32

عقل و عشق

از کتاب: درد دل و پیام عصر ، قصیده
11 October 1947

عقل من ای همدم والا نژاد 

ما در ایام همچون تو نژاد 

ای ز تو بست و کشاد کاینات 

هم توئی حلال جمله مشکلات 

ابن آدم را تو دادی اعتلا٫ 

ای توئی اعطای خاص کبریا٫ 

کلبۀ تعریق از تو پر نشاط 

از تو آمد علم مارا انبساط 

رنگ و بوی کاینات از دست تو 

آب و تاب ما بود از بسط تو 

ای توئی خلاق علم و فلسفه 

از تو آمد آبروی قافله 

راهنمای فکر افلاطون توئی 

در جهان بر تری قانون توئی ! 

ای خرد! ای عقل دور اندیش من 

با تو دارم گفتگو یکدو سخن 

گر توئی حلال هر رمز نهان 

پس چرا در شک فکندی همرهان؟ 

آن یکی از دست دارد انین 

با کمال درد وانده اینچنین: 

نهایة اقدام العقول عقال 

و اکثر سعی العالمین ضلال 

و لم نستفد من بحثنا طول عمرنا 

سوی آن جمعیت فیه قبل و قال 

                    (امام رازی)

گر نه ای عقل آدم نارسا 

پس چرا نالد ز دستت اصفیا 

هر کسی از تو گریزد سوی عشق 

می نهد گامی درون گوی عشق 

تا زجنجال. حوادث وارهد 

خویش  را در دامن عشق افگند 

کوی عشق آمد مدار هر سکون 

می‌رهاند جان ما از چند و چون 

لاجرم هر صاحب عقل و خرد 

از ره اجبار، سویس می پرد 

تا شود حاصل و را آرام جان 

وا زهد از دام هر وهم و گمان 

پیر رومی مرشد روشن نهاد 

بر روان او خدا رحمت کناد 

آنکه داند سر وصل و هجر دوست 

نی نواز کوی لیلای نکوست 

می سراید قصۀ اسرار حق 

عقل مارا میبرد در بار حق 

میرود در مٱمن عشق و جنون 

تا بنای عقل سازد واژ گون 

آزمودم عقل دور اندیش را 

بعد ازین دیوانه سازم خویش را 

هست دیوانه که دیوانه نشد 

ای عسس را دید و در خانه نشد 

                                    (رومی)

عقل ما مرغی بود بس  تیز پر 

می پرد هر سو بستی بیشتر 

او همی خواهد که در جو هوا 

واکشاید بال و پر اندر فضا 

هر طرف پرواز آزادی کند 

پردۀ اسرار مخفی بر درد 

می نفهمد ایک، سر زندگی 

می نباید راه این رمز خفی 

بال تحقیقش همی سوزد چنان 

می نباید در مشامش بوی آن 

ز ابتدای آفرینش تا کنون 

عقل  ماند آدمی را رهنمون 

کام وی از کشف اسرار وجود 

می نشد شیرین و نی کاری نمود 

لاجرم دانشوران پر خرد 

دست اندر دامن عقلی نزد 

هر کسی زین دار پر شور و خطر 

رخت رحلت بسته بر سوی دیگر 

در سرای عشق پر ذوق و سرور 

می گریزد زان جهان پر شرور 

تا شود فارغ ز اوهام و شکوک 

مضطرب را میدهد عیش ملوک 

میدهد تسکین قلب نامراد 

پس جنون عشق ما جاوید باد 

گر نبودی در جهان عشق و جنون 

کی رسیدی قلب آدم را سکون 

کی شدی فارغ ز اوهام و خیال 

کی رسیدی از کژیهای و بال 

اضطراب روح رازی را ببین 

آن سکون و نی نوازی را ببین 

آن ز دست عقل آمد مضطرب 

اوفتاداز خرد اندر تعب 

واند گر از راه عشق و جذب و شوق 

غرق مستی و سرور و حظ ذوق 

دست وی در دامن پیر جنون 

تا کشد وی را ز اوهام و ظنون 

میکند سیر گلستان جنان 

می برد عشقش فراز آسمان 

دل تپد از ظلمت عقل و خرد 

عشق وی را روشنی ها میدهد 

دست ما و دامن عشق و جنون 

تا رهاند روح ما از چند و چون 

هیچ قومی زیر چرخ لاجورد 

بی جنون دو فنون کاری نکرد 

                          (اقبال)

مرحبا ای عشق خوش سودای ما 

اگه از ماضی و از فردای ما 

مرحبا ای مرهم زخم جور 

ای طبیب جان و تن ای داد گر ! 

ای توئی آرام جان و مضطرب 

همدم اندوه و رنجی هم طرب 

قلب آدم را ز تو آرامشی 

میدهی نور و سکون و جنبشی 

اوستاد علم آدم بوده ای 

گر فزون گردد تماس افزوده ای 

مرحبا ای عشق پر شور و جنون 

نور قلب ما ز مهر تو فزون 

ای توئی سرمایۀ هر بینوا 

بینوایان را همی بخشی نوا ! 

آب و تاب فطرت آدم توئی 

زخم مارا داوری مرهم توئی ! 

رنج مارا التیام درد ده! 

شعلۀ سوز تپش پرورد ده ! 

قلب مسلم تا زنورت شد بری 

بر زمین آمد زعرش بر تری 

تاکه دامان تواش رفته ز دست 

رونق بازار مجد او شکست 

تیغ خالد(رص) را زتو آبی و تاب 

ای شب یلدا مارا آفتاب 

لذت بانگ بلال(رض) از نغمه ات 

مهر مارا روشنی از شعله ات ! 

گر نمائی چهر روشن را چو خور 

می بری مارا بدنیا دگر! 

شورش شوریدگان از گرمیت 

جنبش افسردگان از گرمیت! 

مردگان را میدهی جانی ز نو 

درد مندان را تو درمانی ز نو 

پیکر افسرده را بخشی شرر 

تیغ مارا میدهی آبی دیگر 

مرحبا ای عشق و ای شور و جنون ! 

مرحبا ای درد و ای سوز درون! 

باز ما را ده زنو, دردی و سوز 

جان مارا از تب و تابت فروز ! 

باز ده ما را ژنو سوز عمر (رض) 

آنکه می نازد به وی قلب و جگر 

بر فروز از خاطر ما آتشی 

سوز و سازی بخش و شوری جنبشی 

بر فروز از خاطر ما آتشی 

سوز و سازی بخشی و شوری جنبشی 

باز یک عطار و رومی را فرست 

صاحب درد درونی را فرست! 

تا نوازد داستان سوز و ساز 

از نوای نی نوازی می نواز 

خون مارا گرمی جوشی بده 

واکشا از مشکل ما این گره 

قلب پر سوزی و پر درد آفرین 

ملت دل زندۀ مرد آفرین 

یک جنون یک شورش پر های و هوی 

باز افگن در جهان و بام و کوی 

وارهان ما را از شبخون خرد 

جان مارا ساز مجنون خرد 

عشق من ای منبع آرام دل 

باز ما را میرهان از آب و گل