مخمس محجوبه بر غزل شاه شجاع
عشق ان سرو خرامان داشتم دارم هنوز
همچو قمری شورو افغان داشتم دارم هنوز
میل آن سلطان خوبان داشتم دارم هنوز
از غمش سوزیکه برجان داشتم دارم هنوز
در دل آن دریکه پنهان داشتم دارم هنوز
گریه کردم ز هجرش همچو ابر نوبهار
گشتم از سودای گیسویش پریشان روزگار
روز و شب بردم برای مقدم او انتظار
بر نیامد صبح وصل از دامن شبهای تار
شکوه کز شام هجران داشتم دارم هنوز
وه چه باشد گر بپرسی حال بیمار غمت
همچو عیسی زنده سازی مرده را از دمت
لیلی من آرزو دارم که بینم یک دمت
همچو مجنون میبرم بس انتظار مقدمت
مسکنی کاندر بیابان داشتم دارم هنوز
غیر من چندین غم و اندوه بی پایان کراست
عمر ماشد همنیشنم محنت و رنج و بلاست
از دو چشمم خون گر شود جاری سزاست
آبرو از گریه پیش درد مندانم بجاست
عزتی کز چشم گریان داشتم دارم هنوز
هیچگاهی برمرادم گردش گردون نگشت
هیچ دل همچون دل محزون من پر خون نگشت
از دلم سودای زلف مهوشان بیرون نگشت
خاطری کز غم پریشان داشتم دارم هنوز
ماه من چون دید از خورشید رویت یک شعاع
کرد « محجوبه» هماندم عقل و دین من ودام
عشق ما باقیست گرجان سازد از تن انقطاع
کی رود سودای خوبان از سر من «شه شجاع»
درد دل کز عشق ایشان داشتم دارم هنوز