138

آثار و احصای اشعار

از کتاب: احوال و آثارحکیم سنایی

اشعار حکیم را می توان به دو قسمت تقسیم کرد.

اول مثنویات.

دوم قصاید و غزلیات و رباعیات

مثنویات حکیم عبارتند از کتب ذیل:

حدیقة الحتیقت

سیر العباد

طریق التحقیق 

عقل نامه. 

عشق نامه.

کار نامۀ بلخ.

بهرام و بهروز.

اما حدیقة الحقیقت که آنرا فخری (۱) و الهی نامه (۲) نیز خوانده اند این کتاب شاه کار ادبی اوست سنائی جهان جهان حکم و معارف را در این کتاب گنجانیده است بقول خود او .

هر یکی بیت از او جهانی علم 

هر یکی سطر آسمانی علم

سنائی تمام قدرت خود را در حدیقه خرج نموده و در فصاحت لفظ و بلاغت معنی آنرا بجای رسانیده که فضلاء اتفاق کرد اند که کتابی گزید تر و بهتر از این پیدا نمیشود

فضلاء متفق شدند بر این 

که کتابی گزیده نیست جز این

و آنرا در علم الهی و حکم و معارف ترجمۀ قرآن خوانده اند؛ چنانچه خودش می فرماید.  

در بطون این کتاب اسرار زندگانی و سعادت معاش و معاد انسانی بودیعه  گذاشته شده وی توان گفت در تصوف و عرفان کتابی به این پر مغزی و درستی نه قبل از این برشتۀ نظم آمده و نه بعد از این خواهد امد.

این کتاب آموز کاریست که انسانرا برای رسیدن به سر منزل تحقیق و تجرید از هواجس نفسانی بابیانی حکیمانه و دستوری صادقانه دعوت می نماید حدیقه مشتمل برده باب است و تقریبا ده هزار بیت:

باب اول در تقدیس و تمجید و تعظیم باری تعالی

باب دوم در نعت

باب سوم در صفت عقل

باب چهارم در فضیلت علم

باب پنجم در غفلت 

-------------------------------------------------------------------- 

(۱)کشف الظنون ص ۴۲۷ و دیباجه محمد بن علی رقام (۲) مثنوی ملای روم.

باب ششم در صفت افلاک و بروج

باب هفتم در حکمت و امثال

باب هشتم در عشق و محبت

باب نهم در احوال خود و مرتبه کتاب

باب دهم در مدح بهرام شاه و قضات و صدر غزنی 

در تارریخ تالیف حدیقه اختلاف است در حدیقه قلمی مربوط به کتاب خانه وزارت معارف که به خط خود عبدالطیف عباس مرتب حدیقه  است تاریخ ختم کتاب این چنین نوشته است:

پنجصد و سی و چهار رفته زعام

پنجصد وسی پنج گشته تمام

و در همین حدیقۀ مرتبط عبداللطیف عباسی که در بمبئی به طبع رسیده بیت مذکور فوق چنین طبع یافته .

پنحصد و بیست و چهار رفته ز عام

پنجصد و سی و پنج گشته تمام

در یک حدیقه قلمی که آنرا محمد بن علی رقام شاگرد حکیم جمع کرده و معلوم میشود که از حدیقه مرتبۀ عبدالطیف عباسی پیشتر نوشته شده و نزد نگارنده موجود  است این بیت چنین نوشته شده.

پنجصد و بیست و چهار رفته ز عام 

پنحصد و بیست و پنج گشته تمام 

به هر حال وقتی که سنائی کتاب حدیقه را تمام کرد بعضی از علمای غزنی بر او شوریدند و برکتاب حدیقه اعتراض کردند حکیم از این مسئله سخت متاثر شده کتاب خود را بدار السام بغداد که در ان وقت مرکز خلافت عباسی و مهبط تحصیلات علماء و فضلای جهان بود فرستاده؛ و برهان الدین ابو الحسن علی بن ناصر غزنوی معروف به (بریان کر)را واسطه قرار داد و مکتوب منظومی به او نوشته سابقه محبت خود و حقوق ممالحت دریرن را تذکار نمود و از ستم ظاهریان غزنی شکایت فرمود و او کتاب حدیقه را در انجمن علمای بغداد تقدیم کرد علمای بغداد حدیقه را تحت غور قرار داده در نتیجه بصحت عقیدۀ حکیم و فضیلت حدیقه تصدیق نمودند و سنائی از شورش ظاهریان غزنی خلاصی یافت.

