از حقیقت بار بگشایم دری

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

از حقیقت بار بگشایم دری

با تو میگویم حدیث دیگری

گفت با الماس در معدن زغال

ای امین جلوه های لازوان

همدمیم و هست و بودما یکیست

در جهان اصل وجود مایکیست

من بکان میرم زدرد ناکسی

تو سر تاج شهنشاهان رسی

قدر من از بد گلی کمتر زخاک

از جمال تو دل آئینه چاک

روشن از تاریکی من مجمر است

پس کمال جوهرم خاکستر است

پشت پاهر کس مرا بر سر زند

بر متاع هستیم اخگر زند

بر سر و سامان من باید گریست

برگ و ساز هستیم دانی که چیست؟

موجه ی دودی بهم پیوسته ئی 

مایه دار یک شرار جسته ئی

مثل انجم روی تو هم خوی تو

جلوه ها خیزد زهر پهلو تو

گاه نور دیده ی قیصر شوی

گاه زیب دسته خنجر شوی

گفت الماس ای رفیق نکته بین

تیره خاک از پختگی گردد نگین

تا به پیرامون خود در جنگ شد

پخته از پیکار مثل سنگ شد

پیکرم از پختگی ذو النور شد

سینه ام از جلوه ها معمور شد

خوار گشتی ازو جودم خام خویش

سوختی از نرمی اندام خویش

فارغ از خوف و غم ووسواس باش

پخته مثل سنگ شو الماس باش

می شود از وی دو عالم مستنیر

هر که باشد سخت کوش و سختگیر

مشت خاکی اصل سنگ اسود است

کوسرا از جیب حرم بیرون زداست

رتبه اش از طور بالا تر شد است

بوسه گاه اسود و احمر شد است

در صلابت آبروی زندگی است

ناتوانی ناکسی ناپختگی است