادویها ساخته بود، و برادر او هفتاد جادو بودند که چیز ها ساخته بودند، چون ازدها و شیر و ببر و پلنگ و آنچه بدین ماند، که هیچ کس بی دستوری اورا اندران کوشک نتوانستی شدن .
تا آفریدون بیابل رسید، بسیار مردم او به اطاعت او اندر آمد بودند و لشکر انبوه شده بود، پس بخانۀ ضحاک امد و ان همه جادوی ها را به افسونهای حق باطل کرد،و خود اندر کوشک او آمد و برجای او بنشست، و ضحاک به هندوستان رفته بود، و گنجور به نزدیک او شد و از حال فریدون بگفت . ضحاک گفت : که مهمانرا بر میزیان فرمان باشد. گنجور گفت : کدام مهمان با زنان ۱ تو بنشسته است ؟
ضحاک راخشم آمد و بانگ بر نجورزد و خویشتن را به جادوی چون باشه کرد و بر بام کوشک آمد زنان خویش و خواهران جمشید را دید انواز۲ و شهر ناز با او افریدون نشسته نیز طاقت نداشت ، خویشتن را از بام فرو انداخت و از آن صورت بصورت راست باز آمد و افریدون گرزگاوسار ۳ بر داشت و از خدای تبارک و تعالی نیرو خواست و بفرشتگان استعانت کرد و ضحاک از دیوان یاری خواست و فرشتگان بیامدند و مرافریدون را نصرت کردند و آن همه جادوهای ضحاک ناچیز کردند و افریدون ضحاک را بگرفت و از پوستش زهی برگرفت و اورا بدان زه ببست و بسوی کوه دماوندی برد، و اندر راه فریدون را خواب (۶) برد مر بنداد بن فیروز را فرمود تا ضحاک را نگاه دارد که این بنداد معروف بود ب دلیری و شیر مردی ۵
وافریدون بخفت ، ضحاک مر بنداد را گفت : اگر تو مرا رها کنی نیمی از پادشاهی ترا دهم افریدون بشنید برخاست و بندهای دیگر بروی نهاد ۶ و آن جای را نوبندکان نام کردند . پس اورا به دماوند برد و
بزنجیرهای آهنین ببست و اندر چاه انداخت و غل و بند برپای نهاد و نگاهبانان اورا دهاکان نکاهید ۱ نام کرد، و گرگان و دهستان بنا او کرد و آن سالار ایشان را اقطاع داد فرمود: تا برتخت سیمین نشست و منشوری نوشت اورا و فرزندان اورا تا قیامت و شهر سمندان ۲ بیمن که انرا غمدان ۳ خواننند او بنا کرد و آن کوشکهای اورا دوازده ۴ پوشش کرد و این بر سر کوهی بود که سایۀ ان هژده ۵ میل برسیدی.
چون پادشاهی بر افریدون راست شد حق کاوه بگذارد و ان درفش اورا اندر خزینه بنهاد و آنرا ملکان عجم بزرگ داشتند و اندر خزینه نگاه میداستند تا بوقت عمر بن الخطاب رضی الله عنه آخر اورا بستند و پاره کردند جواهر برداشتند و فرمود تا آن مردمان که ارماییل ۶ وزیر ضحاک ایشانرا رها کرده بود از کشتن برهانیده بخواند، و ایشان کردان مغرب کوهستان بوده اند. و ارماییل را بدان شفقت که کرده بود شکر کرده شکر کرد و افریدون علم عزیمت ۲ به مردمان اموخت و علم عزیمت آموخت و علم طب او آورد، و مهر روز بود از مهرماه که ضحاک را بگرفت و ببست و مردمان شادی کردند و افریدون انروز جشن کرد و ان بخش را مهرگان نام کرد.
فیل را اواز (۷) صحرا به شهر آورد و مسخر کرد و خر را بر اسپ افگنده تا استر ۳ تولد کرد و کبوتر و مرغابی را از دشت به شهر او آورده و جهانرا بر پسران بخش کرد. ایرج را سر زمین ۴ فارس و عراق و عرب داد و این ولایت را ایران شهر نام کرد یعنی شهر ایرج و روم و مصر و مغرب مرسلم را داد . و چین و ترک و تبت مرثور را داد و بدین سبب آنرا توران گویند.
پس تورو سلم را از ایرج حسد آمد، که ایران به ایرج داد، و مکاوحت ۴ همیکردند باوی تا روزی که مناظره همیکردند و ایرج بر مرادایشان نیگفت ۶ تا تور کرسی زرین بر سرج ایرج زد پس هر دو تن شمشیر اندر نهادند و بکشتندش و سرش ۱ را بر داشتند سوی افریدون فرستادند. افریدون چندان بگریست بروی ، که کو شد . و ایرج را دختری ماند و از آن دختر پسری آمد اورا منوچهر نام کردند بدان سبب که چون افریدون او ا برکنار گرفت چشمش گفت : مناچهر۲
چون پانصد سال از پادشاهی افریدون بگذشت ، منوچهر به کین ایرج بیرون آمد و او بروستای بم مرد از ولایت کرمان ۴ و به سغد ایوانی بنا کرد و سغد ۴ را هفت آشیان خوانندهکه هفت ملک آنجا بنا کردند یکی جم و دیگر بیوراسپ و سه دیگر افریدون و چهارم منوچهر و پنجم کاوس ، و ششم لهراسپ و هفتم گشتاسپ.
و منوچهر بن نبسۀ ۵ افریدون (و ) ایرج بود و اندر کوهاهای وسس ۶ زاد که انجارا باسیان ۷ گویند و از آن کوه بیرون آمد باسی هزار مرد ، و با هر دو عم حرب کرد و کین جد بیافت و چون از آن فارغ شد و هر دو عم را بکشت افریدون (۸) بروی دعا کرد و تاج خویش بر سروی نهاد و اندران ساعت بمرد.