درون سینه ی ما سوز آرزو زکجاست ؟

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

درون سینه ی ما سوز آرزو زکجاست ؟

سبو زماست ولی باده در سوز کجاست ؟

گرفتم این جهان خاک و ما کف خاکیم

به ذره ذره ی ما درد جستجوز کجاست ؟

نگاه ما بگریان کهکشان افتد

جنون ما زکجا شور های و هوز کجاست؟


***


غزل سرای و نواهای رفته باز اور

باین فسرده دلان حرف دل نواز آور

کشت و کعبه و بتخانه و کلیسا را

هزار فتنه از ان چشم نیم باز آور

زباده ئی که بخاک من آتشی آمیخت

پیاله ئی بجوانان نو نیاز آور 

نئی که دل زنوایش بسینه می رقصد

مئی که شیشه ی جان را دهد کداز اور

به نیستان عجم باد صبحدم تیز است

شراره ئی که فرو می چکد ز ساز آور

ای که زمن فزوده ئی گرمی اه و ناله را

زنده کن از صدای من خاک هزار ساله را

بادل ماجها کنی تو که بباده ی حیات

مستی شوق می دهی اب و گل پیاله را

غنچه ی دل گرفته را از نفسم گره گشای

تازه کن از نسیم من داغ درون لاله را

می گذرد خیال من از مه و مهر و مشتری

تو بکمین چه خفته ای صید کن این غزاله را

خواجه ی من نگاه دار آبروی گدای خویش

آنکه ز جوی دیگران پر نکند پیاله را

از مشت غبار ما صد ناله بر انگیزی

نزدیک تر از جانی با خوی کم امیزی

در موج صبا پنهان دزدیده بباغ آئی

در بوی گل امیز با غنچه ر اویزی

مغرب ز تو بیگانه مشرق همه افسانه

وقت استکه در عالم نقش دگر انگیزی

انکسکه بسر دارد سودای جهانگیری

تسکین جنونش کن با نشتر چنگیزی

من بنده ی بی قیدم شاید که گریزم باز

این طره ی پیچان را در گردنم آویزی

جز ناله نمی دانم گویند غزل خوانم

این چیست که چون شبنم بر سینه من ریزی

من اگر چه تیره خاکم دلکیست برک و سازم

بنظاره ی جمالی چو ستاره دیده بازم

به هوای زخمه ی تو همه ناله خموشم

تو باین گمان که شاید زنو افتاده سازم

دام زگیسوان بدوش زحمت گلستان بری

صید چرا نمی کنم طایر بام خویش را

ریگ عراق منتظر کشت حجاز تشنه کام

خون حسین باز ده کوفه و شام خویش را


دوش براهیر زنده را یگانه طی کند

می ندهد بدست کس عشق زمام خویش را

ناله بآستان دیر بیخبرانه می زدم

تا بحرم شناختم راه و مقام خویش را

قافله ی بهار را طایر پیش رس نگر

آنکه بخلوت قفس گفت پیام خویش را

نوای من از آن پر سوز و بیباک و غم انگیزست

بخاشاکم شرار افتاد و باد صبحدم تیز است

غزلی زدم که شاید بنوا (۲) قرارم آید

تپ شعله کم نگردد زگسستن شراره

همه پاره ی دلم را زسرور او نصیبی

غم خود چسان نهادی بدل هزاره پاره ؟


نکشد سفینه ی کس به یمی بلند موجی

خطری که عشق بیند بسلامت کناره

بشکوه بی نیازی زخدایگان گذشتم

صفت مه تمامی که گذشت برستاره

گر چه شاهین خرد بر سر پروازی هست

اندرین بادیه پهان قدر اندازی هست

آن جهانی که درو کاشته را می دروند

نور و نارش همه از سبحه و زنار من است

ساز تقدیرم و صد نغمه ی پنهان دارم

هر کجا زخمه ی اندیشه رسد تار من است

ای من از فیض تو پاینده نشان تو کجاست ؟

این دو گیتی اثر ماست جهان تو کجاست ؟


****

اشک غماز مت ارسرخ بر امد چه عجب

خجل از کردۀ خود پرده دری نیست که نیست.

فصل بهار این چنین بانگ هزار این چنین

چهره گشاه , غزل سرا , باد بیار این چنین

اشگ چکیده ام ببین هم به نگاه خود نگر

ریز به نیستان من برق و شرار این چنین

بادبهار را بگو پی بخیال من برد

وادی و دشت را دهد نقش و نگار این چنین

زاده ی باغ و راغ را از نفسم طراوتی

در چمن تو زیستم با گل و خار این چنین

دل بکسی نباخته با دو جهان نساخته

من بحضور تو رسم روز شمار این چنین

فاخته ی کهن صفیر ناله من شنید و گفت

کس نه سرود و در چمن نغمه ی پار این چنین

بر عقل فلک پیما ترکانه شبیخون به

یک ذره ی درد از علم فلاطون به

دی مغ بچه ئی با من اسرار محبت گفت

اشگی که فرو خوردی از باده ی گلگون به

آن فقر که بی تغی صد کشور دل گیرد

از شوکت دارا به از فر فریدون به

در دیر مغان آئی مضمون بلند آور

در خانقه صوفی افسانه و افسون به

در جوی روان ما بی منت طوفانی

یک موج اگر خیزد ان موج زجیحون به

سیلی که تو اوردی در شهر نمی گنجد

این خانه بر اندازی در خلوت هامون به

اقبال غزل خوان را کافر نتوان گفتن

سودا بدماغش زد از مدرسه بیرون به