فارسی ناب
به استاد سخن بدیع الزمان فروزانفر:
نکردی به نامه مرا یاد استاد
دل شادت انده مبیناد استاد
دل تو مبینا انده که دروی
جهانی است از دانش و داد استاد
بود ژرف دریا که در هر طپیدن
گهر پرورید و گهر زاد استاد
مکن خیره آرام دریای دل را
که شد تیره دریا چو استاد ، استاد
همایون درختی که ستوار بیخش
فرود زمین ریشه بنهاد استاد
گشن شاخهای پر از برگ و بارش
ز چرخ برین سریر آراد استاد
کهن بوستانی که سرو بلندش
ز باد خزانی است آزاد استاد
به هر سگ ان داستانها نوشته است
ز پرویز و شیرین فرهاد استاد
به هر سنگ ان داستانها نوشته است
ز پرویز و شیرین و فرهاد استاد
ز اشک پدر مرده ی بینوایی
چه سیلاب ها راه بگشاد استاد
ز آیین پیشینیان شست یکسر
سیه واژه ی خشم و بیداد استاد
جهان کهن را زبنیاد بر کند
جهانی ز نو کرد بنیاد استاد
با شهسوراا که پیش شکوهش
نهاده ست شمشیر پولاد استاد
بس آتشنهادا که بر خاک خواری
شدش آبگون تیغ بر باد استاد
بسا شاهبازا که پیش همایش
پر افگنده هر سال چون خاد استاد
در اینجا یکی خانه باشد که یزدان
در آن پر تو خویش بنهاد استاد
مهین خانه ای کاسام بر دروی
فرود آمد و بوسه ها داد استاد
نهادند بس رازهای نهفته
به هر سنگ آن لاد بر لاد استاد
کجا دل که اسپند آسا بر ان در
نجست و به جنبش نیفتاد استاد
کجا کوهسارش غریونده رودی
بشادی کند شور و فریاد استاد
چمن ها گل و لاله باغهای نگارین
از آن گونه گون باغهای نگارین
بلب مانده انگشت بهزاد استاد
همه توده ی سیم هنگام بهمن
همه خرمن زر به خرداد استاد
تب لرزه افتد به بنداد گیتی
پو تندرش آید بفریاد استاد
تناور درختان ورزنده بر کوه
جو گیود جو گودر زو گشواد استاد
خنک بادها از دل کوهساران
و زدخوش به شبهای مرداد استاد
گهی میوه بخشد گهی سایه آرد
چو مردان آزاده ی راد استاد
دریغا که از همزبانان جدایم
ازین درد نالم بفریاد استاد
درختان ابنوه شاخ بلندش
پناهنده راجان کند شاد استاد
دلم شاد گردد اگر همزبانی
در این گوشه سازد مرا یاد استاد
مرا دل گروگان مهر تو باشد
چه کابل، چه جدهف چه بغداد استاد
من این در دری بنام تو کردم
که تو در شناسی و استاد ، استاد
مرا مهر تو کرد گستاخ ورنه
که زیره بکرمان فرستاد استاد
که زی مهر تابان برد بامدادی
چراغی که هر دم بمیراد استاد؟
عجم تا زمین را به «زا» بر نگارد
به ارض عرب تا بود «ضاد» استاد
زمین سخن باد سر سبز از تو
گل آرزویت مریزاد استاد
جده-۲۸ سرطان ۱۳۴۵
روان شاد استاد بدیع الزمان فروزانفر در جواب خلیلی سرود:
اوستادا ز بعد عهد دراز
نامه ای سوی ما فرستادی
آشنایان عهد دیرین را
پیک نو آشنا فرستادی
هد هد مژده ور سلیمان وار
تا به شهر سبا فرستادی
دیدیم از در وفا که مرا
کار نامه ی وفا فرستادی
