111

قسمت اول

از کتاب: سپید اندام
21 January 1966

آنروز هوا آن قدر گرم و تن فرسا نبود، بر دل سنگینی نمی کرد و تابش آفتاب مانند آتش سیالی انسان، حیوان همه چیز را نمی سوخت. باد ملایمی می جنبید ویگان برگ زرد خاک آلود ، از شاخه های بلند درختان کهنسال توت که در کنار صف کشیده بودند ، رها می شد و با رقص بی حال و خستۀ روی خاک پودر نمای سرد می نشست. چشمان آیدن چون دریاچه موج خیزی برق زد نگاهش در دل هوای بی غبار نا آرام پرگشود و برسینۀ مه آلود کوه بلندیکه جسور و با شکوه پیش روی او قد بر افراشته بود لغزید و پیش از آنکه در اعماق خاکستری رنگ پرتگاه ترس آور - جهنم سردیکه بین دهکده و آن کوه دهن کشوده بود سرنگون میشود اوج گرفت و برلکه های ابر پاینتر از قله تنش را سایید، بالاتر رفت و یک قطعه کبود و خاطره انگیز آسمان را که درست بالای کوه قرار داشت ، بوسید.

گلوی مهتابی آیدن ، نا شکیبا جنبید و در حالیکه لبهای تر و نازکش پس رفت ، گفت : " اوه . . . " دلش شد که کاش پرنده می بود ، پرواز می کرد و بر آن قله بلند کوه می نشست ، دستهایش را به هم پیچید و آن چنان که

پستانهای برجسته و گرمش را بیشتر به کلوخهای دیوار فشرد و چند بار همانگونه هوس رس کرد قلبش تپیدن گرفت و گونه هایش گرم شد، گویی چیزی به یادش آمد شاید اصلا کاری نداشت، اما احساس کرد که باید فرار کند ، دیگر آنجا نباشد چند ماه می شد که ، هراهرگاه که تنها میماند ، همان احساس به وی دست می یافت همان احساس لذت بخش التهاب آمیز ، همان گرمی همان نا شکیبایی ، تپش قلب و . . . 

در حالیکه چادر سرخشرا از افتادن باز می داشت آواز چند سرفۀ پیرانه را از کوچه شنید ، کمی سرش را بلند کرد، از، بالای دیوار دید پدرش بود. قدی میانه پوست زرد، چشمان آسمانی ، پیشانی فراخ پرچین، گونه های لاغر، زنخ بردار که بر آن يک دسته موی قهوه ای روییده بود، با همان عصای لک رنگ رفته و بالا پوش نصواری و دستار سیاه نامر تبش، همان جیلان جادوگر معروف ، باکسی سخن گویان می آمد، اما آن دیگر دیده نمیشد زیرا سایه وار پیاپی پدر آیدن گام می نهاد آیدن چند دقیقه به حرکت دست و جنبیدن کله پدرش چشم دوخت ، خوب میدانست که آن دیگر که بود دوان دوان سوی خانه رفت از پاهای سپید برهنه اش ، هیچ آوایی هنگام فرار برنخاست. مادر آیدن با شنیدن آواز شوهرش و " بلی " های مکرر و خوش آمد آمیز نعیم کلانتر کرکر خندید ، دستش را به دهنش گرفت شیطان را لاحول کرد و بی آنکه کسی به وی دستور دهد، چای جوش سیاه دود پر شانرا از کفش کن برداشت و رفت که چای دم کند آیدن، موهایش را دوسه بار شانه کرد، دستهایش لرزید و باعجله آمیخته با دقت و موشگافی آن را دو چوتی کرد و پشت سر انداخت به رخساره هایش دست کشید و چادرش را گردگلون کرد، در حالیکه تبسم غرور آگینی روی لبانش میرقصید و درخشش آرامی به چشمانش سایه افگنده بود از يک تكان ابرو و جنبش و سوسه انگیزی از برابر آیینه گذشت و رفت پشت ارسی مهمانخانه پرده را کمی پس زد و دزدانه نگاه کرد. نعیم کلانتر چای مینوشید و پدرش گپ میزد. کلانتر ریشش را با دقت تراشیده و دستار فیروزۀ بسته بود ، چشمانش را از هروز بیشتر سرمه کرده بود و مانند هر روز ، روبه روی ارسی نیمه بالای توشک و نیمه بالای نمد نشسته بود و از جاییکه آیدن قرار داشت ، کاملا دیده شد. در اثنا مادرش که سروگردن خودرا با چادر سفیدش پیچیده بود، با بشقابی کشمش و چارمغز داخل شده گفت: " اینرا آیدن جان از پول خود خریده . " خنده سردی کرد و بشقاب را با صدای خشکی بالای سینی مسی بزرگی که چاینک و پیاله در آن بود، گذاشت کلانتر نیز با تبسم رضامندانه ای بدون آنکه به مادر آیدن یا پدرش نگاه کند، به گوشۀ آیینه روبه رویش خیره شد نگاهش چون برگ خشکی در آبگیر چشم های آیدن شنا کرد و باز مانند روز گذشته، آیدن سرخ شد ، خندید و برای چند دقیقه خود را پنهان کرد تند، تند نفس میکشید و دستش را بالای قلبش گذاشته بود، گونه هایش تب آلود بود و اندام مرمرینش شیره لذت گوارایی را می مکید فکر ، کرد چرا مادرش دروغ گفته بود کی او ، پول داشت تا چیزی بخرد، آنهم برای نعیم کلانتر در در نظرش خیلی خنده دار و ناپسند آمد، زیرا اگر او پول می داشت برای هیکس نمی خواست چیزی بخرد حتی برای پدر مادرش دوست داشت برای خودش گیرای موی بخرد سرخی سفیده بخرد، پیراهن بخرد چرا برای دیگران؟ مخصوصاً چرا برای نعیم کلان تر یادش آمد که روز گذشته هم مادرش يک دستمال سفید خامکدوزی شده را به کلانتر داد و گفت: " اینرا آیدن جان به دست خود دوخته است." 

