138

کرامت وسخاوت محمود

از کتاب: سلطنت غزنویان ، فصل دوم

سلطان بزرگ غزنه همچنانکه مملکتی بزرگ و پهناور در فرمان او بود دستی فراخ و دلی مهربان داشت جوان مردی و بزرگ منشی وی را تاریخ نگاران و نویسندگان محقق ستوده و از ان داستانها نگاشته اند کوته نظرانی نیز بوده اند که سلطان بزرگ را به بخل و امساک نکوهش کرده اند . داستان امساک سلطان از دوجا سرچشمه گرفته (اول) روایاتی که بعضی از تاریخ نگاران مثل مؤلف حبیب السیر وروضة الصفا بسلطان جعل کرده اند و دیگران از انها اقتباس نموده اند. "دوم" افسانه که در مورد شاعر بزرگ خراسان ابوالقاسم فردوسی طوسی ذکر شده و به اشعاری که در هجو سلطان بوی منسوب داشته اند استناد گردیده.

اولاً این اشعار چنانکه در این اواخر تحقیق شده وپرو فیسر محمودخان شیرانی ثابت نموده است که ابیات جداگانه نمی باشد و از جاهای متفرق شهنامه فراهم گردیده در هجو سلطان نیست و بفرض محال این ابیات ازان فردوسی و در هجو سلطان بزرگ غزنه باشد باز هم عقیدۀ شخصی و نتیجه عصبانیت و کدورتی است که شاعر بزرگ خراسان دربارۀ سلطان نسبت به ندادن صله اظهار کرده و در این منظومه مسائل دیگری نیز هست که آن نظریات مانند امساک سلطان موهون و برخلاف حقایق تاریخ می باشد.

چنانکه این بیت ها:

اگر شاه را شاه بودی پدر

بسر بر نهادی مرا تاج زر 

اگر مادر شاه بانو بدی

مراسیم وزر تا بزانو بدی

و حقیقت غیر این است زیرا هم پدر سلطان پادشاه بود و هم مادر وی بانو . پدرش ناصر الدین سبکتگین بود که تخت غزنه بوجود وی افتخار داشت و مملکتی پهناور در فرمان او بود تاج می پوشید و بر تخت می نشست و فرمان میراند و شهرها می گشود نام وی بر درهم و دینار نقش بود والقاب وی در خطبه ها خوانده می شد. دربار بغداد مانند سایر حکمداران آن عصر سلطنت او را تصدیق کرده و لقبش را ناصرالدین نهاده بود.

و مادر وی نیز چنانکه مورخین می نگارند از دودمانهای نجیب آریائی و از اشراف زابلستان و محتشمان شرق بود .

ندانم چیست که این بیت ها را که در هجو سلطان روایت شده از فردوسی میدانند و بدان اعتماد می کنند و بیتهای دیگر را که بلاشک از همان شاعر نامور است و در ستایش سلطان انشاد کرده و در صحت انتساب آن به شاعر بزرگ خراسان هیچ تردیدی نیست در مورد سلطان شایسته اعتماد نمی شمارند. ما این اشعار را در این جا می نگاریم تا از ابیاد خواندگان داده باشیم فردوسی میگوید در مدح سلطان: 

بجان جبرئیل و به تن ژنده پیل 

به کف ابر بهمن بدل رود نیل 

جهان آفرین تا جهان آفرید 

چنو مرزبانی نیامد پدید

چو خورشید درگاه بنمود تاج 

زمین شد بکردار تا بنده عاج 

چه گوئی که خورشید تا بان که بود 

کز و در جهان رو شنائی فزود 

ابو القاسم آن شاه فیروز بخت 

نهاد از بر تاج خو ر شید تخت 

بایران و توران و را بنده اند 

برأی و بفرمان او زنده اند 

چه کودک لب از شیر مادر بشست 

بگهواره محمود گوید نخست 

کسی کش پدر ناصر الدین بود 

پی تخت او تاج پروین بود 

گواهی دهد در جهان خاک و آب 

همان فاک چشمۀ آفتاب 

که چون او نبود است شاهی بجنگ 

نه در بخشش و کوشش و نام و ننگ


و در جلد سوم در انجام گفتار دقیقی گوید: 

