138

مرگ آرزو

از کتاب: مجموعهٔ اشعار استاد خلیلی

از آثار او هنری نویسنده امریکایی:

 

بود مرد وزنی  به هم عاشق 

هر دو در عشق خویشتن صادق 

هر دو چون سرو قد کشیده به ناز

چون دو شاخ شکوفه جلوه طراز

هر دو در باغ حسن سرو سهی

هر دو گردن فراز و کیسه تهی

آرزوها قرین ناکامی 

شوق همدوش بی سر انجامی

تنگدست و فقیر و زار و زبون

لب پر از خنده دیده ها پر خون 

مرد آواز از متاع جهان

دل به زنجیر این تمنا داشت

همسرش داشت گیسوان بلند

حلقه حلقه فتاده همچو کمند 

بود هر حلقه سنبلستانی 

آشیان دل پریشانی 

آرزو داشت قلب محزونش 

که دهد تاب  موی زرگونش 

روزهای رفت و هفته ها سرشد

یادگار کهن مکرر شد

اغنیاعیش ها به پا کردند

عید میلاد را بنا کردند

هر که در شهر دلستانی داشت

بهروی فکر ارمغانی داشت

در دل اندو هم تپش افتاد

که خرد بهر همسر رعنا 

موی بند لطیف زیبایی

همچو مژگان بارگیرایی

لاجرم گرم جستجو گردید

آرزو کرد یار سلسله موی 

که خرد سلسله به ساعت شوی

شد تهی دست جانب بازار

با دل زار و حال اندهبار 

رفت سوی دکان سلمانی 

مو به مو حسرت و پریشانی 

موی زرین نهاد بر سر دوش 

گفت: این را به دیگری بفروش

بهر زنجیر خرمن زرداد

صد گلستان ز سنبل تر داد

قطع شد گیسوی گر هیگرش 

بر امید بهای زنجیرش 

شامگاهان به سوی خانه شدند

مرغ آسا در آشیانه شدند

مرد مو بند مانده برکف دست 

زن زنجیر خرم و سرمست

دید تا مرد حالت آنماه

چشم روشن شدش ز غصه سیاه

یافت بی شاخ و برگ سروی را

سوخته بال و پر تذوری را

زن چو آنگونه دید دلگیرش

رفت از یاد نام زنجیرش

در دل هر دو آرزوها مرد

غنچه باغ خرمی می افسرد

ای بسا آرزو که خاک شده

وی بسادل  که چاک چاک شده