آمدن رستم به بازار و شنیدن تعریف کک کوهزاد از زبان مردم

از کتاب: افغانستان در شاهنامه

همان روز کامد به بازارگاه 

ابا پهلوانان زرین کلاه 

دو مرد جوان دید کز ناگهان 

رسیدند از ره بر پهلوان 

همی گفت از آن دو یکی با دگر 

که هرگز ندیدم از ایشان پسر 

به بالا و فرهنگ و توش و توان 

به کوه زاد ماند مر این نوجوان 

تهمتن چو این گفتش آمد به گوش 

برآورد چون شیر غران خروش 

که باشد به گیتی کک کوه زاد 

که بردید ازو نام و کردید یاد

این دو نفر رهگذر ترسیده و بالآخره:

یکی گفت ای نامور پهلوان

دل کارزار و خرد را روان

نهنگ دمان است و شیر ژیان

به نیروی او کس نبسته میان

نژادش ز اوغان سپاهش بلوچ 

ابر دشت خرگاه بگزیده کوچ 


رستم بعداً سوالی کرد که چرا برای او سام و زال سالانه باج و خراج می فرستد؟

بپرسید رستم از ایشان سخن 

که دستان سام این نداند زبن

نکوشید با او مپهدار سام

پرداخت او را چرا از کنام

بگفتند کای پهلو شیر مرد

فراوان بجستند با او نبرد

بسی رزم کرده است با سام شیر 

بسی کشته ز آن پهلوان دلیر 

نریمان کو رنگ رفتش به جنگ 

نیاورد ز آن کوه سنگی به چنگ 

کنون میستاند همی باژ و ساو 

ز دستان به هر سال ده چرم گاو 

به تندی به میلاد و کشواد گفت 

که از من چرا داشتند این نهفت 

که از سیستان باژ گیرد به زور 

نسازید تیره به رو ماه و هور

چرا مانده این راز از من نهان 

من اندر جهان و کک اندر جهان؟ 

هم اکنون من و خنجر و راه و کوه 

بر آرم از و کام زابل گروه 

چو بشنید میلاد افگند سر

به پیش و نمی کرد بروی نظر

بدو گفت کای نامور پهلوان 

جهان جوی و بیدار و روشن روان 

منادی زده زال در نیمروز 

که سازم بر و تار از تیغ روز 

ولی گر تررای جنگ است و کوه 

ازیدر برو پیش زال و پژوه 

از و خواه دستوری رزم کک 

پس آنگه برو سوی رزمش و سبک

چو رستم ز کشواد این بشنوید 

زبانش زگفتارها بغنوید 

سوی زال آمدیل نیک بخت 

برخ زرد و لرزان چو شاخ درخت 

که باشد به گیتی کک کوهزاد 

که ترسند ازو پهلوانان راد 

ز زابل همی زرستاند خراج 

چو باید ترا کاخ و اورنگ و ناج 

همه نام سام آوریدی به ننگ 

همانا نداری تو چنگ پلنگ 

چو شنید دستان رخش گشت زرد 

برآورد از دل یکی باد سرد 

بپیچید و دستش همی زد به دست 

کفش بر لب آمد چو پیلان مست 

بدو گفت دستان سام سوار 

که ای شیر دل درگه کارزار 

کک کوه زاد اژدهای نر است 

زگر شسپ و از سام جنگی تر است 

ندارد نهنگ دمان پای او 

نگیرد به مردی کسی جای او 

از او شیر جنگی گریزان شود 

همه جنگش از بیم زیران شود 

نه پرد ز بالای آنکه عقاب 

بجنبش ز بیمش نهنگ اندر آب 

دگر آنکه در کوه بان دلیر 

هزار اند جنگی همه همچو شیر 

زین کرده گردی ز هر کشوری 

که هر یک فزونند از لشکری 

به مردی فزونند هر یک ز کک 

بود کک ز پیکار ایشان سبک 

ابا هر یکی لشکری صدهزار 

سوار و پیاده بلوچان به کار 

هزارزان سوار افغان گروه 

ز لاچین دلیران ابر گرد کوه 

همه رزم دیده همه مرد جنگ 

