ملاقات در خلوت
این تصادف و این ملاقاتی که از اثر نزدیکی شمس با مولانا به بهانۀ ، ان سوال و جواب هببتناک شد تمام مسیر زندگی مادی و عرفانی مولانا دگر گون ساخت ساختار های روحی و پندار های بلند پردازانه مولانا یکسره بی اعتبار و محو ساخت ، در سویدای قلب مولانا نور تازه ای تلولو داشت و وجود وی از نفحۀ نسیم دیگری که وی را سبکروحانه تا اوج کبریایی پرواز میداد پر شده بود او بیک عارف ، بیک شاعر و یک عاشق ، شیدا و بیک درویش تبدیل شده بود . خلوت با شمس گنجخانۀ بود که گنجینۀ تمام اعصار و قرون را در خود داشت ، رازی بود و شیدایی و عروجی بود تا بلندای فکر انسان . بالاتر از آن . مریدان مولانا از این رویداد خسته و ناخوشنود بنطر میرسیدند زیرا استادو مراد شان پیش شمس نو آموز گشته بود که دوام این خلوت مریدان را ناشکب میساخت . مولانا رفتار بی ملاحطه و گفتار تند و صریح او را دوست داشت ، زیرا جاذبۀ پر قدرت شمس از وجود مولانای مفتی اعظم و مدرس عالی مقام چیز دیگری میساخت او حتی حشمت و حرمت و جاذبۀ ایرا که در خانه و مدرسه و بازار در نزد عموم داشت در مقابل شمس در باخت ، او خود در این مورد می فرماید:
زاهد بودم ترانه گویم کردی سرفتنۀ بزم باده جویم کردی
بازیچۀ کودکان کویم کرد سجاده نشین با وقاری بودم
مولانا که دید شمس انسان کامل ولی وولی اصل ، مرجع ، و مرجع ظهور نور و اشراق ربانی است ، از ین مکاشفه پیش او به تعظیم در آمده و به نگاه او عشق خالصانه می ورزید ، و در چشم او همان شعلۀ را می دید که موسی کلیم (ع) در طور سینا دیده بود ف مثل ایکنه در انوار تجلی سوخته باشد بیخود یا باخود فرماید میکرد:
من طربم طرب منم زهره زند نوای من
عشق میان عاشقان شیوه کند برای من
من سرخود گرفته ام من زوجود رفته ام
ذره بذره میزند دبدبۀ فنای من
تا که صبوح دمزدم شمس قلک علم زند
باز چو سرو تر شود ،پشت خم دوتای من
گفت که باده دادمش در دل و جان نهادمش
بال و پری گشادمش از صفت صفای من
شمس حقی که نور او ، از تبریر تیغ زد
غرفه نور او شد این شعشعۀ ضیای من
آنچه در طی این خلوت طولانی از آنکس که واعظ منبری و زاهد کشوری بود ، عاشق کف زنان و نو آموز خاموش و بی زبان ساخت ، این حال را مولانا عشق میخواند و مریدان و یارانش نیز بهمین لفظ تعبیرو اکتفا میکردند . اما این ارتباط و این حادثه به اندازۀ عمیق و شگرف بود که هیچ مفهوم و محتوای کلامی گنجایش تعبیر آنرا حتی در متعالی ترین مفهوم انسانی خود ، جز شبه کمرنگی را از واقعیات این حال تصویر و تعبیر کرده نمیتوانست . زیرا ارتباط او با شمس واری این تعبیرات و توضیفات بود ، چیزی بود که طالب را در مطلوب مستهلک وفانی گردانیده بود ، زیرا عشق مولانا یک طغیان عظیم مقاومت ناپذیر روح بود بر ضد عقل بر ضد آداب و رسوم بر ضد تمام مصلحت جویی های عادی که طغیان ، اتحاد با حقیقت شمس ، اتصال با عالمی که در آن سبحانی و سبحانک تناقض ندارد ، این یک عشق عادی نبود بلکه شعاعی بود و نوری و سعادتی فنای << کامل>> در <<اکمل>> و انحلال<< خاص در اخص << بود مولانا در وجود شمس جسم عنصری حتی روح جوهری نمیدید. تجلی روح ، تجلی نور و تجلی ذات را که بچشم دیگران نمی آمد مشاهده میکرد و از این سبب مولانا ملزم به طاعت از شمس شده بود . شمس میخواست روح مولانا را مانند روح خودش به شعور و بی قراری و نا آرامی پیوست دهد.
