111

بچه های شیطان

از کتاب: سه مزدور
05 November 1988

الف نقت نداره 

دلم تاقت نداره

از گشنگی مه موردم 

آخن خبر نداره


یکی نی ، دونی ، سه چهار، نی بیش از ده بچه و دختر و ده یازده ساله روستایی در حالیکه همدیگر را تیله میکردند ، می دویدند و نفسهای شان سوخته بود ، با آواز بلند خوانده خوانده از پس دیوار کهنه و قدیمی باغچه

پیدا شدند.

در خشش ورمنده گی کودکانه یی در چشمان شان خفته بود گویی بروی و دست خود خاک ماليده بودند بعضی چپن بعضی گوپی چه و بعضی کورتی لیلامی بتن داشتند . چند نفرشان که خورد تر از دیگران بودند پیراهن کرباسی درازیکه یخنش شان از بالای شانه باز میشود ، پوشیده بودند، پاهای شان برهنه بود.

هريک خریطۀ  بزرگی به گردن آویخته بود که در آن کتابی بنظر میخورد

با غالمغال و گرپ گرپ پاهایشان چوچه پشکی ابلق که بالای دیوار نشسته با چشمان فیروزه ییش آسمان فراخ بی ابر را تماشا میکرد تکانی خورد و با يک جست در میان درختها ناپدید شد در پای دیوار بالای دو پا قطار نشستند و دامن های شانرا بالای زانو کشیدند پیش رویشان میدان و سیعی بود که چندین دروازه به آن باز میشد این میدان بازی بچه های ده بود .


میدان بازی خودشان . همه به کوچه چشم دوخته بودند. یکی گفت :

نامد ، دیگری گفت :

نامد یکی دیگر صدا کرد :

- الی میایه . از آخر قطار بچه لاغری که سر تراشیده بزرگی داشت با پیراهن در ازش نیم خیز شد و با آستین بینی اش را پاک کرد و در حالیکه با انگشت به کوچه اشاره میکرن با ذوق زده و عجله گفت:

- اونه ، او نه آمد . دیگری گفت :

کو . . . کو . . . چند قدم پیشتر رفت. خیره شد فریاد زد : 

خودش اس هياهو بر خاست . جست و خیز زدند سنگچل ها را به هوا پراندند. هوا تاريک شده بود در میان تاریکی کوچه بابه غیچکی می جنبید و می آمد . بتازگی ها آن پیر مرد در آن ده كوچک پيدا شده بود. کسی نمیدانست که کیست و از کجا آمده هنگام غروب تو بره یی بدوش و غیچکی در دست ،عصا زنان خانه به خانه میگشت . به هر در چند دقیقه غیچک می نواخت. توته های نان قاق برایش میدادند و میرفت به پاسخ سلام های اطفال کله اش را شور داد و یگانه سنگی را که از شوخی به سویش انداختند با خنده مرده و ژرف آن چنانکه پلکهایش به هم فشرده شد به گوشۀ دهن و چشمهایش چین فراوانی افتاد و ریش سفید در ازش و تمام بدنش لرزید پاسخ گفت گفت . در حالیکه دورش را گرفته بودند، نشست . کمانچه اش را از یخن چپنش کشید و بالای تار غيچک گذاشت . همه نفس هارا درسينه قید کردند وخاموش شدند فرياد غيچک چند دقیقه در هوای تاریک و سرد شامگاهي میدان بازی طنین انداخت و یکباره فرو نشست هر کدام توته نانی از خریطه کتاب خود کشیده بسویش دراز میکرد و میگفت :

مه بابه! بابه غیچکی آن را می گرفت و در توبره میگذاشت . یکی از آنان پارچه نان را به سویش پرتاب کرد . نان در نزدیکی پیر مرد افتاد. او تاجاییکه دستش میرسید زمین را پالید لحظه ها تپه تولی کرد اما نیافت همینکه توبره اش به شانه کرده غيچک و كمانچه اش را بر داشته میخواست برود ، اطفال که با تعجب و چشمان از حدقه بر آمده به وی مینگریستند بسوى يک دیگر تیز تیز دیده به آهستگی زمزمه کردند :

کور اس . کور اس . . . و بوی نزديک شدند پیر مرد گویی هیچ نشنید . بی اعتنا وخاموش آرام آرام روان شد و اطفال نیز بعد از پس پس و سر گوشی زیاد با خنده و خوشی پرا گنده شدند فردا باز همان وقت ، در همان جا آمدند. اما بیش از دیروز شوخی و دست اندازی میکردند و با نا آرامی چشم براه بابه غیچکی بودند باز همانگونه در کنار دیوار ، قطار نشستند

یکی سرش را پیش گوش دیگری برده گفت :

- مه غیچکشه چور میکنم  دیگری آهسته گفت :

- مه چوبشه دخترک فر بهی که پیراهن سرخ و عرقچین ابریشمی گلاباتون دوزی پوشیده بود و با زلف چرب کرده و کوتاه خود بازی میکرد. با لبخند خجولانه یی رخساره های گلگونش را حرکت داد:

- اگه . . . اگه . . . کور نبود . . . باز چتو میکنی ؟ بخدا زده زده میکشه! همه با آواز بلند و با اطمینان گفتند کوراس کوراس . . .  قرص لاله رنگ آفتاب از پس شاخ و برگ در ختان ، شکسته و از هم پاشیده بنظر میخورد. چند ابر پاره مانند پنبه نارنجی در میانه های آسمان به سوی جنوب حرکت میکرد. در کناره ها چون موجهای آب طلا ابرهای زرد رنگ بهم می پیچید و رفته رفته سیاه میشد. شام چون سیالی میان درختان و پای دیوار ها می خزید . گنجشک ها از میان شاخه ها بیرون می جهیدند و مانند پارچه سنگی بالا پرتاب میشدند . در هوا منحنی های بیشماری می ساختند و در رخنه دیوار های خانه ها فرو می رفتند هوا تماما تاريک شد اطفال دقیقه ها چشم به راه بابه غیچکی دوختند انتظار زیاد بر قلبشان سنگینی میکرد. گلوی  شان خفه میشد پس از لحظه ها هر کدام نفس طولانی میکشید

و بر خاسته به قدم زدن می پرداخت کسی حوصله سخن گفتن نداشت و همه با نگاههای خسته و ناآرام بسوی یکدیگر می دیدند. گاو ها از چرافش فش کنان رسیدند یکی از بچه ها چند قدم پیش دوید و صدا کرد :

هی بابه غیچکی ره ندیدی؟ از دنبال گله آوازبم و خسته گاو چران شنیده شد :

- بابه سحر وختی ، جل و پوستکشه وار داشته رفت .

ای . . . امو ترف . . .  گمانم ده یزدان رفت.