هان ! چرا دروغ گفت : ؟. . . آیدن سوگند خورد که آن دستمال را بار اول دیده بود آخر چرا نامش دو روز مرتب به رنگ مخصوصی پیش یک مردم نامحرم گرفته شود ؟ هر دو روز باشنیدن نام او کلانتر تا گوشها سرخ شده بود و آیدن هم ناچار از پشت شیشه خود را دور کرده بود و سرخ شده بود آیدن کوشش کرد تا آن صحنه ها را روشن تر تصور بدنش لرزید بدش آمد، اما کنجکاوی مخصوصی او را واداشت تا باز از گوشۀ شیشه نعیم کلان تر را ببیند. وی آنگاه همان دستمال خامک دوزی شده را بالای زانویش گذاشته بود و دستش را بالای آن می کشید، گویی به یاد آیدن نوازشش میکرد و از دست کشیدن لذت می برد خوشش می آمد

پدر آیدن دربارۀ کشت و ناسازگاری هوا گپ میزد گفت : " پارسال گندمها را سرخی گرفته بود ، امسال هم ژاله زد، سال دیگر به سه یکه حق دهقان پیدا نمیشود . . ."

خودش زمین نداشت اما آن سخن ها را تنها برای سرگرمی کلانتر می گفت و خاص به خاطر او این قدر میل و علاقه نشان میداد، با آنهم کلانتر مثل اینکه سخنانش را نمی شنید، هیچ در گفتار باوی همراهی نمی کرد عقیده ای خود را نمی گفت. بل آنچنانکه ذهنش مشغول بود " بلی ، " میگفت و یا بیجا و به جا می خندید گاهی خنده اش آن قدر بلند میبود و آنقدر ذوق زده و بیجهت خوشحال معلوم میشد که پدر آیدن با دست پاچگی مخصوصی سکوت میکرد و مانند کودکی که گناه شرم آوری کرده باشد، حیران و سراسیمه به چشمان کلانتر می دید دهنش باز میماند و سخنش را از جای دیگری شروع میکرد بی آنکه به موضوع پیشترش اعتنایی داشته

باشد ، گفتار تازه ای را سر میکرد و گاهی دلش تنگ شد و به خود جرئت داده سوال می جرئت داده سوال می کرد تا به آن وسیله کلانتر را به خود جلب کند و سرگرم نگاهش دارد و نگذارد که دق و خفه شود. یک بار پرسید که شما چند جریب زمین دارید؟ کلانتر بلافاصله گفت : 