کتاب حدیقه از قدیم منظور نظر گوینده گان و ادبای مشرق بوده و مخصوصا مولوی جلال الدین بلخی که چند جای از حدیقه در مثنوی خود یاد کرده و ابیات آنرا شرح و تضمین نموده است و نظامی گنجوی که مخزن الاسرار خود ریا با حدیقه همسر دانسته و افتخار کرده است.

و هم چنین یک عدۀ از فضلاء و گوینده گان که مادر این باب تفصیلی جدا گانه خواهیم داد. 

تدوین حدیقه:

کتاب حدیقه را اولا در زمان حیات خود حکیم محمد بن علی رقام که از تلامیذی وی بوده به امر بهرام شاه تدیون نموده است و دیباچۀ هم ران نگاشته و در پایان حدیقه همان  نامۀ مثنوری را که حکیم در شکایت از ظاهریان غزنی به بهرام شاه نوشته است علاوه نموده . 

وو این مسئله را که محمد بن رقام به تدوین حدیقه پرداخته حاجی خلیفه در تدوین الظنون نیز تائید کرده است (۱)

کرت دوم کتاب حدیقه را عبد الظیف ابن عبدالله عباسی در سال 1038 در کابل تدوین نموده و بعد از مقابله با چندین نسخ متعدد حدیقه را تصحیح و آنرا امام حدایق نام نهاده و حتی در میان نسخ آن کتابی هم بوده که هشتاد سال بعد از تصنیف حدیقه نوشته شده.

و عبداللطیف عباسی بعد از تصحیح حدیقه دیباچۀ بران نگاشته و شرحی هم از جملات عربی که در حدیقه مندرج بود نوشته و بصورت یک رسالۀ مختصر در آخر کتاب الحاق 

-------------------------------------------- 

(۱) ۴۲۸ کشف الظنون.

نموده و دیباچه منثوری را که منسوب به حکیم میدانند در اول حدیقة زیادت کرده. 

وچیزی که مایه تعجب میشود این است که عبداللطیف از ترتیب کتاب حدیقه که آنرا محمد بن علی رقام نموده است هیچ ذکری بمیان نیاورده.

و یک مرتبۀ دیگر کتاب حدیقه را یکی از مستشرقین در سال 1910 عیسوی از فارسی به انگلیس ترجمه نموده و دیباچۀ هم بران مرتب کرده و به طبع رسانیده است. برای اینکه حدیقه مدونۀ محمد بن علی رقام به طبع نرسیده و در میان آن حدیقه و حدایق مطبوعه بعضی اختلافات جزئی موجود است دراینجا برای مطالعه قارئین محترم یک قسمت از مقدمۀ را که محمد بن علی رقام بالای حدیقه نگاشته است نقل مینمائیم: 

بعد از تحمید و نعت.................... 

و بدین بضاعت مزجات و رای رکیک خویش من که محمد ابن علی رقامم در افعال روزگار  نگریستم و تجربة کردم دیدم که چون باری جان ذکره خواهد که این عالم پیر منافق را جوانی  موافق گرداند و ازین روزگار مقید احمق  شابی حاذق بیرون آرد بندۀ را بیرون آرد که از تربیت و تنیقت و تقویت او خلایق حقایق  بی و دقایق دان گردند؛ و آن نه بکسب وصنع خلق باشد بلکه به فضل و عطای حق که بی گوشمالی معلم و مودب عالم او ادیب گردد، و بی بقای روزگار طبیبی و حسیبی شود؛ و بی مجاهدت مشاهت یابد و بی زحمت خیالی رحمت جمالی ببیند، و بی ترتیب به ترکیب رسد،(اد بنی ربی) این باشد که این طایفه گل بی خارند و مل بی خمارند، عقل را از عقیلۀ فنا رهانند و عشق را تاج صدق بر سر می نهند، و مشکل عالم بدو حل میشود.... هزار درنا سفته و گل ناشگفته از جیب غیب بدوستان می فرستند، و در هر حرکتی برکتی، و در هر حکمی حکمتی، و در هر علمی عملی تا سید کاینات در یوزگری این حدیث بدین عبارت آموخت(ارنا الاشیاء کماهی) و من از جمله تلامذل وی کمترین شاگردی ام این چنین شخصی که این اسباب خلت وی بود آن عزیزی باشد که باطنش گنج خانۀ راز گردد؛ و ظاهرش خانۀ نیاز، نه این خارستان را مقر قرار داند؛ و نه آن نگارستان را مفر فرار، همه فرارش از خود بود و همه قرارش از دوست، این عزیز که جان درجنان دارد؛ و جنت ماوی عقیم یتیم گشت؛ از چنین عالمی در حکیمی و او خواجه روزگار بود حکیم العصر، ملک الکلام، محقق الانامف سلطان البیان، حجة الایمان، شمس العارفین، بد را محققین، عالم الحقیقه، قوام الطریق، سدید النطق رفیع الهمم عزیز الوجود، عدیم المثل محترز الدنیا، مقبل الدین، نظام النظمف موثر النثرف مادح سید الانبیا(ص) و ذو اللسانین، ابو المجد، مجدودف بن ابی الحسن (ادم) السنائی الغزنوی، رحمة الله تعالی علیه و نور قبره، که عالمیان در ساحت باراحت او روزگار خوشدلی میگذاشتند و در بهشت نقد می بودند. 

