138

فریاد مادر مجاهدان

از کتاب: سرود خون

ناگهان شد زانوی محفل بلند

نالۀ از مادری بس دردمند

نالۀ از خون واشکن محتوا

از شکست شیشۀ دل ها صدا

نالۀ رنگین بخون مرد و زن

نالۀ گلگون قبایان وطن

مادری  وارد شد اندر بارگاه

چهره اش از خشم چون بگرفته ماه

شام محشر را بچشمش دیده ئی

دور سر با چادری پیچیده ئی 

پیش آمد بانوی روشن روان

با نگه چون تیر و با قد چون کمان

سر فرود آورد از بهر سلام

کرد آداب ارادت را تمام

در دو دست وی برسم ارمغان

زیر چادر بود اجرامی نهان

چشم مالیدم که بینم خوبتر

تحفۀ آن مادر خونین جگر 

تا نگه کردم فتادم بر زمین

بود سر های دو طفل نازنین 

چون دو کوکب کامده از آسمان 

یا دو مرغ از آشیان عرشیان

گفت کاین سر های اولاد منست 

یادگار قلب  نا شاد منست

دختران نغز دلبند منند

هر دو جسم و جان و فرزند منند

من ز شهر جان سپاران آمدم 

وز دیار داغداران آمدم

این دو سر را ارمغان آورده ام

از میان کشتگان آورده ام

این دو سر از کشور آزادگان

باشد از صدها سر دیگر نشان 

آن دو سر را ماند گریان بر زمین 

گفت این است ارمغان اینست این

آن دهن ها بود گرم نوشخند

چون دو خط لعل در گلگون پرند 

آن پریشان گیسوان زنجیر وار 

داشت دور گردن هر یک قرار

خرمنی از مشک و خون یکجا شده

سخت جالب  منظری بر پا شده

آن سیه چشمان دران فرخنده جمع

بود تابنده بسان چار شمع 

گویا دارند پنهان گاه گاه

آهوانه جانب محفل نگاه

بود مژگانها هنوز از اشک تر

بر رخ چون گل ضربت ها اثر 

گفت آمد لشکر کفار سرخ 

سیل آسا اردوی خونخوار سرخ

آتشی از ظلم و کین افروختند

کشور ما را سراسر سوختند

ای مسلمانان خدا را همتی 

اینک آمد سیل آتش وحدتی 

غیرت و ناموس قرآنی چه شد

ای مسلمانان مسلمانی چه شد

از که نالم اول  از میر حرم

از رفیقان عرب یا از عجم

ترک با ما داشت عهد اتحاد

آن محبت ها چه سان رفتش ز یاد

شد پس از ایام مردان رشید

در میان مصر و ما سردی پدید

وای از آن دولت که خود را آشکار

نزد ملت مؤمن آرد در شمار 

ملتی با روس سر گرم جهاد

او به وی در خفیه بندد اتحاد

این نشان رنگ بازی با خداست

دوری از زیر لوای مصطفی است 

نالۀ آن مادر زار نژند 

لرزه در بام و در محفل فکند

از دل هر ذرۀ آن جلوه گاه

سوی گردون شد خروش لا اله

قطره قطره خون من آمد بجوش

زان ندای آسمانی زان خروش

از دل سنگم شرر آمد برون

وان شرر از چشم تر آمد برون

در میان آنهمه جوش و خروش

صوت اقبال آشنا آمد بگوش

با صدای گرم حسرت بار خود

خواند فصلی دلنشین ز اشعار خود

گفت ای مردان آگاۀ خدا

محرمان بارگاه کبریا 

آسیا یک پیکر آب و گل است 

ملت افغان دران پیکر دل است

از فساد او فساد آُسیا 

از گشاد او گشاد آسیا 

تا دل آزادست آزادست تن

ورنه گاهی در ره با دست تن 

از حیات او حیات خارو است

طفلک ده ساله اش لشکر گر است

عزم این ملت بود  دیوار دین

