عشق
از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری
، قطعه
فکرم چو به جستجوی قدم زد
در دیر شد و درحرم زد
در دشت طلب بسی دویدم
دامن چون گرد باد چیدم
پویان بی خضر سوی منزل
بر دوش خیال بسته محمل
جویای می و شکسته جامی
چون صبح بباد چید دامی
پیچیده بخود چو موج دریا
آواره چو گرد باد صحرا
عشق تو دلم ربود نا گاه
از کار گره گشود ناگاه
اگاه زهستی و عدم ساخت
بتحانه عقل را حرم ساخت
چون برق بخرمنم گذر کرد
از لذت سوختن خبر کرد
سرمست شدم زپا فتادم
چون عکس زخود جدا فتادم
خاکم بفراز عرض بردی
زان زار که با دلم سپردی
وصل بکنار کشتیم شد
طوفان جمال زشتیم شد
جز عشق حکایتی ندارم
پروای ملامتی ندارم
از جلوه ی علم بی نیازم
سوزم گریم تپم گدازم