لیس علی الله بمستنکر 

ان یجمع العالم فی واحد


اگر وی را در اجل تاخیری بودی که تا قیام الساعة همه عالمیان و عقلاء و عارفان و عشاق و اهل تصوف و سوختگان؛ قوت جان از ان خوان جویند و همه متکلمان و حکماء و شعراء سر معانی از دیوان او گویند و هیچ کلمتی را بی خلعتی نگذاشت، و هر حرفی از وی طرفی یافت، و هر نقشی نفسی و هیچ نفس را بی روح نگذاشت، و هیچ روح را بی فتوح ف و هیچ شام را بی صبوح (الناس علی دین ملوکهم) چون سلطان عالم از ملک فلک و سماء ملک و غایت رفعت، آدمی صفوت، نوحی دعوت ابراهیمی خلت موسوی شوق یعقوبی کمال، یوسفی جمال، سلیمانی دولت، داودی نعمت ، آدم دم، مصطفوی خلق. سلطان و برهان شهاب سلطنتف و نصاب العدل و الرافة یمین الدولة. امین امللة . پادشاه اعظم سلطان المعظم ملک الهند و السند. و البر و البحر ابو الحارث بهرام شاه بن مسعود بین ابراهیم خلد الله ملکه و ضاعف اقتدار بر کمال فهم وی و صفای صفوت وی وقوف داشت و بدیدۀ سرباطن پاک او میدیدف خواست تا بدیدۀ ظار چالاکی وی بیند مثال داد تاوی را از کار گاه مجاهدة بیاگاه مشاهدة آرند، تا از پایگاه خدمت به پیش گاه حشمت رسد، و از میدان ستایش به ایوان بخشایش آید.

و نامش از دیوان عوام به جراید خواص ثبت کنند و چنانکه به صفوت ملکی است بصورت ملکی شود.

و آن خودش شناس پاس این نعمت بدیدۀ جهان دیده بداشت، و منت منت این رتبت برجان جان برداشت ، ان جام  لطف نوش کرد و حلقۀ بندگی در گوش کرده زمین بوس کرد و گفت این.... حزین حرص را بر خویشتن چیر نکرده است..... 

و طعم طمع نچشیده است و آواز آز در گوش هوش نگذاشته: رباعی دیوانه نیم اگر چه کم شد هوشم 

گر بی برگی بمرگ مالد گوشم

آزادی را به بندگی نفروشم

مسرور غرض و مغرور عوض نوبده ام؛ با عشق دمسازی دارم و با صدق دلبازی، اینک اینک مدة سال است تا قناعت توشۀ من بوده است و فقر پیشۀ من.

حرص و شهوت خواجگان را شاه و مارا بنده اند

بنگر اندر ما و ایشان گرت ناید باوری 

هر چند کرامتی بس بزرگ است و تربیتی بی نهایه و موهبتی بی غایه اما خادم این تجمل را تحمل نتواند و شکر و سپاس این تفضل به محل نداند شناخت.