عجز من دیدی از ثنا که بمن
رهنمون ثنا فرستادی
پیش تا من کنم مدیح تو ساز
صلتم از سخا فرستادی
پیش تا من کنم مدیح تو ساز
صلتم از سخا فرستادی
نعمت بیکرانه بخشیدی
گنج بی منتها فرستادی
ریختی خون من بدشنه ی هجر
هم مرا خونبها فرستادی
سوختی جانم از فراق و مرا
کوثر جانفزا فرستادی
خاطری را که تاب غم بگداخت
نکته ی غم زدا فرستادی
چامه ای دل نواز و روح انگیز
چون نسیم صبا فرستادی
سخن پاک چون دعای رسول
بهر دفع بلا فرستادی
زخمه راندی تو برستای ضمیر
گوش دل را نوا فرستادی
بار بدوش نوای جان آهنگ
بنو آئین ادا فرستادی
پرده بر ساختی براه عراق
در صماخ هوا فرستادی
بر کشیدی ز چنگ دل آواز
نغمه ی دلربا فرستادی
نسخه ی سحر بابلی زحجاز
به ری ای اوستا فرستادی
سحر مطلق به شویه ی هاروت
نه کنون بارها فرستادی
بل نه سحراست معجزی است شگرف
کز پی اهتدا فرستادی
ای خلیل الله از مقام خلیل
بینوا را نوا فرستادی
بر سر خوان حق چو بنشستی
زله ی ناشتا فرستادی
کعبه آرایش است و مروه مثال
این سخن کز صفا فرستادی
ای سلیمان همم به مور ضعیف
پیل بالا عطا فرستادی
ای سرافیل دم نسیم حیات
سوی اجزای لا فرستادی
ای حیات امم رسول بقا
بحصار اجزای لا فرستادی
بوستان را به برگ ریز خزان
مرغ دستان سرا فرستادی
به غزالان خشکسال نیاز
طعمه مشکین گیا فرستادی
به عقابان دور مانده زقید
مسته شیرین ابا فرستادی
تیره روزان کوی آفت را
سایه گستر هما فرستادی
گردن دلبران معنی را
هدیه مشک خطا فرستادی
پی بهبود جان بیماران
ای فلاطون دوا فرستادی
زان شفا بخش گوهران ضمیر
خسته دلرا شفا فرستادی
چشم رنجورست بینش را
مدد توتیا فرستادی
بسوی جرم ما دیده محاق
نورهای ضیا فرستادی
مس زنگار خورده را بکمال
از کرم کیمیا فرستادی
خبیر دزنهاد حادثه را
حیدر درگشا فرستادی
وز پی قهر دیو وسوسه را
عمری در غزا فرستادی
تاج زرین آفتاب بلند
سوی جرم سها فرستادی
مرغ عرشی بخاکدان راندی
نور خورزی هبا فرستادی
بهر سر کوب مار دوش عناد
کاویانی لوا فرستادی
من نه کیخسروم ولی تو مرا
جام گیتی نما فرستادی
ذره ای را بفره خورشید
از زمین برسما فرستادی
رهرو دم گسسته را بوصول
نفس کبریا فرستادی
به بر سالکان صدق وصفا
خلعت اصطفا فرستادی
ردی عزتست وحله ی ناز
که تو غمر الردا فرستادی
از ثنای درون سنائی وار
تیره شب را سنا فرستادی
جبرئیل آیتی که دوران را
معجز دیر پا فرستادی
آسمان دولتی که بر تر و خشک
فیض و لطف خدا فرستادی
یا بپور زهیر مدح سرای
پرده مصطفی فرستادی
یا شبان شعیب را بنوال
اژدها فش عصا فرستادی
عجبم کآفتاب پرده شکاف
از چه ره در خفا فرستادی
ارمغانی چنین بدیع و لطیف
باز گو کز کجا فرستادی
از بر من خیال غم بگریخت
این طرب نامه تا فرستادی
لیک طبع مرا به پاسخ شعر
در دم اژدها فرستادی