جها ندار محمود با فر وجود 

که او را کند ماه و کیوان سجود 

چه دینار بر چشم او بر چه خاک 

ببزم و برزم اندرش نیست باک 

گۀ بزم زرو گه رزم تیغ 

زجوینده هر دو ندارد دریغ 


باز در همان دفتر در سخاو داد سلطان گوید :

نخنده زمین تا نگرید هوا 

هوا را نخوانم کف پادشا

که باران او در بهاران بود 

نه چون همت شهر یار ، آن بود 

بخورشید مانده می دست شاه 

چو اندر حمل بر فرازد کلاه 

اگر گنج پیش آید از خاک خشک 

و گر آب دریا و گر در و مشک 

ندارد همی روشنائیش باز 

ز درویش و زرشاه گردن فراز 

در بغش نیاید ز بخشیدن ایچ 

نه آرام گیر د بروز پسیـچ 


شگفت این جاست که اگر گفتار فردوسی در بخل سلطان مورد اعتبار است گفتار چندین شاعر نامور دیگر که در همان روزگار می زیستند و در جوانمردی کرم سلطان شعرها سروده اند چرا مورد اعتماد شناخته نمیشود : 

عنصری در سخای سلطان چنین میگوید :

اگر سخاوت گوئی برسخاوت او 

بود سخاوت ابرو مطرهبا وهدر

هزار مثقال اندر ترازوی شعراء 

کسی جز او ننهاد اندرین جهان یکسر 

چهل هزار درم رودکی زمهتر خویش 

بیافته است به توضیع از این درو آن در 

شگفتش آمد و شادی فزود و کبر گرفت 

ز روی فخر بگفت این بشعر خویش اندر 

گران عطاش بزرگ آمد و شگفت همی 

کنون کجاست بیا کو عطای شاه نگر 

بیک عطاء سه هزار از گهر بشاعر داد 

کران خزینه کنی زرد چهره و لاغر 

هم چنین وقتی سلطان بغضایری رازی شاعر دیلمیان در مقابل دو بیت چنان صلت گران بخشید که وی چون در عمر چنین بخشش ندیده و نشنیده بود متحیر گردیده و گفت ای سلطان بس است ما دیگر طاقت این همه عطایای ترا نداریم وصلات سلطانی را از حوصلۀ خود افزون دانست.

بس اى ملک که نه گوهر فروختم بسلم

بس اى ملک که نه عنبر فروختم بجوال

بس اى ملک که از این شاعری و شعر مرا

ملک فریب بخوانند و جادوی محتال

بدین بها که تویک بیت من خرید ستى

سریر وملک نگیرند و تاج وجاه وجمال

مرا دو بیت بفرمود شهریار جهان

بران صنوبر عنبر عذار مشکین خال

دو بدره زر بفر ستاد و دو هزار درم

بدل بداد دوبیت مرا دوبیت المال

و چون این قصیدهٔ شاعر رازی را شاعر بلخ ملک الشعراء عنصری شنید بخشم اندر شد و این را یک نوع تنگ نظری دانست که شاعر رازی در مقابل سلطان دریا بخش گیتی ستان کلمه (بس است) گفته بود و شعر او را پاسخ داد و او را ملامت کرد و گفت :

گر آن عطاء که پراگنده داد جمع شود

ز حد دریا بیش آید و زوزن جبال

نه آب بحرز ابر سخای او قطره است

نه سنگ کوه ز وزن عطایا و مثقال

بس اى ملک زعطای توخیره چون گویند

که بس نشان ملالت بود زگرد ملال

فغان کنند زجودت فغان نباید کرد

فغان زمحنت وازرنج باید و اهوال

ترا نصیحت کرد است کز کفایت خود

کرانه گیرو به تقدیر سال بخش اموال

حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده مینگارد که سلطان سالیانه چار صدهزار دینار

تنها به شعرا میداد .

فرخی میگوید سلطان چندان بما انعام و اکرام کرده که خیمه های ما کاشانه مانی و خانه های ما بتخانه فرخار شده.