گفتم که زیارتی کنم گفت دلم

نزدیک سبکروح گران جان چکند

مهرۀ مهر و ماه در گردن گردون شاید ، یا بر آستانۀ این درگاه افریدون زیبد؛ هر دونی و زبونی این تمنا نباشد سر شیرویه شیر غنم تست، و پرویز پرویزن روز گارت و جمشید شیدای لقای خورشید نگارت.

چنانچه آن عزیز بی همتا در کتاب نا مخلوق  خود گفت فوله تعالی (و او حی ربک الی النحل) با جمال و کمال این خطاب هیچ صادق عاشق دیدار زنبور نشده، و از وی به عسل مصفی بسنده کرده و همه گزیدگان بحکم کرم از نظارۀ کرم پیله به لطف ابریشم قانع شدند؛ و همه بزرگان گل بهار طلبیدند و خا را خوار بکذاشتند؛ ( و بر خذ ما صفی دع ما کدر) قناعت  کردند.

وان التفق الانام و انت فیهم

فان المسک بعض دم الغزال

اگر رای پادشاه جهان گیر جوان بخت این عمل قناعت را بر بنده تقریر فرماید؛ و از جامه خانۀ فضل خلعت عفو ارزانی دارد تا در زاویۀ وحدت روزگار گذارد مگر شرکت به ابوزر در این کلمة درست کنم (رحم الله ابوزر نعش وحده الخ) که علمای سنة و جماعة و اهل شریعت متفقند که الضدال لایجتمعان لیل در نهار نتوان دید؛ و کفر ندیم ایمان نشاید و ظلمت قرین نور نه زیبد؛ در بارگاه شاه پردۀ نور پردۀ جلوه نداند کرد؛ بساط نور جمال حور را شاید؛ نه کار زوار وجود دلشده بادلدار چگونه مقاومت کند می زده با هوشیار چگونه متابعت نماید آورده را در مقابلۀ آمده گی توان داشت، کرامت پیش معجز کی تولن برد، جای که ید بیضای شاهنشاه مظهر شده زهرۀ زهرۀ روشن آب شود، و چون خورسشید عالم آرای ظل الله سر از مظلع خویش بر دارد چراغ درویشان نور ندهد؛ عیسی روح الله در سودای شب سویدا نباشد جان آدم گم شدۀ خود را در نور صبح کاذب نتوانه یافت جمالی که از ضیای او در شب یلدا سوزن را در میان خاک بتوان یافت انگشت مرده ندمد عاجزان دیده را بحول وحیلت صفا نتوان کرد.

شکرانۀ این تربیت و موهبة را فخری نامه آورد و آغاز کرد سنائی آبادی که از روزگار آدم تا روزگار او کسی کتابی بدین نسق نساخته بود مایۀ جهانی است و پیرایۀ عللی و آنرا حدیقه الحقیقة و الشریعة و الطریقة نام کرد، و جماعتی مختصر بی بصر زهر پیشه غول بیشه که سرمایۀ عقل و پیرایۀ صبر نداشتند و از دایۀ علم سیر شیر نبودند میوۀ آز طلبیدن گرفتند و آن موسسی که در سه صد و شصت رگ ایشان سیصد و شصت ره دارند (ان الشیطان یجری فی عروق احدکم مجری الدم) تخم وسوسه در میان دل ایشان نهاد و آن عزیزمیگفت و لا تقر با هذه الشجرة 

ای بی حکمتان؟ در حکمت لقمانی میاویزید؛ و از محراق لعنت بپیرهیزید، ایشان با هوای نفس خویش بر نیامدند، به اکل ممنوع مبتوع در آمدند اهدا بحوا کردند پی فرا آوردن جزوی چند که هر کلمه از وی کل عالم و کل روزگار بود برداشتند، به تقویت این فرمان که (السارق و السارقة فاقطعو ایدیهما) جماعتی از ارباب دل را رنجور ساختند و خود در بیمارستان خوف بماندند که الخاین خایف خواستند تا از روی حسد این کتاب را متفرق کنند.

روح آن عزیز در جوش آمد و نفسش در خروش و بدین نقص رضا دادند که متنی شاعر گوید (ولم ارب عیوب الناس شیئا- کنقص القادرین علی التمام) چون روزگار چیزی را از پیش برداشت باز نتوان آورد؛ در پی آن رفتن بی خردی بود؛ چون از دیوان اعلی شاهنشاهی معظمی خلد الله ملکه و ضاعف اقتداره مثال فرمودند من خادم را تا این چند هزار بیت را نسخت دادم از بهر بارگاه اعلی لازال عالیا و آن عزیز قفص بشکست و از این عالم تنگ بر پرید و بروضه رضوان خرامید نور الله قبره....

