138

ببار گاه سعدی

از کتاب: سرود خون

مرحبا محفل استاد بشر شیخ همام

که در اقلیم سخن پیشروان راست امام

هشت قرنست که خاک در این روضۀ پاک

نامۀ اهل ادب را شده مشکینه ختام 

هشت قرنست که بنوشته فلک با خط زر

رقم عزت آن را بجبین ایام

زهره هر شب در بستان بگشاید که ملک

عطر آگین کند از نکهت آن طرۀ شام 

زین گلستان بفلک هدیه برد باد سحر

تا کند عرش نشینان سخن تازه مشام 

در ره خانقه اش بوسه زند صبح و مسا

سالگان ره تحقیق باخلاص تمام

بر در میکدۀ عشق نیاید چون وی 

پیر دردی کش دریا دل دریا آشام 

آن که در خاک در خمکدۀ وحدت دید

راز های که نشد کشف بجمشید زجام

ای بسا شاعر لفاظ که با جودت طبع 

نشناسد بجهان هیچ کس ازوی  جز نام 

لیک آوازۀ این شیخ قرون و اعصار

تا زمانست و مکانست نیابد انجام 

اوست کانوار ازل دیده در آئینه صح

اوست کاسرار ابد خوانده بدیباچۀ شام

شهد جوشد زنئ خامۀ وی تا دم حشر

بس حلاوت که خدایش بنهاده بکلام 

خوانده در مدرسه حکمت قرآن تعلیم 

برده از مشرق انوار پیمبر الهام 

عشق را گفته که بر مسند جان باش امیر

نفس، را گفته که بر درگۀ تن باش غلام

عقل را گفته که دل بارگۀ جانانست 

حیف سر منزل جانان که کند دیو مقام

عدل را گفته چراغیست فرا راه حیات

شود از پر تو آن کار دو عالم به نظام 

شاه را گفته منه پای به نه کرسی چرخ

پیش تقدیر مشو غره بزرینه حسام 

باز را گفته که باصعوۀ مسکین مستیز

پیل  را گفته که بر لانۀ موران مخرام

بپدر گفته مزن بوسه بروی فرزند

اندر آن جا که بود چهرۀ زرد ایتام

تا جهانست برین روضۀ فرخنده درود

تا سپهر است برین قبلۀ عشاق سلام

سعدیا دیده گشا حالت دنیا بنگر 

ماجرای دل آوارۀ شیدا بنگر 

بشریت شده دیوانۀ خود خواهی و آز

حال این خودکش دیوانۀ رسوا بنگر 

بگمان تو بشر یک بیک اعضای همند

اینک ای شیخ اجل این همه اعدا بنگر 

ملتی غرقه بخون گشت و ننالید کسی 

ووضع همدردی و غمخواری اعضا بنگر 

ایکه در دیدۀ تو بود جهان خرم و شاد

اینک این صحنۀ خونریزی و یغما بنگر 

آدمی را که به نزد تو مقامی است رفیع

لعبت فتنه وویرانی و غوغا بنگر 

دل وی مسخ شده صورت آن برجایست 

پسر آدم و دو شیزۀ حوا بنگر 

راستی و شرف و دوستی و مهر ووفا

حرفهائیست که افتاده زمعنا بنگر 

یک قدم دور ترک ملت همسایۀ خویش

غرقه در آتش که افتاد زمعنا بنگر 

بدتر از ظلم هلاکو و زوال بغداد

حالت کشور آتش زدۀ ما بنگر 

جای گل مشهد خونین جوانان وطن 

هر قدم پهلوی هم در دل صحرا بنگر

شهر ها سوخته در آتش بیداد و ستم

دود آن سر زده در گنبد خضرا بنگر

ناز پرورد حیا مظهر ناموس و عفاف 

دختر غرقه بخون چون گل حمرا بنگر

طرفه کاریست که آن تشنه بخون مردم 

بر سر صلح هنوز است بدعوا بنگر 

روح انسانی وی رفته نگونسار بچاه

علم نخوت وی فوق ثریا بنگر

بیخدا خانه خدا شد بدیار اسلام

غفلت مومن و ترسیدن بیجا بنگر 

شکوه از دشمن خون خوار ندارد سودی 

وضع سرما زده سرد احبا بنگر 

پرچم سرخ گرامروز در این جاست بلند

حاش لله تامل کن و فردا بنگر 

سعدیا روضه مینوی تو بدام خرم

تا بلند است و بپا این فلک مینا فام 

در شب تیرۀ غم شکر که غمخواری هست 

بسته شد گر در اغیار در یاری هست 

در گلستان سحرم مرغ چمن داد نوید

گفت مشکن دل ماتمزده دلداری هست 

بوستان را بگشا کز ره دور آمده ام

جای گل هدیۀ من دامن پر خاری هست

نغمۀ بلبل اگر نیست مرا مونس راه

ناله ئی چند زمرغان گرفتاری هست 

تحفۀ شاعر آواره درین بزم وفا 

خون دل، داغ جگر، چشم گهر باری هست 

از سر تربت آتش نفسان می آیم 

گر به غنمنامۀ من گر می گفتاری هست 

مگر از مشهد گلگون کفنان بگذشتم 

گه بهر حرف من از خون دل آثاری هست 

از سر تربت آتش نفسان می آیم 

گر به غمنامۀ من گر می گفتاری هست 

گر چه از مصر سخن خیل عزیزان رفتند 

مرحبا یوسف ما را که خریداری هست 

اندرین دشت که گم کرده بشر راهش را

شکر کاز دور صدای دل بیداری هست

غزنه گر سوخت سنایی کند آواز بلند

سوخت گر شهری هری خواجه انصاری هست

از گلستان نشود نغمۀ سعدی خاموش

تا به پهنای فلک ثابت و سیاری هست

شرق را هست بتاریخ بشر مایه ناز 

تا در آن مولوی و حافظ و عطاری هست

ملک دل هاست ز خسرونه ز کیخسروجم

یکدم از روزن دل بین اگر انکاری هست

در شب تیرۀ ما کوکب اقبال هنوز 

میکند جلوه که آیینه و دیداری هست 

جز تباهی نبود قسمت انسان هرگز 

تا سر رشته در انگشت تبه کاری هست

بشر و یک نفس آرام محال است محال

تا به کاشانۀ وی اژدر خون خواری هست

نازم آن برهنه پاراکه به دشمن فهماند

ملت بت شکنی در دل کهساری هست

گردن شیر بود قدرت زنجیر شکن

بهر تسلیم بهر جا خر و افساری هست

می توان کرد چو من ناله خونبارکسی 

که چو سعدی مژه اش ابر گهر باری هست 

سعدیا تو پدری راه شناسی شیخی 

بوسه گاه دل و جان روضۀ تو باد مدام