لشکر کشی های اسکندر از مقدونیه تا هایرکانیه

از کتاب: افغانستان ، فصل بنجم ، بخش اول

اسکندر مقدونی:

اسکندر پسر فلیپ دوم و فلیپ پادشاه مقدونی بود. مقدونیه در قسمت شمالی شبه جزیرۀ با لقان در شمال یونان واقع و دارای جلگه های وسیع و و کوهستان های رفیع میباشد، منطقه کوهستانی جای پرورش گله و رمه و جلگه ها موضع کشت و زراعت است. مردمان مقدونیه قوى البنیه وتنومند اخلاق شان خشن و درشت و سلحشوری شان بیشتر بود از ینرو یونانی ها ایشان را از خود نشمرده نیمه وحشی می خواندند. فلیپ مردی لائق و کار آگاه بود. بزودی مملکت خود را از اضطراب و تشویش رهائی بخشیده بنیۀ شانرا قوی گردانید چندین سال بعد بنا بر حمایت مقدسات یونانی در دل یونانیان جای گرفت و مقصدش این بود که خود را بسپهسالاری کل یونان برگزیند. باین مقصد در محل "کرونه" بتاریخ ۳۳۸ ق م بر آتنی ها غالب آمد و پرچم استقلال یونانیان پایین کرده شد. در نتیجه پادشاه مقدونیه پادشاه کل یونان معرفی گردید. در پیشنهادی که بنا بر لزوم جنگ با آسیا نمود.

موفق شد و نمایندگان جمیع بلاد یونان او را سپهسالار خود خواندند. فلیپ تدارکات حمله بر آسیا را در سال ٣٣٦ ق م تمام کرد و جنرالهای خودرا گماشت که شهرهای یونانی را در آسیای صغیر از اطاعت پادشاه فارس رهائی بخشند. ولی خودش نتوانست که باین آرزوی خود برسد ودریک جشن باشکوه بافتخار سپهسالاری کل یونان که نصیب او شده بود بدست یک نفر یونانی کشته شد. گویند که منشأ قتل او زنش اولمپیاس و اسکندر پسرش بوده. اسکندر بعد از مر گ فلیپ بر جایش نشست مشارالیه سومین اسکندری است که پادشاه مقدونیه شده تو لد او در شهر پلا در سال ٣٥٦ ق م اتفاق افتاد پدرش فلیپ پسر "امین تاس سوم" مقدونی و مادرش المپیاس دختر (نه اوپ تولم) Neoptoleme پادشاه مردم مولوس Mollosse بود که خود را از احفاد آشیل Achille پهلوان افسانوی یونان می دانستند. و چون شاهان مقدونی خود را از نژاد هرکولس نیم رب النوع یونان میخواندند لذا نسب اسکندر از روی اساطیر از طرف پدر به هرکولس و از طرف مادر به آشیل می رسید. اسکندر در سال ٣٣٦ ق م بر تخت نشست و درین وقت سنش به بیست بالغ می گردید. اسکندر جوانی بود. پست قامت، سفید پوست، قوى الاعضا، بینی مانند بینی عقاب و چشمهای مختلف اللون داشت. نگاهش با نفوذ و ذکی وفوق العاده عصبی بود. موسیقی را دوست داشت و اشعار هومر را بر همه شعرا ترجیح میداد. در عسکریت ذوق خاصی داشت و سوار کار ماهری بود. مردم اعتنائی با و نداشتند و او را بچه می پنداشتند ولی اسکندر نطقهای جذاب نموده و در دل ایشان جای گرفت. بعضی ها را که سر از اطاعت او کشیده بودند مطیع ساخت و بعد از آن با ترتیباتی که پدرش گرفته بود بطرف مشرق قشون کشی نمود.


دولت هخامنش:

در مشرق پادشاهی سلسلۀ هخامنش رو بزوال بود و داریوش سوم پادشاه فارسی چندی قبل از مرگ فلیپ پادشاه شد. بعد از دارا و خشیارشا امور ملک بدرستی بیش ترفته بود و اقتدار هخامنشیان محکوم به فنا بود. داریوش اطلاع داشت که دولت او با چه خطری مواجهه است، اما مرگ فلیپ او را راحت ساخت ودشمن را حقیر شمرد. اصلا هم این مرد روح جنگ آوری نداشت و در چنان موقعیکه دولت هخامنش دچار بحران بود بایستی کسی ادارۀ کشور را بدست میگرفت که سلحشوری و فعالیت بیشتر از آرام طلبی میداشت. همین سهل انگاری بود که نه تنها دولت او بلکه مملکت ما را هم با خطر اسکندر مقدونی مواجهه ساخت. غلطی های بزرگی که ازو سرزد او را بدبخت ترین شاهان پارس گردانید. البته جای انکار نیست که بعد از خبر یافتن از قشون کشی اسکندر سپاه اجیری از یونان گرفت و هم در تعداد عسکر داخلی افزود ولی همه سیاهی لشکر بودند نه مردان جنگی. 