از باب اول

پایه بسیار سوی بام بلند

تو بیک پایه چون شوی خرسند

از پی کارت آفرید ستند

جامۀ خلعت  بررید ستند

تو بخلقان چرا شوی قانع

چون نگردی بدان حلل طامع

ملک ملک از کجا بدست آری

چون مهی شصت روز بیکاری 

روز بیکاری و شب آسانی 

کی رسی بر سریر سلطانی 

تاج و تخت ملوک بینم میغ

دسته گرز دان و قبضۀ تیغ

آل بر مک ز جود کس گشتند

با سخاوت چو همنفس گشتند

نام ایشان چو روح باقی ماند

ورچه گردون فنای ایشان خواند

*** 


ابلهی دید اشتری بچرا

گفت نقشت همه کژست چرا

گفت اشتر که اندرین پیکار

عیب نقاش میکنی هشدار

در کژی من مکن بعیب نگاه

تو زمن راه راست رفتن خواه

تو چو بط باش دنیا آب روان 

ایمن از قعر بحر بی پایان 


از باب دوم

داعیانی که زادۀ زمن اند

بیشتر در هوای خویشتند

همه چن از کتاب فهرستند

جز ترا سوی خویش نفرستند

تو بگفتار غرۀ شب و روز

لیک معلوم تو نگشت امروز 

بیش مشنو ز نیک و بد گفتار

آنچه بشنیدۀ بکار در آر

دانشت هست کار بستن کو

خنجرت هست صف شکستن کو

علم با کار سود مند بود

علم بیکار پای بند بود

چون نباشد براه پیچاه پیچ

عاقل از چشم بد نترسد هیچ

خضری از غول چشم چون دارد

آنکه او خضری از درون دارد


از باب سوم

هر چه در زیر چرخ نیک و بدند

خوشه چینان خرمن خردند

جسم را جان و برد باری ده

نفس را علم بخش و یاری ده

عقل در راه حق دلیل توبس

عقل هر جایگه خلیل تو بس 

خارکی را که می خلد در پای

دستگاهی بساخت است خدای

هر چه در خلق سوزی و سازی نیست

اندران مرخدای  را رازی نیست

ای بسا شیر کان ترا آهوست

وی بسا درد کان  ترا دا روست 

آنچه بر تن قبول برجان زد

وانچه بر پای نیک بر سر بد

منگر اندر بتان که آخر کار

نگرستن گرستن آرد  نار

هر که او ننگرد با شایست

نبرد رنج و غم ز ما بایست

تو بقوت خلیفۀ به گهر

قوت خویش را بفعل آور

داعی خیر و شر درون تواند

هر دو در نیک و بد زبون تواند

از ره خلق خوب و سیرت زشت

هفت دوزخ توئی و هشت بهشت

روز دین دست دسترس نبود

نسب کس شفیع کس نبود

گفت کین جامه سخت خلقانست

گفت هست آن من چنین زانست 

چون نجویم حرام و ندهم دین

جامه لابد بود چنین و چنین

کم نشین با مقام و غماز

که برهنت کنند همچو پیاز

که تو اندر جهان بد سازان

همچو ارزی بدست غمازان

مالت آن دان که کام  راندا زتو

کانچه ماند از آن نماند از تو

آنچه دادی بماند جاویدان 

و آنچه بنهی ورا بمال مخوان

داده ماند نهاده آن تو نیست

برود مال به زجان تو نیست

هر که راهست رنده پیشی

همرۀ اوست کفر و درویشی 


از باب چهارم

جان بی علم و تن بمیراند

شاخ بی بار دل بگیراند 

علم باشد دلیل نعمت و ناز

خنک آنرا که علم شد دمساز

روز گارند علم و هنر 

سینه شان چرخ و نکته شان اختر 

گوش سوی همه سخنها دار 

انچه زو به درون جان بنگار

حجت ایزد است در گردن 

خواندن علم و کار نا کردن

آنچه دانستۀ بکار در آر

پس دگر علم حوی از پی کار

نیک نادان در اصل نیک منه

بد دانا زنیک نادان به 

چه کنی علم در میانۀ گنج

کار باید که کاردارد خنج

ناطق عقل صدق دانا به

مستمع در عمل توانا به 