هم با رمۀ اسپم وهم با گله میش 

هم با صنم چینم و هم با بت فر خار 

ساز سفرم هست و نوای حضرم هست 

اسپان سبکبا روستوران گران بار 

از ساز مراخیمه چوکاشانه مانی 

وز فرش مرا خانه چو بتخانه فرخار 

میران و بزرگان جهان را حسد آید 

زین نعمت و زین آلت وزین کار و ازین بار 

و جای دیگر گوید :

چندانکه او دهد بزمانی بسا لها 

در کوه زر نروید و گوهر به هیچ کان

هر بخششی که او بدهد چون نگه کنی 

گنجی بود بزرگتر از گنج شایگان 

در خانه های ماز عطا یای کف او 

زر عزیز خوار تر از خاک رایگان 

خاقانی راجع به عطای سلطان بعنصری دریک قصیدۀ خود میگوید که دیگدانهای عنصری از نقره و آلات خوانش از طلاء بود.

شبانگاره ئی در مجمع الانساب فصلی مشبع از عطایای سلطان می نگارد چون نوشته های این مورخ مورد توجه تاریخ نگاران معاصر است قسمتی از آن را می نویسم وی گوید: 


ومال زکوة وصدقات در اول ماه رمضان برون کردی و به مستحقان هر شهر فرستادى وجوى هم کم نکردى لا بد هر سال چندین هزار دینار برسر زکوة او رفتى و مال وخزانه همه حلال صرف بود زیرا که از غنیمت سندى وصدقات همه روزه معین کرده بود .

هر روز ده هزار درم بر در خانه بدرویشان دادی غیر از انکه هر روز جمعه پنجاه هزار و صدهزار دادی و درماه رمضان هر روز پنجاه هزار و در وقت آنکه بزیارت شدی ده هزار دادی در اول که با میری نشست وحساب مال واجب الزکات کرد دویست هزار درم بروی واجب بود و در آخر عمر که حساب کردند سه صد هزار دینار زر بود که بر او واجب بود و معین کرده بود هر سال همچندانکه مال زکوة دادی همان مقدار برسبیل صلات و بخشش بفرزندان رسول (ص) دادی و بشهرها فرستادی و نام های ایشان در جرائد ثبت بودی و در مملکت او هر کجا مز منی و نابینائی بودی او را نفقه از بیت المال دادی در سلطنت او دو بار در خراسان قحط افتاد هر نوبت دویست هزار دینار بدرویشان داد و از عطاها وصلتها که هر روز چنانکه واقع می شد و میداد خود قیاس نتوان کرد و عطای او هزار هزار درم بودی و میانه پانصد هزار و کمترین صد هزار و شعر دوست داشت و شاعر انرا صلت فراوان دادی و همه را اقطاع وا و ادرار مقرر کرده بود هرگاه که قصیده خواندندی هزار و دو هزار بدادی افسانۀ که درامساک سلطان بدان مثل میزنند این است که سلطان در ایام آخر زندگی اموال نفیسه و جواهرات سلطنتی را معاینه کرد و بگریست این داستان راسبط ابن جوزی از الصابی نقل می کند و نویسندگان متأخر چنین تعبیر کنند که چون سلطان از ان جواهرات به مردم نداد. لهذا بخیل بود ولی این سخن مضحک بنظر می آید زیرا اگر این داستان راست باشد کدام پادشاه در دم مرگ جواهرات خود را به عساکر و رعایای خود بخشیده و خزانه خود را تهی نموده که سلطان محمود چنان میکرد جواهری را که وی از تاج متمردان و کمر راجگان و خزاین دشمنان بزور شمشیر سنده بود و ادامه سلطنت خود را نیز در نظر داشت چرا بمردم می بخشید در حالی که گنجهای وی از درم و دینار مشحون بود دیگر به دادن جواهر ضرورت نمی افتاد. در باره گریه سلطان نیز اگر راست باشد بهتر از توجیهی نمی توان یافت که داکتر محمد ناظم در تحقیقات فاضلا نه خود نموده است .

ابن اثیر که از مورخان بزرگ و محقق است در این معنی گوید: یمین الدوله خرد مند متدین فیاض وصاحب علم ومعرفت بود کتب کثیر بدربار وی تالیف گردید. علمای جهان بخدمت وی رسیدند . او آنها را احترام می نمود و می پذیرفت و تعظیم می نمود و احسان می کرد .