مسلم اول شه مردان علی

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

مسلم اول شه مردان علی

عشق را سرمایه ی ایمان علی

از ولای دودمانش زنده ام

در جهان مثل گهر تابنده ام

نرگسم وارفته ی نظاره ام

در خیابانش چو بو آواره ام

زمزم ارجو شد زخاک من ازوست

می اگر ریزد زتاک من ازوست

خاکم و از مهر او آئینه ام

می توان دیدن نوا در سینه ام

از رخ او فال پیغمبر گرفت

ملت حق از شکوهش فر گرفت


قوت دین مبین فرموده اش

کائنتان آئین پذیر از دوده اش (۱)

مرسل حق کرد نامش بوتراب

حق بداله خواند در ام الکتاب

هر که دانای رموز زندگیست

سر اسمای علی داند که چیست

خاک تاریکی که نام اوتن است

عقل از بیداد او در شیون است

فکر گردون رس زمین پیما ازو

چشم کور و گوش ناشنوا ازو

از هوس تیغ دو رو دارد بدست

رهروان را دل برین رهزن شکست

شیر حق این خاک را تسخیر کرد

این گل تاریک را اکسیر کرد

مرتضی کز تیغ او حق روشن است

بوتراب (۲) از فتح اقلیم تن است

مرد کشور گیر از کراری است (۳)

گوهرش را آبرو خودرای است

هر که در آفاق گردد بوتراب

باز گرداند زمغرب آفتاب (۴)

هر که زین بر مرکب تن تنگ بست

چون نگین برخاتم دولت نشست

زیر پاش اینجا شکوه خیبر است

دست او انجا قسیم کوثر است

از خود آگاهی یداللهی کند

از یداللهی شهنشاهی کند

ذات او دروازه ی شهر علوم (۵)

زیر فرمانش حجاز و چین و روم

حکمران باید شدن برخاک خویش

تامی روشن خوری از تاک خویش


خاک(۱) گشتن مذهب پروانگیست

خاک را اب شو که این مردانگیست

سنک شوای همچو گل نازک بدن

تا شوی بنیاد دیوار چمن

از گل خود آدمی تعمیر کن

ادمی را عالمی تعمیر کن

گربنا سازی نه دیوار و دری

خشت از خاک تو بندد دیگری

ای زجور چرخ نا هنکار تنگ

جام تو فریادی بیداد سنگ

ناله و فریاد و ماتم تا کجا؟

سینه کوبیهای پیهم تا کجا؟

در عمل پوشیده مضمون حیات

لذت تخلیق قانون حیات

خیزو خلاق جهان تازه شو

شعله در برکن خلیل آواز شو

با جهان نا مساعد ساختن

هست در میدان سپرانداختن

مرد خود داری که باشد پخته کار

با مزاج او بسازد روزگار

گر نه سازد با مزاح او جهان

می شود جنک آزما با آسمان

بر کند بنیاد موجودات را

می دهد ترکیب نو ذرات را

گردش ایام را بر هم زند

چرخ نیلی فام را برهم زند

می کند از قوت خود آشکار

روزگار نو که باشد سازگار

درجهان نتوان اگر مردانه زیست

همچو مردان جانسپردن زندگیست

آزماید صاحب قلب سلیم

زور خودر ا از مهمات عظیم

عشق با دشوار ورزیدن خوش است

چون خلیل از شعله گلچیدن خوشست (۲)

ممکنات قوت مردان کار

گردد از مشکل پسندی آشکار

حربه ی دون همتان کین است و بس

زندگی را این یک آئین است و بس

زندگانی قوت بیدادستی

اصل او از ذوق استیلاستی

عفو بیجا سردی خون حیات

سکته ئی در بیت موزون حیات


هر که در قعر مذلت مانده است

ناتوانی را قناعت خوانده است

ناتوانی زندگی را رهزن است

بطنش از خوف و دروغ آبستن است

از مکارم اندرون او تهی است

شیرش از بهر دمائم فربهی است

هوشیار ای صاحب عقل سلیم

در کمینها می نشیند این غنیم

گر خرد مندی فریب او مخور

مثل حربا(۱) هر زمان رنگش دگر

شکل او اهل نظر نشناختند

پرده ها بر روی او انداختند

گاه اورا رحم و نرمی پرده دار

گاه می پوشد ردای انکسار

گاه او مستور در مجبوری است

گاه پنهان درته معذوری است

چهره در شکل تن آسانی نمود

دل ز دست صاحب قوت ربود

با توانائی صداقت توأم است (۲)

گر خود آگاهی همین جام جم است

زندگی کشت است و حاصل قوتست

شرح رمز حق و باطل قوت است

مدعی گرمایه دار از قوت است

دعوی او بی نیاز از حجت است

باطل از قوت پذیرد شان حق

خویش را حق داند از بطلان حق

از کن او زهر کوثر میشود

خیر را گوید شری شر میشود

از رموز زندگی آگاه شو

ظالم و جاهل زغیر الله شو

چشم و گوش و لب گشا ای هوشمند

گر نبینی راه حق برمن بخند(۳)