کار بی علم بار و برند هد

تخم بی مغز پس ثمر ندهد

علم کز بهر حشمت آموزی

حاصلش رنج دان و بد روزی

از مقلد محوی راه صواب

نرد بان پایه کی بود مهتاب 

هر که از علم صدق جست ببرد

هر که ازوی رها گزید بمرد

ان جوانی که رد غفلت گشت

آن نه عمر آن فضول بود و گذشت

مرد عاقل ز لهو پر هیزد

زین چنین عمر عقل بگریزد

جز بتدبیر پیر کامل مکن

پیردانش نه پیر چرخ کهن

در جهانیکه عقل و ایمان است

مردن جسم زادن جان است

تن فدا کن که در جهان سخن

جان شود زنده چون بمیرد تن

دشمن حق تن است خاکش دار

قبلۀ حق دل است پاکش دار

چند باشد به بند نان با تو

دو جوان مرد عقل و جان با تو 

خشم و شهوت بزیر پای در آر

تا مگر آدمی شود یکبار

چون تو با آفتاب مه خویشی

بر تو سایه چرا کند پیشی

مردم از نورجان شود جاوید

گل شود زرز تابش خورشید 

بی روانی شریف و جانی پاک

چه بود جسم خر که مشتی خاک

بد و نیک تو بر تو باشد مه

از بد و نیک کس کسی را جه

گر تو نیکی مرا چه فایده زان

ور بدم من ترا از آن چه زیان

کاد می زاده تا نشد مردم 

که پری گه دوست و گه گژدم 

مرد مردانه کم هزر باشد

دود تیره ز چوب تر باشد

مرد بد دل خیانت اندیشد

راز خود پیش خلق بندیشد

مرد را کوز رزم بی مایه است 

دامن خیمه بهترین سایه است

هر کرا علم و حلم نبود یار

مرد را در جهان بمرد مدار

چیست حاصل سوی شراب شدن

اولش شرو آخر آب شدن 

در دل از سوز او سروری نه 

هر چه او داد جز غروری نه 

چون کند عربده دلی شکن است

ورسخاوت کند دروغ زن است

تو بدود دین و بخردی داده

او بتو دیوی و ددی داده 

عقل را گر سوی تو هست قرار

حکمت جانفزای را مگذار 

آز خود را بزیر پای در آر 

عقل را جوی و جهل را بگذار 

از باب پنجم

هر شی کان زمانه بر تو شمرد

روزی  از زندگانی تو ببرد

در رخ ماه نو کسی خندد

که از و سود و مزد بر بندد

پس تو باری چرا نگریی خون

کت از و جن کمست و ام افزون


از باب ششم

بندۀ چرخ بندۀ حق نیست

مرد را نام مرد مطلق نیست 

چون فسانه است حال چرخ کبود

 سر افسانه هر چه بود و نبود

پای درنه براه بی فریاد

بر خرد خوان که هر چه بادا باد 


از باب هفتم

مردم از زیر کار دژم نشود

مهر کز عقل بود کم نشود

مرد جاهل چو مهر گردانست

مهر کز عقل بود مهرانست 

تو ومن گمر هیست زو پرهیز

در من و تو با بلهی ما وزیر 

تو توئی من منم سر رنگ است 

تو چنان من چنین سر جنگ است 

با خودی هر دو دیووش باشیم

بی من و تو و تو خوش باشیم 

بتمنا تو مر دره نشوی

پاس خود اد تا تبه نشوی 

بطلب یابی از بزرگان جاه

کز طلب خو بروی گردد ماه 

دوستان در ره صلاح و صواب

یکدگر را مه د بودند چو آب 

*** 


آن شنیدی که گفت دمسازی 

با قرینی از آن خود رازی

گفت کین راز تا نگوئی باز 

گفت خود کی شنیده ام ز توراز

شرری بود که کز هوا پژمرد

از تو زاد آنزمان و درمن مرد

باطن تو حقیقت دل نست

هر چه جز باطن تو باطل تست

دین ز دل خیزدو خرد زدماغ

دل زرور آمد و خرد چو چراغ

دین ندارد کسی که اندر دل

مرورا نیست مغز دل  حاصل

آفتابی بباید انجم سوز

بچراغ تو شب نگردد روز