ای ظهور تو شباب زندگی

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

ای ظهور تو شباب زندگی

جلوه ات  تعبیر خواب زندگی

ای زمین از بار گاهت ارجمند

آسمان از بوسه ی بامت بلند

ششجهت روشن زتاب روی تو

ترک و تاجیک و عرب هندوی تو

از تو بالا پایه ی این کائنات

قفر تو سرمایه ی این کائینات

در جهان شمع حیات افروختی

بندگان را خواجگی اموختی

بی تو از نابود مندیها خجل

پیکران این سرای آب و گل

تادم تو آتشی از گل (۱) گشود

تو ده های خاک را ادم نمود

ذره دامن گیر مهر و ماه شد

یعنی از نیرو خویش اگاه شد

تا مرا افتاد بر رویت نظر

از اب و ام گشته ئی محبوب تر

عشق درمن اتشی افروخت است

فرصتش بادا که جانم سوخت است

ناله ئی مانند نی سامان من

ان چراغ خانه ی ویران من

از غم پنهان نگفتن مشکل است

باده درمینا نهفتن مشکل است

مسلم از سر نبی بیگانه شد

باز این بیت الحرم بتخانه شد



از منات و لات و عزی و هبل(۱)

هر یکی دارد بتی اندر بغل

شیخ ما از برهمن کافرتراست

زانکه اورا سومنات اندر سر است

رخت هستی از غرب برچیده ئی

در خمستان عجم خوابیده ای 

شل (۲) زبرفاب عجم اعضای او

سرد تر از اشگ او صهبای او

همچو کافر از اجل ترسنده ئی

سین اش فارغ ز قلب زنده ئی

نعشش از پیش طبیبان برده ام

در حضور مصطفی اورده ام

مرده بود از آب حیوان گفتمش 

سری از اسرار قرآن گفتمش

داستانی گفتم از یاران نحد

نکهتی اوردم از بستان نجد

محفل از شمع نوا افروختم 

قوم را رمز حیات آموختم

گفت برما بندد افسون فرنگ

هست غوغا زقانون (۳)فرنگ

ای بصیری را ردا بخشنده ئی (۴)

بربط سلما مرا بخشنده ئی 

ذوق حق ده این خط اندیش را

اینکه نشناسد متاع خویش را

گر دلم آئینه ی بی جوهر است

ور بحرفم غیر قرآن مضمر است

ای فروغت صبح اعصار و دهور

چشم تو بیننده ی ما فی الصدور

پرده ی ناموش فکرم چاک کن

این خیابان را زخارم پاک کن

تنگ کن رخت حیات اندر برم

اهل ملت را نگهدار از شرم

سبز کشت نا بسامانم مکن

بهره گیر از ابرنیسانم مکن


خشگ گردان باده در انگور من

زهر ریزاندر می کافور من

روز محشر خوار و رسوا کن مرا

بی نصیب از بوسه پاکن مرا

گر در اسرار قرآن سفته ام

یک دعایت مرد گفتارم بس است

عرض کن یش خدای عزوجل

عشق من گردد هم آغوش عمل

دولت جان حزین بشخنده ئی

بهره ئی از علمدین بخشنده ئی

در عمل پاینده تر گردان مرا

آب نیسانم گهر گردان مرا (۱)

رخت جان تا در جهان آورده ام

آرزوی دیگری پرورده ام

همچو دل در سینه ام آسوده است

محرم از صبح حیاتم بوده است

از پدر تا نام تو اموختم

آتش این آرزو افروختم

تا فلک دیرینه تر سازد مرا

در قمار زندگی بازد مرا

آرزوی من جوان تر می شود

این کهن صهبا گران تر می شود

سالها بودم گرفتار شکی

از دماغ خشک من لا ینفکی


حرفی از علم الیقین نا خوانده ئی

در گمان آباد حکمت مانده ئی

ظلمتم از تاب حق بیگانه بود

شامم از نور شفق بیگانه بود

این تمنا در دلم خوابیده ماند

در صدف مثل گهر پوشیده ماند

آخر از پیمانه ی چشمم چکید

در ضمیر من نواها آفرید

ای زیاد غیر تو جانم تهی

بر لبش آرم اگر فرمان دهی

زندگی را از عمل سامان نبود

پس مرا این آرزوشایان نبود

شرم از اظهار او آید مرا

شفقت تو جرآت افزاید مرا

هست شان رحمتت گیتی نواز

آرزو دارم که میرم در حجاز (۱)

تا بیاساید دل بی تاب من

بستگی یدا کند سیماب من

با فلک گویم که آرامم نگر

دیده ئی آغازم انجامم نگر (۳)


زبور عجم 

ز برون در گذشتم ز درون خانه گفتم

سخنی نگفته ئی را چه قلندرانه گفتم


بخوانندۀ کتاب 

می شود پرده ی چشمم پر کاهی گاهی

دیده ام هردو جهان را بنگاهی گاهی

وادی عشق بسی دور و دراز است ولی

طی شود جاده ی صد ساله بآهی گاهی 

در طلب کوش و مده دامن امید زدست 

دولتی هست که یابی سر راهی گاهی