ولایت امیر شهاب الدین و الدوله و قطب المله ابو الفتح مودود ب ناصردین الله مسعود بن محمود رحمة الله علیهما
و چون خبر واقعۀ ماریگله ووفات امیر شهید رحمةالله بامیر مودود رسید، به هپیان تافته شد، و قصد آن کرد، که آنجا رود، و آن حال را تدارک کند، و کین پدر خویش بخواهد. پس ابونصر احمد بن محمد بن عبدالصمد رحمة الله اورا از آن تدبیر باز داشت و گفت: صواب آنست که ابتدا بغزنین رویم و آنرا ضبط کنیم چون غزنین بدست ما آمده باشد، آن سپاه زود بدست آید. و از هپیان با لشکر خویش بغزنین و مردمان غزنین همه پیش او آمدند، و اورا تعزیت کردند، و او بماتم نشست. و چون فارغ شد، همه اهل غزنین بیامدند، و خویشتن را عرضه کردند، و امیر مودود رحمة ایشانرا نیکوی گفت. و امیر همه زمستان کار همی ساخت و تدبیرها همی کرد. چون بهار آمد، لشکر بساخت، و روی بحرب عم نهاد. و چون ره دنپور رسید لشکر امیر محمد نیز آنجا رسیده بود. پس صفها بکشیدند. و هر دو لشکر تعبیه کردند و حرب بپیوستند. و آن روز همه روز حرب همی کردند، تاشب اندر آمد، از یکدیگر باز شدند.
و چون امیر مودود بجای خویش باز آمد، وزیر و سالاران را بخواند و تدبیرها کرد، پس اندر سرکس فرستاد سوی امیر اجل سید ابو منصور عبدالرشید بن یمین الدوله ادام الله ملکه، و سوی وی پیغامها داد: » که من دانم که تو بیکبار نتوانی گشتن، و بنزدیک من آمدن اما اگر تو بر جای باشی و حرب نکنی تا مت با خصم خویش بیاویزم، و انصاف خویش ازوی بخواهم، ترامنتی بزرگ برمن بود. اگر من بمقصود خویش رسم، نام بر من باشد. و همه شغل و فرمان ترا باشد. و من آن کنم آنوقت که تو فرمائی « و برین جمه سوگندان خورد بایمان مغلط ووثیقها کرد، که آن وثیقت تأویل و رخصت احتمال نکند. و گفته بود که ترا باید پدر من امیر شهید رحمة الله عهد است: که با فرزندان او بد نکنی!
و چون پیغام بنزدیک امیر اجل ادام الله دولته رسید، ووثیقها محکم دید، دلش سوی امیر مودود مایل گشت، و زبان داد: که من حرب نکنم و شمشیر نکشم و برجای شوم، تا این کار فیصل گیرد» و چون روز دیگر بود، صفها بکشیدند، و میمنه و میسره و قلب و جناحین راست کردند. و مبارزان حرب همیکردند تا چاشتگاه و امیر اجل عبدالرشید ادام الله دولته بر گوشه استاده بود و هیچ حرب نکرد.
و چون امیر مودود رحمة الله چنان دید بتن خویش حمله برد، و بر میمنه از سپاه زد، و بسیاری از مردم میمنه بیگفند، و میمنه بر میسره زد، و میسره بر قلب زد، و بیک حمله آن لشکر بدان بزرگی را هزیمت کرد
وارتگین حاجب با غلامان سرای، از پس قفای ایشان اندر نشستتد و همی کشتند و همیزدند و همیگرفتند، تا بسیار مردم کشته و گرفته شد. و امیر محمد را دستگیر کردند و پسر او احمد را و سلیمان بن یوسف را و قومی از بزرگزادگان دولت را دستگیر کردند. پس امیر مودود بفرمود: تا همه را بکشتند. و بعضی را تیر باران کردند، و بعضی را بردم اسپ معربد بستند.