با تو آموزم زبان کائنات

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

با تو آموزم زبان کائنات 

حرق و الفاظ است اعمال حیات

چون ز ربط مدعائی بسته شد

زندگانی مطلع بر جسته شد

مدعا گردد اگر مهمیز ما

همچو صرصر می رود شبدیز ما 

چون حیات از مقصدی محرم شود

ضابط اسباب این عالم شود

خویشتن را تابع مقصد کند

بهر او چیند گزیند رد کند

بر دل پروانه داغ از ذوق سوز

طوف او گردد چراغ از ذوق سوز

قیس اگر آواره در صحراستی

مدعایش محمل لیلاستی 

تا بود شهر آشنا لیلای ما 

بر نمی خیزد بصحرا پای ما 

همچو جان مقصود پنهان در عمل

کیف و کم از وی پذیرد هر عمل 

گردش خونی که در رگهای ماست 

تیز از سعی حصول مدعاست

از تف او خویش را سوزد حیات

آتشی چون لاله اندوزد حیات 

مدعا مضراب ساز همت است 

مرکزی کو جاذب هر قوت است 

دست و پای قوم را جنباند او

یک نظر صد چشم را گرداند او

شاهد مقصود را دیوانه شو

طائق این شمع را پروانه شو

خوش نوائی نغمه ساز قم زداست (۱)

زخمه ی معنی برابریشم زداست 


«ملک قمی »


تا کشد خار از کف پاره سپر

می شود پوشیده محمل از نظر

گر بقدر یک نفس غافل شدی

دور صد فرسنگ از منزل شدی

این کهن پیکر که عالم نام اوست

زامتزاج امهات (۱) اندام اوست

صد نیستان کاشت تا یک ناله رست

صد چمن خون کرد تا یک لاله رست

نقشها آورد و افکند و شکست

تا به لوح زندگی نقش تو بست

ناله ها در کشت جان کاریده است

تا نوای یک اذان بالیده است

مدتی پیکار با احرار داشت

با خداوندان باطل کار داشت

تخم ایمان اخر اندر گل نشاند

با زبانت کلمه ی توحید خواند

نقطه ی ادوار عالم لا اله

انتهای کار عالم لا اله

چرخ را از زور او گردندگی

مهر را پایندگی رخشندگی

بحر گوهر افرید از تاب او

موج در دریا تپید از تاب او

خاک از موج نسیمش گل شود

مشت پر از سوز او بلبل شود

شعله در رگهای تاک از سوز او

خاک مینا تابناک از سور او

نغمه هایش خفته در ساز وجود

جویدت ای زخمه سوزساز وجود

صد نوا داری چو خون در تن روان

خیزو مضرابی به تار او رسان

زانکه در تکبیر راز بود تست

حفظ و نشر لا اله مقصودتست

تا نه خیزد بانگ حق از عالمی

گر مسلمانی نیاسائی دمی

می اندانی آیه ی ام الکتاب (۲)

امت عادل ترا امد خطاب

آب و تاب چهره ی ایام تو

در جهان شاهد علی الاقوام تو

نکته سنجان را صلای عام ده

از علوم امئی (۳) پیغام ده


امیی پاک از هوی (۱) گفتار او

شرح رمز ماغوی (۲) گفتار او

تا بدست آورد نبض کائنات

وانمود اسرار تقویم حیات

از قبای لاله های این چمن

پاک شست آلود گیهای کهن

در جهان وابسته دینش حیات

نیست ممکن جز بآئینش حیات

ای که می داری کتابش در بغل

تیز تر نه پا به میدان عمل

فکر انسان بت پرستی بت گری

هر زمان در جستجوی پیکری

باز طرح آذری انداخت است

تازه تر پروردگاری ساخت است

کاید از خون ریختن اندر طرب

نام او رنک است و هم ملک و نسب (۳)

آدمیت کشته شد چون گوسفند

پیش پای این بت نا ارجمند

ای که خوردستی زمینای خلیل

گرمی خونت ز صهبای خلیل

بر سر این باطل حق پیرهن

تیغ لا موجود الا هو بزن

جلوه در تاریکی ایام کن

انچه بر تو کامل امد عام کن (۴)

لرزم از شرم تو چون روز شمار

پرسدت ان آبروی روزگار

حرف حق از حضرت ما برده ئی

پس چرا با دیگران نسپرده ئی