" بلی ، بلی  . . ." وخنده خشکی کرد جیلان جادو گر آب دهنش را جمع کرده گفت : " در این سالها به زمین داری هم برکت نمانده ، اگر خو انسان دیده بانی نکند چیزی را ناظر می دزد دو چیزی را دهقان و باقی مانده هم این و آن میشود ، خاک و دود شده میرود و از گاو غدود برای زمین دار باقی می ماند گذشته از آن اگر خانواده هـم ده ، یازده سر باشند پناه به خدا راستی شما با برادرتان می کنید؟ کلانتر به پاسخش خندید : هههه زندگی می . . . و گفت کاملا درست است. حق با شماست هه هه آیدن بق بق ، خندید و فرار کرد. اینبار جيلان بلندتر پرسید: " برادرتان چند بچه دارد ؟"

- ببخشید چیزی پرسیدید ؟ والله نشنیدم عفومی خواهم . "

- پرسیدم برادرتان چند بچه دارد ؟ " 

- بچه ؟ . . . يک ، دو ، برابر پنج بچه . همان پنج بچه." 

مال خدا، زیاد است. خدا داشته باشد، عمر ارزانی اما به نظر بنده ببینید ما هم چند جامه از شما جلوتر کهنه کرده ایم، از تجربه میگوییم . بهتر نیست از همین حالا حق خود و حق برادرتان را جدا کنید چرا آرزو و آرمان دارید. مگر برادرتان در این باره مخالفت خواهد کرد ؟ 

کلانتر در حالیکه نم پیشانیش را خشک میکرد نگاهش را از چوبهای خشک و بینفس ارسی ناگهان دزدیده گفت : " بلی ، بلی البته شما کاملا درست می گویید. من به سخنان شما ایمان دارم و برای آنکه راستی و وفاداریش را به گفته اش نشان دهد دستهایش را به شدت تکان داد و ابروانش را بالا و پایان کرد جيلان جادوگر لبهایش را مرده، مرده شور داد و در حالیکه از زیر مژگان شکسته و ریختۀ بورش با نگاه یاس آلودی به وی دید، گردنش کمی خم شد و شانه هایش افتاده ترسید که کلانتر شاید از او دل آزرده است که توجهی به سخنانش ندارد فکر کرد، شاید کدام پیش آمد دیگری او را آشفته داشته است، اما نمیشد پرسید گمان کرد که خواه مخواه با برادرش در آویخته است، زیرا به همه مردم دهکده آفتابی بود که بالای تقسیم حاصلات ، هر سال آن دو برادر چندین بار دست به گریبان می انداختند و با آن همه پرخاش و زد و خورد باز هم در یک حویلی بود و باش می کردند جیلان از پرسش دلیل پریشانیش خود داری کرد چندتار از نمد سرخی که در خانه فرش بود کند و در حالیکه آنرا تاب می داد گفت : " کلانتر! از این نمدها حالا پیدا نمی شود، میدانی این از همان نمدهای قدیم است آن وقت ها، تو طفل بودی ، ، شاید نی حتمی طفل بودی..... من طفلی ترا به یاد دارم آن وقت هم طفل آرام و دوست داشتنی بودی. کلانتر سرش را پایین انداخت و تایید کنان خندید . مانند یک طفل با ناخن زمین را خاریدن گرفت و کمی خود را نزدیک تر لغزاند و گفت : "جنت مکان پدرم یوز باشی مرحوم از شما بسیار یاد می کردند . . . از هنر حیرت انگیز شما ... جیلان که تازه خود را پیروز میدید نفس طولانی کشید ، چشمانش برق زد و در حالیکه راست نشست گفت: میدانی ، زبان همباق مادرت را من بستم آخر. گذشته از آن همین مادر مرحومت را به پدرت دوست ساختم اگر نه کفتان صدر و دخترش را به پدرت کی میداد؟"

کلانتر گفت: اگر چه من در این باره هیچ نشنیده ام اما باور میکنم. من بسیار جاهای دیگر قدرت شما را دیده ام. همان مرد که ای دلاک که بالای دختر آخند دعوا کرده بود یاد شما است؟

