دخت مشرق
مرا با دخت مشرق گفتنی ها است
گذار درد و آه خود به پیشش
و را گویم ر عصر و فتنۀ نو
نمایم زهر عصر و نوش و نیشش
ترا ای ماهروی ای سرو بالا !
نگاهی تیز بین باید درین عصر
نمی شاید فریب عصر نو خورد
که دارد کاستی و کژی و قصر
بدامن فتنه ها دارد زمانه
ترا از رنگ و بویش می فریبد
نباید داد دست خود بدستش
که زین لولی هزاران فتنه خیزد
تو ای پرده نشین کنج عفت
گر آئی از وثاقت همچون مهتاب
جهانی را ز نور دانش افروز!
ولی تنها فراز چرخ می تاب!
مرا در خاک پایت گفتنی هست
الا ای ماه سیما دخت زیبا
به آغوشت جوانی پرورش کن
که سازد دست او بلخ و بخارا
ز آغوشت مرا امیدواری است
که خیزد نامور مردی محمد
همان مردی که نامش داد درسی
همو سیلی بروی دشمنش زد
زمام پرورش اندر کف تست!
بر افگن این نظام واژگونه
بجان نو جوانان آتشی ریز
که دارد درد و سوزی گونه گونه
سرت گردم الا دخت نکو پی
به پور خود بده تو درس توحید
باین کودک بگو فر نیاکان
که نام نامئ شانست جاوید
امان از فتنه های قرن بیستم
همی ترسم بتو ای پاکدامن
ز رنگ و بوی این لولی بپرهیز
که مانی از همه آفات ایمن
ز تقلید اروپائی بپرهیز
ز رقص وعوری تن دار زنهار
برای علم و دانش زندگی کن
حیات پارسائی مغتنم دار!
نمیگویم نشین در کنج خانه
ولی دوری بفرما از تبرج
مسلمان زاده را کی زیبد اینکار؟
اگر آید برون بهر تفرج
اگر آئی برون با غض ابصار
همانا کار و بار زندگی کن
پس دانش اگر بیرون برائی
بپاکی آی حق را بندگی کن
صدا با خوز آغوش گزند افزای این عصر
همی بگریز اندر مسلم آغوش
هوای عصر حاضر بر گزند است
ازین فتنه همانا روی می پوش
با فرنگی بتان عور و بیباک
تو ای نیکو منش مگرای مگرای!
ولی باید هنر آموخت و دانش
نکو خوی تو دختر! باد بر جای !
تن آرائی برای شوی خود به
نزیبد مر ترا این هرزه گردی !
فرنگی گر بر قصد با دگر زن
کجا شد شرم و طور راد مردی ؟
باین شوخی میالا جان و تن را
خدایت داد پاکی چون فرشته
توئی نام جوانی کژدم تو
به پاکی و عفاف آمد سرشته
مرا ای ماهرویم با تو نجواست
اگر دادی ز کف دامان عفت
نیفروزی بنور خود جهانی
روانت تیرگی یابد ز ظلمت
توئی استاد پور شرق ز اول
ز دست تست این گل چهره سیراب
اگر کوشی تو این نو باوۀ تر
همی یابد فزونتر تابش و آب
توئی ای دخت کد بانوی خانه
توئی آرام دل، سرو خندان
هزاران رنج و درد پور مشرق
ز یک لبخند شیرین تو درمان
نگاه چشم تو آرام دلها
همی آزرم تو جان آفرین است
دل غمگین مارا همدمی باش !
دم گرم تو ای مه! دلگزین است
بآغوشت چنین کودک بپرور
که دارد جان وی سوز درونی
چراغی در دل پورت بیفروز
که باشد نور آن اندر فزونی
فراهم آز از دانش متاعی
ز خاور طرز کودک پروردن آموز
باور در شیر خود ده ذوق شرقی!
روانش را زتاب کهنه افروز
ندارد شرق ما پخته نظامی
بپورت درس نو از زندگی ده
نظام نو همی اندر کف تست
باین آشفتگان فرخندگی ده
همانا شرقی اکنون بت پرستد
بت خاوز، بت شاه و بت پول
تو وی را باز میخون سوی توحید
دلش را با خدایش دار مشغول
بیا بنگر دلارامم دلم را
که دارد دردی و سوزی نهفته!
از آن دفتر نوشتم سطر چندی
کجا گفتن توان حرف نگفته ؟
بزی اندر عفاف و عصمت خود
تو دخت بوذری سلمان نژادی!
هنوز اندر دمت آن سوز و گرمی
تو تیپوئی و محمودی بهزادی!