مولانا در طی ساعتهای متوالی در خلوت روحانی بصدای شمس گوش میداد ، زبان سکوت ، زبان موسیقی ، زبان رقص << سخن برووجه کبریا>> از آن می لمد مثل صدای وحی و صدای << ناطق پاک >> رفته رفته همه چیز در نزدش هوای شمس می یافت . و مولانا در این مورد خود می فرماید:
این کیست این ؟ این کیست این ؟ این یوسف ثانیست این
ا
خضرست و الیاس این مگر؟یا آب حیوانیست این
و یا در این غزل
این کیست این؟ این کیست این ؟ هذا جنون العاشقین
از آسمان خوشتر شده در نور او روی زمین
بیهوشی جانهاست این گوهر کانهاست این
یا سرور بوستانهاست این ، یا صورت روح الامین
جرعه ای خون ریخت ساقی الست
بر سر این خاک شد هر ذرۀ مست
ما اگر قلاش اگر دیوانه ایم
مست آن ساقی و آن پیمانه ایم
بر خط و فرمان او سر می نهیم
جان شیرین را گروگان میدهیم
تاخیال دوست در اسرار ماست
چاکری و جان سپاری کار ماست
هر کجا شمع بلا افروختند
صد هزاران جان عاشق سوختند
ای دل آنجارو که با تو روشن اند
وز بلا ها مر ترا چون جوشن اند
در میان جان ترا میکنند
تا ترا پر باده چون جام می کنند
در میان جان ایشان خانه گیر
در فلک خانه کن ای بدر منیر
صفع شاهان خور مخور شهد خسان
تاکسی گردی ز افبال کسان
زانکه زیشان دولت و خاعت رسد
در پناه روح جان گردد جسد
زیرا:
اشتران بخدی ایم اندر سبق
مست و بیخود زیر محملهای حق
مولانا کوشید ﺩﺭ ﺻﺤﺒﺖ ﴰﺲ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺯﻫﺪ ﺯﺍﻫﺪ ﺑﮕﺬﺭﺩ ﻭ ﻫﻢ ﺩﺭ ﻣﺮﺗﺒﮥ ﻋﺎﺭﻑ ﻣﺘﻮﺣﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ نماند، بلکه بماورای عالم آنها نفوذ کند ، از خود رهایی یابد و با سیر از مقامات>> تبتل تا فنا از اتصال به آنچه هست به لقای لایزالی نایل آید.
شمس در لحظاتی ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻮﻻ ﺎ ﺴﺮ ﻣﯿﱪﺩ ﺁﻥ ﳊﻈﺎﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻗﺎﯾﻖ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻋﻤﺮ ﺗﻠﻘﯽ ﻣﯿﮑﺮ ﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺒﺐ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ »: ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﻘﺎﻻﺗﺶ ﺻﺮﯾﺤًﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ « ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﻋﺖ ﻋﻤﺮ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﲞﺪﻣﺖ ﻣﻮﻻ ﺎ ﺁﯾﻢ ﺯﯾﺮﺍ ﴰﺲ » ﻣﻮﻻ ﺎ ﺭﺍ ﺳﺮﺍ ﺑﺎ ﺧﻠﻮﺹ محبت ﻣﯿﺪﯾﺪ ﺍﻭ ﺍﺫﻋﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﺧﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻗﺒﻠﻪ ﺳﺎﺯﻡ « ﺍﮐﻨﻮﻥ ﭼﻮﻥ ﻗﺒﻠﻪ ﺳﺎﺧﺘﻢ ﺁ ﭽﻪ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻮﯾﻢ ﻓﻬﻢ ﮐﻨﺪ ﺩﺭﯾﺎﺑﺪ ، ﻭ ﺭﻭﯼ ﺑﺪﻭ ﺁﻭﺭﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻣﻠﻮﻝ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ . شمس ﺭﺍ ﺩﺭ ﭼﻬﻞ ﺭﻭﺯ ﻩ ﺧﻠﻮﺕ بخوبی ﺩﺭﮎ ﮐﺮﺩ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺩﺳﺘﺨﻮﺵ ﺍﻟﺘﻬﺎﺑﯽ ﺑﯽ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮔﺮﺩﯾﺪ ، ﻭﻗﺘﯿﮑﻪ ﻣﻮﻻناهمان ﺭﻭﺯ ﻫﺎ ﺗﺮﺱ ﺍﺯ ﻓﺮﺍﻕ ﺩﳍﺮﻩ ﺍﺯ ﻣﻨﺎﻓﻘﺎﻥ ﺁﺭﺍﻣﺶمنظومۀ ﺭﻭﺣﯿﺶ را بهم زده بود.