قشون کشی اسکندر:

اسکندر از هسپونت گذشت و در جنگ گرانیکس بر سپاه داریوش فائق شد. گرانیکس دریائی است در شمال غرب ترکیۀ امروزه که در بحیرهٔ مارمورا می ریزد. این جنگ بسیار شدید و نزدیک بود که خود اسکندر نیز کشته شود ولی سرداری موسوم به کلیتوس بسر وقت او رسید وحیات اسکندر را از خطر وارهانید.  جنگ دیگری که بین یونانی ها و فارسی ها واقع شد در موضع اسوس بود درین جنگ داریوش خودش فرمانده قشون بود. در ترتیبات جنگ داریوش فکر نکرد و شکست خورد. تمام بارگاه شاهی بدست اسکندر رسید. بعد ازین محاربه اسکندر شهر (صور) را که از شهرهای تجارتی و مهم فنیکه بود گرفت و چون اهالی از خود مردانه دفاع کرده و اسکندر و لشکریانش را چند بار مایوس ساخته بودند مورد غضب او قرار گرفتند حکم قتل عام داده شد مردان بقتل رسیدند و زنان و اطفال برده وار فروخته شدند. اسکندر ازینجا متوجه مصر گردید. مصریان که از حکومت هخامنشی خوش نبودند مقدم او را گرامی شمردند و اسکندر بدون جنگ مصر را تصاحب کرد. اسکندر در مصر تا بمعبد آمون رفت و در داخل معبد اظهار احترام وعبودیت زیاد کرد و بنابر توطیۀ خودش کاهن معبد او را پسر آمون خواند واین لقبی بود که سابقاً فراعنۀ مصر داشتند. بهر حال همین خطاب کاهن معبد آمون بود که مومى الیه پسانها هنگامیکه در مملکت ما رسید ادعای الوهیت کرد. پادشاه هخامنش خوب خود را باخته بود و آرزو داشت که اسکندر با او صلح کند، و همینکه اسکندر به طرف موصل پیش آمد موصوف بوحشت افتاده طالب صلح شد و حاضر گردید که سلطنت موروثه را با اسکندر قسمت کند وحد فاصل دولت خود و دولت اسکندر را رود فرات قرار داد. این بی دست و پائی داریوش سکندر را بیشتر قوت داد و بر فتح مطمئن تر ساخت، و خواهش داریوش را رد کرد. داریوش ناچار آمادگی جنگ دید و از هر طرف استمداد جست. وجمیع عساکر و معاونین خود را در بابل احضار نمود، و خود در فکر اسلحه واصول جنگ شد. در موقع عبور اسکندر از رود دجله فارسیان بسیار غفلت کردند و گرنه عسکر او در آن موقع بوحشت در افتاده بود. میدان جنگ گوگاملا بود که محلی است قریب شهر موصل جنگ شروع گردید و هر دو لشکر بر روی هم افتادند در اوائل معلوم میشد که داریوش غالب خواهد آمد ولی اسکندر مانند جنگ ایسوس خود را بداریوش رسانیده ژوبینی بطرف او افگند این ضربت باو اصابت نکرد ولی غرابه ران او را سرنگون ساخت درمیان قراولان همهمه پیچید زیرا پنداشتند که این ضربت بخود داریوش رسیده است و شکست از یک صف بصف دیگر سرایت کرد. داریوش هم بدون آنکه کاری کند فرار کرد. این جنگ شکست قطعی بود که بر فارسیان وارد آمد وگلیم دولت هخامنشی جمع کرده شد.

اسکندر در گرفتن سرزمین فارس هیچ مانعی نداشت. مواضع را یکی پس از دیگر گرفت تا اینکه به پرسی پولس رسید و اهالی را بکشت و اسیر ساخت و چون درین اوقات مانعی برای خود نمی دید بیشتر مجالس باده نوشی ترتیب میداد در یکی از مجلس های عیش و نوش تائیس نام یک زن آتنی از او خواهش کرد که اجازه بدهد تا او با دست خود در قصر خشیارشا آتش اندازد. چه این قصر همان شاهی است که بیکی از شهرهای آتنی آتش افگنده بود. خلاصه در شب تراژیدی که حکایۀ آن در افسانه ها جای گرفت واقع گردید. اسکندر مشعلی افروخته بدست تائیس داد و خودش او را در بغل گرفته بلند نمود و باینصورت زبانهای آتش را تماشا نمودند.


مرگ داریوش سوم:

اسکندر بعد ازان در تعقیب داریوش افتاد. زیرا میدانست که تمام ساختن کار داریوش تحکیم جهانداری اوست. ازینجهت در تلاش شده و پادشاه فارس را دنبال نمود. داریوش از اول وقت اسکندر را برخود غالب پنداشته وروحاً تسلیم قدرت او بود لذا نمی توانست اقدامی صحیح بگیرد. بر هر کاری که میخواست بکند اطمینان نداشت. چاره نمی جست و بیچارۀ محض بود. بسوس حکمفرمای باختر از دشمنان خطرناک دولت هخامنشی بود و برای اینکه وجود این دولت را که دشمن می پنداشت از میان بردارد موقع خوب یافت و سرداران دیگر مانند بارسائنتس حکمران در انگیا ناوا راکوزیا و نابارزانس جنرال گارد شاهی با او متفق شده داریوش را بکشتند و باینصورت خطری را که از دولت هخامنشی تصور میکردند برداشتند و در فکر خطر آیندۀ که از مقدونیان و اسکندر آمدنی بود افتادند. ازینجهت بطرف منطقه های خود رفتند تا در صدد آمادگی و مقابله برآیند.