زنده جدايى
ساعت ها غرق رویأ های دور و دراز بودم . از پنجرۀ اطاق نشمین به تک درختی که شاخه های آن تا کلکین اپارتمان ما رسیده بود خیره شده بودم واز تماشای برگهای زرد،سرخ و قهوه ئی آن احساس شعف میکردم.
روز زیبا و قشنگی بود ،هوا خیلی گوارا بود. باد ملایم میوزید وبرگهای درختان خرامان خرامان وچرخ زنان بسوی زمین می ریختند .
با عجله از پله ها پائین شده به عقب بلاک ، بطرف پارکی که در چند قدمی منزل ما ساخته شده بود رفتم.
برگهای درختان مانند قالین خوش رنگ برزیبایی چمن افزوده بود وقدم زدن بالای برگ های خشک و نیمه خشک درختان که در زیر پا ها با صدای دل انگیز خش خش میکرد خیلی لذت بخش بود.
چند کودک برروی آن خیز و جست میزدند واز صدای برگ های خزانی ، لذت میبردند. غرق زیبایی های طبیعت بودم ، نجوا کنان گفتم : راستی که خزان عروس فصل هاست.
پسرک که قفسی در دست داشت ، شاید نُه و یا ده سال عمر داشت بسوی همسالانش روان بود. کودکان با خوشی زاید الوصفی صدا زدند هله برویم که سروش آمد مرغک خود را آورده... .
همه بدورش جمع شده از رنگ زیبا و نغمه سرایی مرغک تعریف و تمجید میکردند.
با تبسم گفتم : سلام قندولک ها ! این پرنده گگ را چرا در قفس زندانی ساخته اید؟ کودکان با صدای بلند خندیده گفتند ؛ اگر او را آزاد سازیم فرار میکند.
بطرف شان با تأثر نگاه نموده گفتم : او را از عزیزان و نزدیکانش جدا ساخته اید. از همین خاطر خیلی خفه و پریشان است .آنها با تحلیل کودکانه گفتند: نی خاله جان او خیلی خوش است، هرروز او را به پارك مى یآوريم و یقفس آنرا در شاخ درخت آویزان میکنيم یکه هوای تازه و پاک تنفس کند و او هم نغمه سرایی میکند.
دردل گفتم : شما نازنین ها از جدائی وهجران چه میدانید ؟! نا خود آگاه پردۀ از اشک در چشمانم سرازیر شده قطره قطره بر رخسارم ره کشید. نجوی کنان گفتم خداوند هیچ کس را از عزیزان و دلبندانش جدا نسازد هیچکس را ،هیچکس را ... زنده جدائی درد بی درمان است.
صدای غچ غچ گنجشک ها و مرغکان خوش الحان که بر شاخساران با قطار های منظم نشسته نغمه سرایی میکردند. بر قلب و روح آدمی طراوت و شادی می بخشید.
اما از دیدن مرغک رنجور و در قفس محبوس ، غم و اندوه در قلبم چیره گشته و در فکر فرو رفتم . با خود گفتم او هم چو من از دلبندان و نوردیده هایش جدا شده است. اشک هایم جاری بود...