سنگ سنگش سنگر ستوار دین

کابل از لاهور چندان دور نیست

غزنه دور از شهر نیشاپور نیست 

این سه کشور غمگساران همند

در حوادث راز داران همند

تا بیارد مطلب ود را بکف 

این سه کشور هست دشمن را هدف

این کلید آرزوهای وی است 

خونبهای جستجو های وی است

چون به این مفتاح در را وا کند

مطمئن آقائی دنیا کند 

از عدن تا چین شود دنیا آن

نفت آن صحرای آن دریای آن 

خواجۀ هجویر گفت این داستان 

این حدیث جانگداز دشمنان 

بایدش اکنون سوی درگاه برد

نزد سلطان شفاعت خواه برد

خازن ارباب حال آمد به پیش 

خامه را بنهاد از دستار خویش 

تا زمحفل هر کرا ایما شود

نامه با انگشت وی انشاء شود

ختم بر اقبال شده رآی همه

بود این معنی تمنای همه 

شاعر آتش بیان دردمند 

گفت یا الله از جا شد بلند

کف بلب آورده چون بخدی مست 

از خودی و بیخودی یکباره رست 

آفتاب عشق رخشیدن گرفت

آرمیده بحر جوشیدن گرفت

نعره هایش سوی گردون می شدند

در فضا مصراع گلگون می شدند

این سخنها زان نواها نغمه ایست

زان نیستان معانی ناله ایست 

این پیک را بکوی رسول خدا برید

وین ناله را ببارگه مصطفی برید

آنجا که آفتاب نبوت نهاده سر

آنجا که هست کاخ رسالت بپا برید 

آنجا که تا بحشر زهر ذره خاک آن

انوار عشق آید و بوی وفا برید 

آنجا که کاخ ظلم نگونسار گشته است

بنیاد داد گشته بدنیا بنا برید

اخبار این سفینۀ آتش گرفته را

در پیشگاه عاطفت نا خدا برید 

زان شهر های سوخته خوانید نا مه ها

زان قریه های گمشده طومار ها برید

اخبار تانگهای زمین لرز کوهکن

احوال میگها بفراز  فضا برید 

از اختلاف امت مرحوم قصه ها

در پیشگاه قافله سالار ما برید

این مادر مقدس پستان بریده را

در پیش فاطمه حرم مرتضی برید

آن هر دو سر بچشمۀ زمزم دهید غسل

آنگاه داخل حرم کبریا برید

اوصاف ما جرای دلیران جنگجوی

از سنگر مبارک عشق ووفا برید

گویید عرض ملت کهسار را شنو

ای مصطفی فغان شرر بار را شنو

بشنو و گرنه کار بپایان رسیده است 

طوفان مرگ بر در ایوان رسیده است

دیو نفاق خانۀ امت خراب کرد

این دیو را بکش که بدیوان رسیده ام 

از سوی دیگر اهرمن بیخدای روس 

در تختگاه ملک سلیمان رسیده است

چشمش بروی دختر مؤمن فتاده است 

دستش بنو عروس مسلمان رسیده است

خونی نمانده در جگر مادران ز بس 

خون همچو اشک بر سر مژگان رسیده است 

ناموس دین بگوشۀ میدان فتاده است 

هنگام جان سپاری مردان رسیده است 

ناسور گشته زخم مریضان از اختلاف

هان ای طبیب فرصت درمان رسیده است

بس دود های سوخته از جسم کودکان

بس روز ها که رفته بکیوان رسیده است 

امروز جان سپاری و غیرت براه حق

تنها بدوش ملت افغان رسیده است

زین افتخار قوم تهیدست بی سلاح

نامش چو تاج بر سر کیهان رسیده است

تشنه لبان عشق بسنگر نشته اند

ای ابر لطف موسم باران رسیده است

ای آفتاب مهر و عنایت عنایتی 

ای حامی حقوق مسلمان شفاعتی