محبوس گنبدان دژ
یکی نامور پور اسفندیار
که نوش آذرش خواندی شهریار
چو جاماسب را دیده پویان به راه
به سر بریکی نغزتر زی کلاه
بیامد به دادش پیام پدر
پیامی که آورد بد سر به سر
چنین پاسخش داد اسفندیار
که ای از یلان جهان یادگار
کسی را که بر دست و پا آهن است
نه مردم نژاد است اهریمن است
جاماسپ از نزدیک در زندان پیش میرود و باب گفتگو و اندرز میگشاید و میگوید که برادرانت یکی بعد دیگر به چه ظلم و بیداد از دست عساکر تورانی کشته شدند و خواهرانت اسیر لشکریان ارجاسب شدند؛ پدرکلانت لهراسپ پیر به چه قساوت در بلخ کشته شده و شهزادگان گشتاسپی همه بر خاک و خون آغشته گشتند، زریر سپهبد لشکریان ما به قتل رسید بیا و برخیز تا غُل و زنجیر تو را بگسلانم. و بیا که پدرت در قلعه کوه قلعه بند است و چشم انتظار به تو دارد برادرات (فرشیدورد) نایب السلطنه خراسان که تازه در سلک سپاه داخل شده بود و میمنه لشکر به دست او بود آخر از سرزمین بر زمین افتاد و داغی بر دل برادر نهاد. اسفندیار گوش میکرد و نمیخواست از ظلم پدر بگذرد، ولی آخر کشته شدن برادرش (فرشیدورد) دل او را به سوز آورده و حاضر شد که غل و زنجیر از او کنده شود و با جاماسپ خدمت پدر در کوه رود.
بیاورد جاماسپ آهنگران
چو سوهان پولاد و پتک گران
بیفشرد پای و بجنبید دست
غل و بند و زنجیر درهم شکست
بیاورد جاماسپ هر چه بخواست
بپوشید آنگاه بر پای خاست
که بر جان ما بود زان شهریار
ز دستش نیابم به پروردگار
به فرمان یزدان نشسته بدم
نه از بهر این بنده فتنه بدم
باستا و زند اندرون زردشت
بگفته است و بنمود نرم و درشت
که هر کوه ز فرمان بند پدر
بیامد برون هست جادو پسر
پسر با پدر گر به زندان کند
از آن به که دشمن گل افشان کند
یکی جامۀ خسروانی بخواست
همان جوشن پهلوانی بخواست
همی گفت اگر من گنه کرده ام
ازی را ببند اندر آزرده ام
فرستاد کس نزد آهنگران
هر آنکس که استاد بود اندر آن
برفتند و چندی زره ساختند
سلاحش یکایک بپرداختند
بعد از این که دلایل جاماسپ کارگر افتاد و محبوس (گنبدان دژ) اسفندیار که سالهای چندی مزه ی زندان (کوه های غرجستان) خستهاش ساخته از گناه گشته و بعد از اینکه آهنگران زنجیرها را شکستند لباس خسروانی به جان کرده و زره نوساخت را بپوشید و آمادۀ رفتن شد.