ﻭ ﺍﻣﺎ ﺳﯿﻞ ﻣﻨﺎﻓﻘﺎﻥ ﻭ ﮐﺴﺎ ﯿﮑﻪمیانۀ ﺷﺎﻥ ﺑﺎ شمسﺧﻮﺏنبود ﻭ ﯾﺎ ﻣﻮﺟﻮﺩﯾﺖشمس ﺭﺍ ﺑﺎﻋﺚ ﺩﻭﺭﯼ ﻭ ﻣﻬﺠﻮﺭﯼ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﻣﺮﺍﺩ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﺪﺍ ﺴﺘﻨﺪ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻃﺮﻑ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻋﱰﺍﺽ ﮔﺸﻮدند ﻭ ناﺭﺿﺎﯾﺘﯽ ناﺧﻮﺷﻨﻮﺩﯼ ﺷﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻃﻌﻨﻪ ﻫﺎ ﻭ ﮐﻨﺎﯾﻪ ﻫﺎ ﺑﺎ شمس ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻣﯿﮑﺮدند . ﺩﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ اقامت شمس در قونیه مولانا ﺩﺭ در یک مجلس بزرگ مولانا ماندند ، ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﺍﺯ ﭘﺮﺧﺎﺷﮕﺮﺍﻥ ﻣﺘﻌﺼﺐ ﻭ ﺧﺎﻡ ﻭ ﺍﺑﻠﻪ ﮐﻪ ﻗﺼﺪ ایذای شمس ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ طوفانی ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﺑﺮ ﻣﻈﻠﻢ ﻭ ﺳﯿﺎﻩ ﺑﻐﺮﺩ نعرﻩ ﺯﺩ ﻭگفت :
خاموش شوید سخن نگوید . ﺑﺮ ﺟﺎﯼ ﺑﺎﺳﺘﯿﺪ .ﺁﻓﺘﺎﺏ شمس ﻣﻌﻨﻮﯼ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ . انجا که شمسﻫﺴﺘﻨﺪ ﺁﺭﺯﻭ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﺭﻓﺎﻥ ﺩﺭ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻭ ﻣﺸﻌﻠﺸﺎﻥ ﻓﺮﻭﺯﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ... ، ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﺮﻭﺯ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ۲۱ شوال سال ۶۴۳ هجری قونیه ﺭﺍ ﺑﻌﺪ از شانزده ﻣﺎﻩ ناگزیر ﺷﺪ ﺗﺮﮎ کند.
نهم – غیابت شمس :
در دنیامحسوسات هیچ پدیدۀ دوامدار و مسلسل نمی ماند، مخصوصآ جهان با همۀ خوردی بزرگی ان مقابل عظمت هستی مطلق در هر لحظه در حالت تغیر و تکوین و یا بر عکس آن است ، لذا شمس نیز همانند یک پدیدۀ زود گذرو یک مهمان مستعجل زود مولانا را ترک کرد.