بر آنگوه مانند غران پلنگ 


رستم به فکر افتاده در حالی که یک نوع اضطراب قلبی در خود احساس میکند نزد سام میرود تا اجازه جنگ را با کک از او بگیرد. این جا باز تعریف از پهلوان و رشادت کک به میان می آید و ضمناً گفته میشود که در کوه مرباد پهلوان زاد تنها نیست، بلکه هزاران نفر سوار افغان و لاچین و صدهزار نفر سوار و پیاده بلوچ با وی همراه میباشند و هر یک از این مردان رزمجو به تنهایی با لشکری میزنند و مانند شیر غران پیرامون این کوه و در مستحکم آن را نگهبانی میکنند.

برادر و پسر او را هست یکی 

کزو نیست در جنگ کم اندکی

سرافراز را نام بهزاد خوان 

که رزم چون کو پولاد خوان

پسر هست او را دیگر هشت مرد 

سواران جنگی یلان نبرد

همه درگه جنگ نر اژدها

کس از رزم ایشان نگردد رها 

چو آیند بر دشت نخجیرگاه 

سراپرده شان سر فرازد به ماه

به خرگاه آیند از بهر گشت 

به هر سوی پویان پی گور دشت

تو زایدر برو با سپاهی گران 

همه نامداران و گند آوران

سام میگوید:

کمین سازی و شب شبیخون کنی 

همه دشت و خرگاه پرخون کنی 

در آن دم برآری مگر زو دمار 

بتدبیر و از گردش روزگار 

دو سالی دگر صبر کن ای پسر 

پس آنگه برو سوی آن بدگهر 

همان تا از این پهلوان تر شوی 

ز هر سروری در جهان سرشوی 

از آن پس چو تازی تو کک را رواست 

کنون رفتن تو به کین بیهواست 


رستم میگوید:

چو بشنید رستم برآشفت ازوی 

بدو گفت این باب پرخاشجوی 

به دادار یزدان جان آفرین 

به تاج و به تخت و به تیغ و نگین 

به جان منوچهر زیبنده تخت 

به خاک نریمان یل نیک بخت 

به خورشید و ماه و به بهرام و تیر 

به نیروی مردان شمشیرگیر 

کزین پس نسازم دمی من درنگ 

شتابم بر آن که دمان چو نهنگ 

اگر صد هزارند اگر یک سوار 

به یک دم برآرم از ایشان دمار 

پیاده روم به سوی آن برزکوه 

ببینم چه سازند افغان گروه

همه دشت خرگاه بر هم زنم 

بداندیش را آتش غم زنم 


سام گوید:

بخندید دستان ز پور جوان 

ولی شد دلش بیش از اندوه نوان 

بنالید دستان به پروردگار 

که ای برتر از گردش روزگار 

سپردم تو را این نبرده جوان 

ز مرگش دلم را ببر مگسلان 

چراغ دلم را چو افروختی 

دل دشمنان را ز غم سوختی 

به من بخش این پور جنگی پلنگ 

بهر کینه اش ساز فیروز چنگ 

دگرره چنین گفت با پیلتن 

که ای شیر جنگی سرنجمن 

یک امسال دیگر تو با من بساز 

که چنگت به پیکار گردد دراز 


بخندید رستم گفت:

بگفت و برون شد گرد دلیر 

به همراه میلاد و کشواد شیر 

سوی کاخ شد رستم پهلوان 

یکی بزم آراست روشن روان 

بفرمود تا ساقی سیمن بر 

بیارد می لعل با جام زر 

نشستند هر سه در آن بزمگاه 

ولی پیلتن داشت زی رزم راه 

کسارندۀ باده ی لعل رنگ 

به کف ساغر چهرۀ لعل رنگ 

چنین گفت رستم به کشواد شیر 

که باید سر دشمن آورد زیر 

ندارم درنگ امشب ایدر زکین 

مگر سوی اوغان و خرگه زمین 

پیاده درآیم در آن دشت و کوه 

ز نیرو کنم دشت خرگه ستوه 

یکی نام آرم در این کین به دست 

کزو خیزه ماند دل پیل مست


میلاد میگوید:

بدو گفت میلاد کای شیر مرد 

پیاده چه تازی بدشت نبرد 

نشاید که تازی تو از سرسری 

در این کار نیکو مگر بنگری 

نه گورونه آهو نه عزم است و رنگ 

نهنگی است جنگی در آن خاره سنگ 

کسی را که با او نتابید سام 

نشاید کشیدن بدان سو نگام 

من ایدر بمانم نیایم به راه 

نتابم بافغان و لاچین سپاه

رستم خنده کنان گفت:

بخندید رستم از آن گفتگوی 

برافروخت از باده رخسار اوی 

سوی دشت خرگاه تازیم زود 

ز افغان و لاچین برآریم دود 

ز دروازه بیرون نهادند پای 

زبان بسته از گفته هر یک به جای 

شب تیره بود، مانند قیر 

ستاره نه پیدانه بهرام و تیر 

نه شب زنگیی بود پر هول و بیم 

که گشتی دل شیر از وی دو نیم 

بیرون رفت رستم در آن نیم شب 

ز هرگونه گفتار بر بسته لب 

همه شب همی رفت مانند باد 

سری پر ز رزم کک کوه زاد

کک کوهزاد به خواب میبیند:

قضا را همان شب کک تیره روز

چنین دید در خواب کز نیمروز

بیرون آمد از پیشه غرند شیره

سوی کوه سارش درآمد دلیر

یکی شیر شرزه به چنگال تیز

ز چنگش کجا خواستی رستخیز

یکی حمله آورد شیر دژم 

دژم روی و در ابروان داده خم

بزد چنگ وی را از پا درفگند

سرش را همانگاه از تن بکند

یکی آتش افروخت از کهسار

که از دود او گشت گیتی چو قار

از آن بیم کوه زاد از جا بجست

بترسید و شد نوش بر وی کبست

خواستن موبدان و تعبیر خواب:

همه موبدان را در آن شب بخواند 

برایشان همه خواب خود را براند 

ببینید گفتا که تعبیر چیست؟ 

چه سازیم او را و تدبیر چیست؟

دل موبدان گشت اندیشه ناک 

ز اندیشه دل هایشان گشت چاک 

به پاسخ بگفتند کز روزگار 

یکی مرد پیدا شود نامدار 

به حمله پلنگ و به دل نره شیر 

بسا سرکه او اندر آرد به زیر 

همانا که انجام فیروزیست 

از آن رو که رزمی نوت روزیست


 بهزاد گفت:

چنین گفت بهزاد با موبدان

که ز آن غم چرا تیره دارم روان

ندارم ز کس بیم باشیم شاد

غم و رنج بیهوده داریم یاد

یکی پُرخرد گفت کز سیستان 

بیاید یکی گرد گیتی ستان

همانا که باشد نژادش سام

ز شیران بگیرد به مردی کنام

یکی نامور بچه  اژدها

کز و اژدها نیابد رها


کک گفت:

چو بشنید کک زو بخندید و گفت 

که بیهوده ز این سان نشاید شنفت 

اگر سام آید همان است جنگ 

که دیده است پیکار و رزم نهنگ 

اگر زال آید ز زالم چه باک؟

چه دستان بر من چه یک مشت خاک

بدو گفت موبد که از پور زال 

سخن هست بسیار از دیر سال

دیگر باره گفتش که بیهوده بس

به پیکار سیمرغ ناید مگس 

ز پرورده مرغی چه زاید پسر 

چه باشدش نیرو، چه باشد هنر 

ستاره درخشان بود بر سپهر 

همی تا که خورشید ننمود چهر 

به پیشم بدین سان سخنها مگو 

نه بینم کسی کایدم روبه رو 

هلاباده پیش آور و مطرب گزین 

که نه گاه رزم است و پیکار کین 

چرا غم خوری از این جهان خراب 

دمی خوش برآرم ز جام شراب 

چه داند کسی تا چه آید به سر 

به هر چیز کاید ببندم کمر 

هزار و صد و هژدهم سال گشت 

چو بادی آید به کوه و دشت 

به گیتی همه کام دل دیده ام 

به هر رزم میدان پسندیده ام 

چنین تا همه مشک کافور شد 

همان چنگم از زور بی زور شد 

همان نیز اگر آیدم اژدها 

ز پیکار تیرم نیابد رها 

بگفت و شراب دمادم کشید 

به می اندوه از چهرۀ غم کشید 

چو آمد زایوان او بانگ جنگ 

معنی به قانون درآورد چنگ 

همی تار از زخمه صد پاره بود 

که کوه زاد را بزم یک باره بود


رستم - میلاد - کشواد

چو در جام گیتی درآمد شراب 

جهان گشت مانند یاقوت ناب 

تهمتن بیامد به خرگاه دشت 

چو شیری بدامان که برگذشت 

منم شیر میدان آوردگاه 

جهان پهلوان رستم کینه خواه 

چو بشنید آن نعره را کوه زاد 

بلرزید دل در بر بدنژاد 

بپرسید کاین بانک و فریاد چیست؟ 

ببینید در پای کهسار کیست؟ 

که این نعره نشنیده ام از هژبر 

نه هرگز بجوشید بدینگونه ببر 

همانا که رعد است در نوبهار 

ویا شرزه شیری است در مرغزار 

که آمد ز در مرد دژ دار نام 

دلش پر ز اندیشه رخ زردفام 

بدو گفت کامد سه تن رزمخواه 

که در این پای کهسار از گرد راه 

سواران ما چند تن از شکار 

رسیدند نزد یکی جویبار 

بدان هر سه بستند از کینه راه 

بریشان سیه گشت آن کینه گیاه 

دو خسته سه دیگر گریزان شدند 

چو سیماب در دشت پنهان شدند 

ندانم که شیرند یا اژدها 

که از رزمشان کس نیابد رها


کک کوه زاد میگوید:

چنین داد پاسخ کک کوه زاد 

که دارند رزمم همانا به یاد

بپاید یکی مرد دانش پژوه 

کز ایشان خبرآورد زی گروه

ببندد دو بازوی سه نامور 

که نارند دیگر کس ایدر گذر

اگر تخم ساماند و از پشت زال 

ببندد دو بازوی شان از دوال

بیارد در این رزمگه بسته دست 

بیابد ز من جای و بوم نشست

نیاید که گیرد به تن زور جنگ 

شود تیز چنگال همچون بلنگ

در این کودکی کشته گردد مگر

وگرنه زمانه نه درآرد بسر


بهزاد:

چو بشنید بهزاد برجست زود 

کک بدگهر را فراوان ستود 

از او خواست دستور رزمگاه

که سازد جهان پیش دستان سیاه

وگر شیر باشد به دام آورد 

همی عمرش به شام آورد

بگفت این و پوشید رومی زره 

بابرو زده از سر کین گره

سراپا بپوشید زاهن قبای 

میان بست برکین رزم آزمای

چه بهزاد آراست تن را بساز 

بدو گفت کک کای یل رزم سار

به جان و تن خویشتن دار گوش 

نگه دار از این شهر مردان تو هوش

بخندید بهزاد از گفت کک 

که از این سان مرا برشماری سبک

ز مردی چه خیزد که کارزار 

که پرورده مرغش بود خواستار

بگفت و برآمد به حصن بلند 

نگه کرد بر دشت دید ارجمند

سبک دید او را به چشم یلی 

بدو نعره زد کای خر زابلی

ندانی چه جای است جالندری 

که بهرام نارد کند داوری

همانا تو را مرگ ایدر کشید

و یا خود زمانت بسر درسید 

ز پس کینه بهزاد آمد به زیر 

غریونده مانند غرنده شیر


رستم گفت:

پسآنگه بدو گفت نام تو چیست؟ 

که خواهد گه به مرگ تو گریست 

همانا به رزمم فراز آمدی 

به پیکار من کینه ساز آمدی

 

بهزاد گفت:

بدو خیره گردید بهزاد گرد

همی خواست بنمایدش دستبرد

برانگیخت باره هماندم ز جای

برآورد آن گرزه سرگرای


رستم:

چو رستم و را دید و گرز گران

بزد دامن پهلوی بر میان

سپر بر سر آورد و شن گهر

سپرده دل و جان به پیروزگر


بهزاد:

بزد بر سپر زود بهزاد گرز

بپیچید آوازش در کوه و درز


رستم:

بخندید رستم ز گرز گران 

که این است پیکار افغانیان

بدین بازوی زور از زال زر

گرفتید هر سال ده خام زر


بهزاد:

چو بهزاد افغان از او این شنفت 

بدو گفت کاهریمنت باد جفت 

چه نامی کزین گونه کوشی به جنک 

قوی بالی و بافر و هوش و هنگ


رستم: 

بدو گفت نامم بود مرگ تو

کفن گردد این جوشن و ترک تو


کهزاد:

جهانید بهزاد بر وی سمند

مگر آورد بر تهمتن گزند


رستم:

تهمتن عمود فریدون شاه 

به گردون برآورد و دل رزمخواه

بیامد بمانند آهنگران

بگرداند رستم عمود گران


بهزاد:

سپر بر سر آورد بهزاد گرد

تهمتن بیامد پی دست برد


رستم:

بزد بر سرش گرزه  گاوسار 

که آواش پیچید در کوه و غار 

سپر پهن گردید او را بسر

تگاور ز زخمش در آمد به پشت 

همه مهره  باره در هم شکست 

ز زین اندر آمد به روی زمین 

بیفتاد بیهوش مرد گزین 

زمانی برآمد چون آمد به هوش 

برون شد از آن زخم مغزش زگوش 

به میلاد بسپرد بهزاد را 

فروبست بازوی بیداد را 

چو زو دیدبان دید این فرهی 

به کک در رسانید ازو آگهی 

که بگرفت بهزاد را کودکی 

که پیدا نباشد ز خود اندکی 

در این گفتگو بود با کوه زاد 

که آمد خروشی که ای بدنژاد 

برون آی و رنه به خورشید و ماه 

به تاج و بخت منوچهر شاه 

که آیم برافراز که چون پلنگ

نه در ماند آنگه نه کهسار 

همه مرز افغان بهم برزنم 

بدین دژ کین آتش اندر زنم

چو آواز رستم بگوشش رسید 

تو گفتی که هوش از سرش برپرید 

بپرسید کاین کیست وین ویله چیست؟ 

بدین سان خورشیدن از بهر کیست؟ 

کرا جوید و این چه گوید چنین؟ 

چه دارد به سرایی همه خشم و کین؟ 

بدو دیده بان گفت کای نیکام 

سواری که با رزم و کین است و رام 

خروشد دمادم که من رستمم 

ز دستان و از نامور نیرمم

فریاد و ستم  - نعره کک

شده مست از می کک کوه زاد 

از این گفت در مغز افگند باد 

ببازی شمردم همه روزگار 

ولیکن کنون شد مرا کار زار 

همانا که این پور زال است و بس 

که سیمرغ باشد و را یار و کس 

فرستاده زالش سوی من به جنگ 

نداند که آید به کام نهنگ 

بگفت و یکی درع فیروزه رنگ 

بپوشید بر تن پی نام و ننگ

کمر بست و بنهاد بر سر کلاه 

ز کینه جهان پیش چشمش سیاه 

عمودی بمانند یک لخت کوه 

کز و کوه البرز گشتی ستوه 

به گردن برآورد و بر پاره شد 

برافراز باره به نظاره شد 

یلی دید مانند آزاد سرو 

برخ چون تذو ومیان همچو غرو 

سراپای در زیر آهن نهان 

ز چهرش نمودار فر مهان 

به دل گفت آنگه که کوه زاد 

ندارم چنین نوچه هرگز به یاد 

دگر دید کلک بر سراپای او 

بدید آن دلیری و بالای او 

یکی نعره زد همچو ابر بهار 

که این مرد خیره سر دیوسار 

چه داری بدینگونه چندین خروش 

همانا خروشت خوش آمد به گوش 

که بنمودت این راه و رسم پلنگ 

که افگنده جانت به کام نهنگ 

ندانی چه جایی است این برزکوه؟ 

از و گشت سام نریمان ستوه 

کنون تو چه جویی در این کوه سار؟ 

چرا کرده ای رأی این کارزار 

چو آواز کک را تهمتن شنید 

نگه کرد برکوه و او را بدید 

یکی اژدها دید باز و ستبر 

به تن کوه و صورت به سان هژبر

سیه چهره و ریش کافورگون 

دو چشمش بمانند دو طاس خون 

عمودی به گردن چو کوهی بزرگ 

به چنگال شیر و به حمله چو گرگ 

چه داری بدینگونه لاف و گزاف؟ 

هنر باید از مرد جنگی نه لاف 

چه افزاید از گفتگوی چنین 

تو بر آسمانی و من بر زمین 

همی گوش من نشنود بانگ دور 

فرود آی و بنگر تو بازو زور 

چه بینی ندانی که مردان که اند 

در این کوه پایه برای چه اند


کک کوه زاد:

