مادر افغان
مادری در کشور آزادگان
داشت فرزند برومند جوان
داده گلهای جوانی را بیاد
بر امید آن گلستان مراد
آن گهر را کرده چون دریستیم
بر فراز آرزو هایش مقیم
گر نشستی بر سررویش غبار
شست و شو کردی بچشم اشکبار
گر شدی پایش زنیش خارریش
بر کشیدی با سر مژگان خویش
روزها در کشت راز آن و این
خوشه خوشه کرده کردی از زمین
هیزم آوردی بدوش خود زکوه
بهر سحر آن غمگسار ناستوه
تا نهمد بهر زمستان توشه ئی
گرم سازد بهر طفلش گوشه ئی
شام ها بیدار بر بالین آن
راز گو، نغمه سرا، افسانه خوان
راز آئین مسلمان زیستن
مرد مردن همچو مردان زیستن
باز گفتی از گذشته روزگار
داستان گردش لیل و نهار
داستان سیلهای مرگ خیز
نعرۀ شیران هنگام ستیز
وصف جولانگاه شاهین و عقاب
در جوار چشمه سار آفتاب
مادر اطفال زار بی پدر
هست تا بیدوی از جای دگر
دیده اش آئینه لطف خداست
دست وی از آستین مصطفی است
اندک اندک آن یتیم بینوا
درشجاعت شهره شد درروستا
در شبانی کاروی بالا گرفت
باشگاه خویش در صحرا اگر گرفت
گوسپندان راز دارانش شدند
اختران و ماه یارانش شدند
ای خوشا چوپان که در کوه و کمر
می کند خدمت چو شاه دادگر
ای خوشا چوپان که وی قصاب نیست
دامنش آلوده با خوناب نیست
خسرو ازاد بی تاج و شکوه
حاکم دشت است و فرماندار کوه
از شبانی یافت در کوه حرا
خواجه ما عزت هر دو سرا
دشت پیمای برهنه پای طور
آنکه در سنگ سیائی دهد نور
معجزوی با عصا شد آشکار
تا که شد فرعون کش دریا گذار
آن عصار مزشبانی بوده ای
گر چه راز آسمانی بوده ای
روز ها پیچیده شد در سال ها
رفته رفته منقلب شد حال ما
فطرت چوپان بصحرا خو گرفت
زان فضای جان فزا نیرو گرفت
همدم طوفان شد و همراز باد
مونس شب آشنای بامداد
از غزال آموخت مشق جست و خیز
از پلنگ خشمگین جنگ و ستیز
مردمی آموخت از اشک سحاب
مهر ورزیدن ز نور آفتاب
سایه گستردن زاوراق چنار
جود بی منت ز نخل میوه دار
از عقاب آموخت ره برون باوج
انقلاب آموخت از طغیان موج
کوهسارش داد تعلیم ثبات
پا فشردن رو بروی حادثات
ناگهان در روستا شد منتشر
کامده دشمن بکشور بی خبر
شهر کابل سنگر دشمن شده
واژ گون احوال مرد و زن شده
بر فراز از قلعۀ بالا حصار
پر چم کفر است از درو آشکار
شهر می غلطد میان اشک و خون
بیرق اسلام گشته سر نگون
لشکر شاهی ز پا افتاده است
طبل و شیپور از صدا افتاده است
دسته دسته نو جواانان دلیر
از میان قریه ها مانند شیر
بسکه شبخون در صف دشمن زنند
شعله در نبگاه اهریمن زنند
روز ها هنگامه ها بر پا کنند
دشمن خونخوار را رسوا کنند
مادر چوپان چو بشنید این سخن
گشت آتش در نهادش شعله زن
سوی صحرا شد برهنه پادوان
بوسه زد بر چشم وابروی شبان
گفت همسالان تو در سنگرند
سربکف در راه عشق کشور اند
روز ایثار است وسر بازی و جنگ
در وطن فریاد ناموست وننگ
آمده دمن که بابند گران
خم نماید گردن آزاد گان
زیر ثا ناموس دین افتاده است
تاج غیرت برزمین افتاده است
می گشید گیسوی من دشمن بچنگ
ای پسر تاکی روا داری درنگ
یاد داری زحمت شبهای من
تاسحر فریاد یارب های من
گرترا گاهی خطر بودی به پیش
گر ترا گاهی خطر بودی به پیش
می نمودم من پسر از جان خویش
بوسه گاهمم روی زیبای تو بود
بل سرا پا قد و بالائی تو بود
تا زچشم بدنیا ندت گزند
دل بر آتش می نهادم چون سپند
ای بسا شب ها که بودم در گداز
تا ترا درهم نگردد خواب ناز
پیکر من بستر گرم تو بود
سینۀ من بالش نرم تو بود
شیر پاک من ترا باد احرام
گر زدشمن بر نگیری انتقام
عشق بر کف مشعل ایمان گرفت
نو جوان از حرف مادر جان گرفت
بر زمین افتاد و با چشم ترش
بوسه باران کرد پای مادرش
برق آسا جست عزم را کرد
سوی کابل قصد لشکر گاه کرد
رفت و با آزاد مردان یار شد
با شبیخون افگنان همکار شد
در صف اول بمردی جا گرفت
در شهامت رتبه والا گرفت
چون عقاب گرسنه هر شامگاه