جیلان گفت: " راستی خودم هم حیران ماندم . . .  نابودش کردم ، نابود . توبه ، تو به . . . یک دلاک بی اصل و نسب عجب است! هه ، هه ، هه ...  خندید گویی لبهای چملکش مانند زرد آلوی گندیده ای شارید و آبش ریخت ، با آستین لبهایش را پاک کرده آنگاه صدای آیدن شنیده شد: "مامه! مامه ! روغن یک قطره نمانده ." مادرش صدا کرد : " خیر ، دختر ، خدا دولت کلانتر را ده برابر کند مهربان است، آخر بیگانه نیست از خود ماست . ده، بیست سیر روغن پیش او ارزشی ندارد . " گوشهای از نمد نرم فرش خانه، آفتاب زرد رنگ غروب را در آغوش می کشید و چند تا مگس میان بشقاب کشمش و چار مغز پرواز و نشست داشتند و بعض آنها به سوی چشمان سرمه اندود کلانتر میدویدند کلانتر اجازه رفتن می خواست مگر جادو گر دلیل میگفت تا او را قانع کند که شب مهمان شان گردد.

آیدن کنار اجاغ پر آتش نشسته به مادرش باقهر و گلو گرفتگی می گفت که چرا او را مجبور ساخت تا صدا کند که روغن خلاص شده در حالیکه بین دبه روغن هنوز وجود داشت. شعله های آتش به روی او و مادرش سایه های رقصان نارنجی و سیاه افگند و گاهیکه صدای شبیه می ترکیدن پوقانه از سوختن چوب خشک بر می خاست هر دو تکان میخوردند و به چشمان هم میدیدند مادرش با بی میلی گفت که: "انسان دور اندیش میباشد پدرت پیر شده دیگر کاری از وی ساخته نیست. دیگر به روستاهای دور به جادوگری و فال بینی رفته نمیتواند و دیگر دامن آن درآمد و عاید بر چیده شد زمستان و روز های سخت تر از آن پیش رو داریم . . . ." زیر لب چیزهای دیگری هم گفت، اما آیدن دامنش را تکانده برخاست مادرش دامن او را کشیده گفت: " گوش کن با تو سخن می گویم."

- نمی توانم بشنوم، نمیتوانم همینکه می خواست از آش ز خانه بر آید که جامی پر از آب به کمرش خورد آشبزخانه و فریاد مادرش بر خاست: "چشم پاره، الله، سر بانی سر، نور داری ، گورستان کشت کند الهی شاخ جوانیت بشکند. از دست ما رستم شدی آخر به ما آدم شدی به پدر جیلان جادوگر لعنت با این دختر کلان کردنش ." آیدن هراسان اطرافش را دید کسی نبود کلانتر و پدرش برای ادای نماز دیگر رفته بودند مسجد .

با دامن تر و گلوی گرفته به گوشۀ حویلی ایستاد. چشمانش کبود و توفانی بود دو چوتی موی خرماییش چون دو مار مرده بالای پستان هایش آرام و بی حرکت افتاده بود به خاطرش گذشت که شاید قسمت رفته باشد که او و کلانتر این تا بوت فرسوده و سنگین زندگی را یک جا تا گور ببرند . فقط همان دم بود ، نخستین بار که زندگی برایش تابوتی را می ماند.

هستند کسانیکه زندگی شان تابوتی را نمی ماند شاید يک سبد گل یا یک رؤیای شیرین است یا شاید چیز یکه من برای بیان آن کلمه ای نداشته باشم جز آنکه بگویم يک چيز مطبوع و دلنشین، زیرا هر چند زندگی من تابوتی نیست، اما رویای شیرین هم نیست که نیست به هر حال زندگی آیدن تابوتی را میماند که مردۀ کرم زده و گندیده ای را میانش گذاشته باشند و وی باید آنرا با یک نفر مثلا كلانتر تا گور ببرد یک كوره راه بیچاپیچ دراز ، یا کوتاه . یک تابوت فرسوده با یک مرده گندیده ! خواست آن تابوت را نبرد پدر و مادرش با شلاقها دنبالش افتادند ، همه مردم ده با خنده های تلخ و کنایه های نیش دار . آن دو شلاقدار آن پدر و آن مادر را تشویق می کردند. بر می انگیختند ، هله ، هله می کردند . . . سراپای آیدن لرزید. از آن تصور وحشت آور بیمناک شد. از خود هراسید، و از پدر و مادرش . برشيطانها نفرین کرد و در برابر ارواح خبیثه زانو زد. آن اشکال کج و وج کاغذ که پدرش روی می کشید یادش آمد ، شور بخت و نيک طالع ، ستارۀ اقبال ، موکلین و دنیای بزرگ غیر مریی که تنها پدرش با آن رابطه داشت، همه واهمه دار و نخشاینده مغزش را آگند. . .