غریوی برآورد کوه زاد شیر 

که ای بدگهر پور زال دلیر 

چه نازی بر این دست و زور و هنر 

که گر چرخ باشی درایی به سر 

یکی رزم سازم در این برزکوه 

که گردد همه کوه خارا ستوه 

بگفت و درآمد کک کوه زاد 

چو نر اژدها سوی او رو نهاد 

چو آمد فرود از که آن تیز چنگ 

بدید آن بر و یال غران پلنگ 

یکی اژدها دید پیچان زکین 

دو چشمش پر از زهر و ابر و به چین 

ز کینه به لب ها برآورده کف 

عمودی چه کوه گرانش به کف 

به رستم نگه کرد و خیره بماند 

دو چشمش زدیدار تیره بماند 

کشیدند بهر کک کوه زاد 

ستوری به مانندۀ تندباد 

تکاور سمندی بجستن چو برق 

شده غرق آهن زسم تا بفرق 

صبا را که تک پیش از آهو بود 

به گردن قطاسی از دم او بود 

او رستم پیلتن خیره گشت 

نشست از برش کک درآمد به دشت 

سواران ز در یک سره تاختند 

به گردون سر نیزه افراختند 

کشیدند صف از بر کوه سار 

فروماند از گردش روزگار 

همی گفت هرکس که این پهلوان 

شگفتی دلیریست به از گوان 

نبیند به گیتی کسی کام از این 

به گردون رسد در جهان نام از این 

برانگیخت کوه زاد اسپ نبرد 

به رستم چنین گفت کاری تند مرد 

کسی سوی کک گر خرامد به جنگ 

پیاده گراید که نایدش ننگ

چرا بیستور است پای یلیت 

کجا نامور باره ی کابلیت 

یلا بازگو تا چه نامی به نام؟ 

تو را چیست از کوه مر بادکام؟


رستم:

بدو داد پاسخ که فرزند زال 

منم ای تو فرتوت بسیار سال

تهمتن منم پور دستان سام 

سر سرکشان، رستم خویشکام

مرا بهر مرگت فرستاده زال 

که در خاک آرم تن بدسگال

ز تو باز خواهم همه پاژ و ساو 

که بردی تو هر سال ده چرم گاو


کک کوه زاد:

بخندید از گفته اش کوه زاد 

برآورد نعره بدو رو نهاد 

ستانی به دستش چو آذرگشسپ 

درانداخت کو را رباید ز اسپ


رستم:

تهمتن سر نیزه بگرفت زود 

به نیروی مردی از چنگش ربود


کک کوه زاد:

بپیچد کک را به دل تیره دود 

بزد دست و برداشت از جا عمود 

برانگیخت چو مه کوه کک زاد 

سوی رستم پیلتن رو نهاد 

بگرداند کوه زاد گرز گران 

سوی رستم آمد چو آهنگران 

سپر بر سرآورد فرزند زال 

کک بدگهر باز بگشاد بال 

بزد بر سپر گرز و برخاست گرد 

رخ و چهره چرخ شد لاجورد 

چو زد گرز بر تارک پهلوان 

نپیچید و پیچید کوه زاد از آن 

بدانست کو را چه گونه است زور

ازو گرددش ناگهان تیره هور


رستم:

تهمتن برآورد گو پال سام

یکی برخورشید و برگفت نام

کوه زاد:

بیفتاد کک از ستور سمند 

ز جاجست و بند کمر کردبند

برآورد شمشیر تیز از نیام

بدو گفت کای بدگهر پو رسام

بگیر از کفم زخم شمشیر تیز

ببینی که چون است روز ستیز

پر بر سر آورد مرد جوان 

بزد بر سپر گشت چون پرنیان


 رستم:

تهمتن بیازید چنگال شیر

قبضه بگرفت مرد دلیر

ندادش بدو کک ز بس زور دست 

ز نیروی شان تیغ و دسته شکست 

پیاده بهم اندر آویختند 

یکی گرد تیره برانگیختند 

بگشتی گرفتن گشودند دست 

بماننده پیل و چون شیر مست 

بکشتی گرفتن درآمد نخست 

گشادند بازوی پیکار چست 

ببستند عهدی که در کینه گاه 

به مشت اندر آیند زیر رزمخواه 

هر آنکس از مشت آید به زیر 

چو نخجیر از چنگ درنده شیر 

بسی مشت رد و بدل شد زکین 

بلرزید در زیر ایشان زمین 

تهمتن یکی مشت پیچیده سخت 

بزد بر بناگوش آن تیره بخت 

بغلتید برخاک زو رفت هوش

بیفتاد برجای بی هوش و توش 

نگه کرد او را ستاده بدید 

که میخواست از تن سرش را برید 

بدو گفت رستم چه داری دگر 

به مردان نمای آنچه داری هنر 

کجارفت آن نیرو و های و هوی 

به یک مشتم آید فتادی به روی 

چنین داد پاسخ کک کوه زاد 

که هرگز چنین من ندارم به یاد 

نه مشتت این زخم گرز است و بس 

ندیدم چنین دست و نیروز کس 

یکی پند پیرانه بشنو ز من

ایا نامور رستم پیلتن

همه مال و اسباب و این زیب و فر 

کنیزان مه روی با تاج و زر 

از این دشت خرگاه افغان گروه 

هزار از سواران این دشت و کوه 

کمر بسته آید یک سر به راه 

چه نزدیک دستان چه نزدیک شاه 

به هر سال چندان که خواهی دهم 

دوصد گنج این پادشاهی دهم 

از این رزم و کین دست کوتاه کن 

سوی خان دستان زکین راه کن 

نتابم به میدان تو روز جنگ 

که پیری مرا کرده کوتاه چنگ 

تو هم نوجوانی دلیری مکن 

رخ بخت خود را زریری مکن 

وگرنه مرا لشکری صدهزار 

در این دشت هستند نیزه گذار

اگر همی زنم حمله بر کوه و دشت 

درآیند چون سیل بر روی دشت 

برآرند در جنگ از تو دمار 

شوی کشته ناچار در کار زار


رستم:

چو بشنید رستم بخندید و گفت 

که چندین چه باشی به نیرنگ جفت 

کجا گیرم از تو بدین سان فریب 

در چاره کوبی چو دیدی نهیب 

اگر زانکه خواهی بیابی رها 

ز چنگ دم آهنج نر اژدها 

بده دست بند مرا بیگزند 

در گفتگوهای ناخوش ببند 

چو بستم تو را سوی دستان برم 

به نزد مه زابلستان برم 

ببینند گردان لشکر تو را 

بمردی پسندند یک یک مرا 

چو این کرده باشم به خواهشگری 

ببندم کمرتا که جان نشکری

 

رستم:

وگر اندر این گفته داری درنگ 

بمردی کمربند در کینه تنگ 

ز بیچارگی کک زجا جست باز 

بیامد سوی رستم رزم ساز 

دگر ره به کشتی گشودند چنگ 

یکی همچو شیر و دگر چون پلنگ 

گرفتند مر یک دگر را میان 

بماننده پیل جنگی دمان 

بسی گشت کوشش میان دو تن 

نیامد از ایشان یکی را شکن

خبر شدن زال از رفتن رستم طور نهانی به جنگ کک

به دستان سام آمد این آگهی 

که شد سیستان از تهمتن تهی 

نهانی شده سوی پیکار کک که 

برهم زند گرم بازار کک 

پیاده روان گشته سوی نبرد 

ز بس بوده جان و دلش پر ز درد 

بدل گفت دستان که در کارزار 

اگر کشته شد رستم نامدار 

دگر مرد کک نیست کس در جهان 

برآید به زابل ز افغانیان 

جهان پیش من تیره گردد همه 

نه دیگر شبان خواهم و نه رمه 

اگر من نتازم شود کارخام 

همه صبح مردی یم گردد چو شام 

بگفت و تیره برآورد جوش 

همه سیستان زد سراسر خروش 

کمربسته لشکر درآمد چو کوه 

ز زابل دمادم گروها گروه

به ایشان چنین گفت پس زال زر 

که ای شیر مردان آهن جگر 

سوی دشت خرگاه باید شتافت 

عنان هیچ از تاختن برنتافت 

که رستم با کودکان شد به جنگ 

به ویژه به کام دلاور نهنگ 

اگر زنده دیدم من او را دگر 

سپاسم به درگاه پیروزگر 

وگر کشته شد رستم پیلتن 

بسوزم ز افغان همه انجمن 

سپه خواهم از شهریار جهان 

نمانم که این خون بماند نهان 

مرا اندر این رزم یاری کنید 

در این درد و انده گساری کنید 

بگفتند لشکر که ای پهلوان 

بیزدان جان بخش و فرخ روان 

که یک تن نمانیم ما از بلوچ 

از ایشان به زابل در آریم کوچ

بپوشید دستان سام سوار 

سلیح نریمان پی کارزار 

کمانی از گرشاسپ بر پشت شیر 

همان تیغ کورنگ شاه دلیر 

نشست از ر زین از زال زر 

کلاه مهی بر نهاده بسر

ز لشکر گزین کرد پنجه هزار

سوار پیاده همه نامدار

سپیده دمان بد که برشد باسپ

براندند مانند آذرگشسب

ز زابل برون رفت دستان سام

سر تیغ او اژدهای نیام

سوی دشت خرگاه آمد سیاه 

از ایشان بر اوغان جهان شد سیاه 

زمین گشت جنبان و لرزان هوا 

شده مرگ بر جان افغان گوا 

همه شب همی راند تا روز پاک 

سپیده گریبان شب کرد چاک 

تهمتن به کشتی دو روز و دو شب 

همی بود با کک برنج و تعب 

چو شد کار کوه زاد این سان دراز 

بدانست کامد زمانش فراز 

نتابید با پهلو نیمروز 

چو خورشید گردید بر نیمروز 

همه دشت و کهسار و گرما گرفت 

زمانه از خور رنگ صفرا گرفت 

بتابید صحرا و هامون و دشت 

تو گفتی که آتش ازو درگذشت 

سلیح نبردی در آن دشت گرم 

تو گفتی که گردید چون موم نرم 

فروماند از تشنگی کوه زاد 

همه کام او خشک و لب پر زباد 

به رستم چنین گفت کای نوجوان 

ز کشتی نمانده است با من توان

امان ده که تازم سوی آب خور 

پس آنگه به کشتی ببندم کمر 

که شد جانم از تشنگی چاک چاک 

تنم شد کباب اندر این گرم خاک 

به یزدان دادار پروردگار 

به بزم و به رزم و به دشت شکار 

که هرگز ندیدم بسانت نهنگ 

نه نر اژدها ونه جنگی پلنگ 

بخندید رستم ز گفتار کک 

سخنهای او داشت یکسر سبک 

رها کرد کوه زاد را یک زمان

بدانست کوه زاد کامد امان

بیامد سوی چشمه کوه زاد شیر 

زمانی بر افتاد بر اب گیر

بخورد اب و روی و سر تن بشست

خروشید رستم بدو گفت باز 

نشستن چه داری بیا رزم ساز 

چه امید داری و بر چیستی؟ 

درنگی شده از پی کیستی؟ 

چو بشنید آراست کوه زاد رزم 

هم آورد را رزم او بود بزم 

سوم دست کشتی گرفتند سخت 

زره شد ز پس زورشان لخت لخت 

همی زور کرد این بر آن آن بر این 

زخون گل شده دشت آورد و کین 

نهاده سر اندر یک دگر 

چو شیران جنگی گرفته کمر 

چو خورشید گردید بر چرخ راست 

همه مردی کک ز نیروی کاست 

ز ناگاه برخاست گرد سیاه 

که تاریک شد چشم خورشید و ماه