می نمودی حمله در قلب سپاه
سایه می افگند هر جابال وی
فتح می آمد باستقبال وی
نو جوان ساده ئی نا دیده جنگ
رو برو و گردید با صدر یورنگ
نا گهان در دام دشمن گیر شد
آن عقاب فتح در زنجیر شد
گردنش بستند و دست و پای آن
داغ بنهادد بر اعضای آن
می روندش هر سحر شلاق ها
سیخ ها قمچین ها قفاق ها
تا بگوید نام همگاران خود
باشگاه مخفی یاران خود
لیک وی لب را بگفتن دا نکرد
شمه ئی زان راز ها افشا نکرد
ناگهان کروند حاضر مادرش
حلقه بسته دور گردن چادرش
پا بر هند کشکشان بر خار و سنگ
گیسویش در چنگ دژ خیمان جنگ
تا شبان را چشم بر ما درفتاد
آتشش از پای تا سر درفتاد
مادر از دیدار فرزند جوان
شد سیه در پیش چشمش آسمان
گفت با خود نو جوانان ساده اند
خاصه چوچانان که صحرا زاده اند
گر مرا بیند بچنگ دشمنان
پرده بر دار و ز اسرار نهان
پیش از آن کین راز افتد بر ملا
فاش گردد این نهفته ما حرا
شیر مردان وطن را سر زنند
در نشیمنگاه شاهین بر زنند
بهتر آن دانم که در راه وطن
هم پسر قربان کنم هم جان و تن
مشت خاک پای آن جنگا دران
بهتر است از کاخهای دیگران
آنکه با شمشیر او نام خداست
جان سپردن بهر جان او سزاست
چون بدل این عزم را مردانه بست
تا تهور نزد افسربر نشست
گفت این فرزند من مجنون بود
سینه ام از جوروی پر چون بود
دیده ام از دست وی آزار ها
کج روی ها واژ گون کردار ها
گاه با سنگم زده گاهی بمشت
گاه بر رویم زده گاهی به پشت
گر نبودی زن بردستور کتاب
از نگاه اجنبی زیر حجاب
تا دل شبها ز صحرا گم بود
درپی گمرایی مردم بود
گوسپندانرا گذارد در بدر
در بیابان ها بگونا گون خطر
می شناسم یک بیک یاران وی
شبرمردان و تیر اندازان وی
می شناسم نام شهر و کوی شان
قامت و بالا و رنگ و روی شان
افسر از شادی طرب آغاز کرد
بر زمین زد پای گریبان باز کرد
گفت ای بانو بیتو احسان کنم
هر چه می خواهی بگو تا آن کنم
نام ها را گو که انعامت دهم
دولت آغاز و انجامت دهم
چم ما در راز حسرت خون گرفت
چادر از رخساره گلگون گرفت
از دل خونین برون آورده آه
کرد بر فرزند دلبندش نگاه
با مژه بوسید سر تا پای وی
ابرو و چشم و سرد سیمای وی
بر جمال عالم اعلی فگند
بر فضا بر جلوه گاه آفتاب
بر پر افشانی شاهین عقاب
خیره شد بر قلعه های برف پوش
آن زمرد گون رودها روی دوش
بوسه زد ارد دور گلهای وطن
خار و خار اوشت و دریای وطن
لب گشود اما لبش یارا نداشت
طاقت اظهار آن معنی نداشت
حرف حرفش سوز اخگر می گرفت
در خلال جمله ها درمی گرفت
عاقبت لب را بگفتن باز کرد
طرفه حرفی جانگداز آغاز کرد
کرد شرطی عرضه از باور بعید
از حریم قلب هر ما در بعید
گفت باید این شبان نا خلف
پیش چشم من شود اینجا تلف
تا بگویم نام همکاران وی
تامن پنهان شبگردان وی
ورنه گر روزی بماند این پسر
بیگان در کشتنم بند و کمر
حکم شد حاضر بمیدانش کنند
پیش ما در تیر بارانش کنند
مادرش میدید کان رعنا پسر
غرقه در خون گشته از پا تا بسر
بود بر جایش نشسته همچو کوه
افسر از وی خواست نام آن گروه
گفت با خنده که ای مست و غرور
ای ز راه مردمی افتاده دور
من چو پرسیدم که آن نورس جوان
نا چشیده تلخ و شیرین جهان
گر چه تاب آورده ممیز ترا
نیشهای خنجر تیر ترا
گرچه تاب آورده زنجیر گران
داغ آتش تا بمغز استخوان
گرچه تاب آوده زیر پاشدن
رگر گش ازجای آن بیجاشدن
چون مرا بیند بدست توزبون
گوشه یی ازچادرم راتر بخون
مهر مادر شعله در جانش کند
معترف برراز از پنهانش کند
شکر کاین فرزند سربازریشد
پیشتر از مرگ یاران شد شهید
گر جوانی رفت با داجاودان
میهن ما مادر نام آوران
این من ئاین تیر آتش بار تو
لشکر آدمانش خو نخوار تو
افسر ملحد چو بشنید این سخن
گفت ای وااختر ناسازمن
من شدم دردامن این کوهسار
پیش عزم پسر زالی شرمسار
ماند شمشیر کجش را بر زمین
گفت راه راستان این است این