زمانیکه مولانا به حجرۀ متروک و خالی مانده شمس وارد شد به غیبت و عزیمت ناگهانی وی پی برد دوری و فراق شمس مولانا را در نتیجل مهجوری به سرحد جنون کشانید که نتیجۀ این انقلاب روانی استغراق و رقص وی سماع را بشدت ( به تآئید سلطان ولد فرزند مولانا) در وی جلوه داد ، او بر عکس اینکه از این مهجوری نتیجتآ به کنج عزلت اعتکاف نشین شود بصدا و نوار خروش بر ۀمد صدای رسای او با سرودن غزلیات ناب شور و جد و اشتیاق فنا ناپذیر را در مولانا ایجاد کرد که بعد ها این دسته غزلیات که تعداد آن کم نبود بنام دیوان کبیر شمس جمع و تدوین گردیده که نشاندهنده شور و جد و بی قرار و شناخت یک عشق کامل از محسوساتس و غور عمیق او را در بر خورد جهانبینی یک عارف را با نا حولش تداعی میکند ، و از جانبی مولانا که توسط شمس مرادش پرورش معنوی یافته بود با آنکه به درجۀ از ذهن رسیده بود که سلوک روحانی خود دیگر به ارشاد او نیازی نداشت زندگی هر روزه اش بی یاد او بسر نمیشد و به همین مناسبت چه زیبا سروده است :
بیهمگان بسر شود بی تو بسر نمی شود
داغ تو دارد این دلم جای دیگر نمیشود
دیدۀ عقل مست تو چرخۀ چرخ پست تو
گوش طرب بدست تو بیتو بسر نمیشود
جان زتو جوش میکند دل زتو نوش میکند
عقل خروش میکند بیتو بسر نمی شود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من قرار من بیتو بسر نمیشود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بستو بسر نمی شود
گاه سوی وفاروی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی ؟ بیتو بسر نمیشود
بتو اگر بسر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بیتو بسر نمیشود
گر تو سری قدم شوم ف ور تو کفی الم شوم
ور بروی عدم شوم بیتو بسر نمیشود
خواب مرا به بسته یی نقش مرا بشسته یی
وز همه ام گسسته یی بیتو بسر نمیشود
گر تو نباشی یا من گشت خراب کار من
مونس و غم گسار من بیتو بسر نمیشود
بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم
سر زغم تو چون کشم ، بیتو بسر نمیشود
هر چه بگویم ای سند نیست جدا زنیک و بد
هم تو بگو لطف خود بیتو بسر نمیشود
او بخاطر شور و هیجان از دوری شمس به جستجوی او به دمشق که شش سال در آن شهر سایقه تحصیل داشت سفر کرد . او آثار شمس الدین تبریزی را در آن شهر نیافت.
با همان شور و اشتیاقی که بخاطر یافتن مولانا شمس الدین به دمشق امده با همان شور و التهاب واپس به قونیه مراجعت کرد. ( مولانا هر چه در باره شمس و افکارش بیشتر می اندیشید بر حیرت و سر گشتگیش افزود میشد مولانا که میخواست برهنمایی شمس محل وی و به جوهر حقیقت ره یافته باشد . در یکی از شبهای فراق صدای رسای شمس در حجره مولانا بگوش رسید که دوستم مولانا... تو دلسوخته ای هستی که باید بقیه عمر ثنا گوی عشق و محبت باشی تو باید با کلام مئوثر و با اشعار شیرین رود خانۀ از عشق و محبت را براه اندازی که از اسباب امروز بجهان فردا جاری گردد و روزی میرسد که دنیا در مقابل عظمت روح تو سرتعظیم فرو می آورد . آثار دلکشای تو گلهای جاودان شرق خواهد شد ، تو جلوگاه آرزو های عرفانی خواهی شد و .... ) او که تازه از سفرش به قونیه باز گشته بود مولانا با همان شور و بی قراری ایکه برای یافتن شمس داشت ، بلاخره او را بدان گونه که در خود یافته بود پذیرا شد زیرا منبعد گمشده او در خودش زندگی میکرد( و این از اعجاب عرفان است که شخص را با ذات مراد مدغم میکند) این حساس روز تا روز باعث آرامش روح سرگردان مولانا گردید؛ زیرا آفتابی را که در تمام افقهای جهان و کیهان نیافته بود << در خودش دید همچو ما پدید>>.
