خرده

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

می خورد هر ذره ی ما پیچ وتاب

محشری درهردم ما مضمر است

باسکندر خضردرظلمات گفت

مرگ مشکل زندگی مشکل تراست


***


دردانه ادا شناس دریاست 

از گردش آسیا چه داند


***


کلک را ناله ازتهی مغری است

قلم سرمه راصریری نیست


***


منم که طوف حرم کرده ام بتی به کنار 

منم که پیش بتان نعره های هوزده ام

دلم هنوز تقاضای جستجو دارد

قدم بجاده ی باریک تر زموزده ام


***


گل گفت که عیش نو بهاری خوشتر

یک صبح چمن زروز گاری خوشتر

زان پیش که کس ترا بدستار زند

مردن بکنار شاخساری خوشتر


***


سخنگو طفلک وبرنا وپیر است

سخن را سالی وماهی نباشد


***


چشم را بینائی افزاید سه چیز

سبزه وآب روان وروی خوش

کالبد را فربهی می آورد

جامه ی قز جان بی غم بوی خوش


***


ای برادر من ترااززندگی دادم نشان 

خواب را مرگ سبک دان مرگ راخواب گران


***


طاقت  عفو در تو نیست اگر

خیز وبادشمنان درآ به ستیز

سینه را کار گاه سینه  مساز

سر که درانگبین خویش مریز


***


ازنزاکت های طبع موشکاف اومپرس

کزدم بادی زجاج شاعری مابشکند

کی تواند گفت شرح کارزار زندگی

«می پردرنگش حبابی چون بدر یا بشکند»


***


در جهان مانند جوی کوهسار

از نشیب و هم فراز آگاه شو

یامثال سیل بی زنهار خیز

فارغ از پست و بلند راه شو


***


ای که گل چیدی منال ازنیش خار

خار هم می روید ازباد بهار


***


مزن وسمه برریش وابروی خویش

جوانی زدزدیدن سال نیست


***


ندارد کار با دون همتان عشق

تذرو مرده را شاهین نگیرد


***


نقد شاعر درخور بازار نیست

نان بسیم نسترن نتوان خرید


***


چه خوش بودی اگر مرد نکوئی 

زبند پاستان آزاد رفتی

اگر تقلید بودی شیوه ی خوب

پیمبر هم ره اجداد رفتی