مولانا به رهنمونی عشق و سماع فقر و ترک نفس از ما سوی الله که انرا از شمس به ارمغان داشت اکنون دور نمای پایان سلوک روحانی خود را در ورای این دو قدم می دید؛ بقول شیخ : خطوتانِ و قّد وصّلّتّ و باز در جای دیگر گوید:
باز دیوانه شدم من ای طبیب باز سودایی شدم من ای حبیب
نی گناه اوست کو علمم ببرد عقل جمله عاقلان پیشش بمرد
باز دیگر امدم دیوانه وار زود روی ایجان زنجیری بیار
آزمودم عقل دور اندیش را بعد از این دیوانه سازم خویش را
عاشقم من برفن دیوانگی سیرم از فرهنگ و از فرزانگی
عاقلا مجنون حقم بی قرار در چنین بیهوشم معذور دار
او بعد سه ماه گذشته ازغیبت شمس از این خلوت روحانی بیرون آمد در حالیکه با مولانای قبل تفاوت داشت. او از هیچ کسی روی بر نمی گماشت و هیچکس را تکفیر هم نمی کرد و در هر کس که پیرامون خود میدید صورتی از عالم کبیر می یافت و این همه را عین شمس عین خود و عین آنچه شمس خود و همه طالب و سر گشته می یافت.
اوکه بعد خلوت طولانی به جمع مریدان برگشته بود مولانای سابق (شیخ قوم) نبود او شمس تبریز شده بود ف مولانا خاموش بود و این شمس بود که در قالب مولانا زبان او سده بود با وجودیکه هر گز شمس حسن گفتار مولانا را نداشت . زیرا شمس تند گستاخ و بی پروا سخن میگفت <<سخنم بوجه کبریا می آید و خلایق را طاقت شنیدن آن نیست>> *۳۸
اما تسلیم و سکوت مولانا در مقابل شمس مریدان را به تکریم او الزام میکرد و قسمیکه قبلا ذکر شد در سال ۶۴۲ هجری ازقونیه نا پدید شد (غیابت اول شمس)
با غیابت شمس مولانا به کسی می ماند که در ر.شنایی روز خورشید را گم کرده باشد، اوکه بعد با غیابت شمس رابطۀ خود را با دنیای خارج قطع کرده بود سر انجام نامۀ کوتاهی به این مضمون از شمس دریافت کرد<<مولانا را معلوم باشد که در این ضعسف بدعای خیر مشغول است و به هیچ آفریده اختلاط نکرد و نمیکند>> او سلطان ولد پسرش را هدایا و هزینه سفر و نامه جهت بازگشت شمس به دمشق فرستاد و غزل معروف :
بروید ای حریفان بکشید یار ما را
بمن آورید اخر صنم گریز پا را
به بهانه های شیرین به ترانه های موزون
بشکید سوی خانه مۀ خوب خوش لقا را
اگر او بوعده گوید که دم دیگر بیایم
همه وعده مکر باشد بفریبداو شماره *۳۹
شمس و سلطان ولد در سال ۶۴۴ با معیت همدیگر واپس به قونیه امدند که استقبال بی سابقۀ از او وی صورت گرفت . درین دوره بود که مولانا کیمیا خاتون را در حبالۀ نکاح شمس در اورد ولی با تآسف که کیمیا خاتوندر همان سال فوت کرد که با مرگ وی ماندن شمس در قونیه غیر ممکن شد.شمس فهمید که دیگر مولانا بوجود او ضرورت ندارد از تبتل تا عروج مقامات کمال را پیموده بود و بودن او ممکن برای مولانا یک حجاب راه و یک مانع کمال باشد او که با یک تعلق بر باد رفته هم مواجه بود و برای او دیگر کیمیایی نیز وجود نداشت تا باعث توقف او در قونیه میشد بنآ شمی قونیه را ترک کرد و برای همیش از مولانا جدا شد (غیابت دوم) . بعد از غیبت شمس در مرتبه دوم فاجعه پردازان، جعالان و دورغ پرداران دروغهای را در مورد کشته شدن شمس توسط یکی از اصحاب مولانا را شایعه پردازی کردند که این شایعات غیر قابل قبول و باورر حتی در مدارک آنزمان که قریب به زمان غیابت شمس است نیز داخل ساختمند که کذب محض بوده و دروغ جعل پردازی محض است.