138

دمی با اقبال

از کتاب: سرود خون

یاد ایامی که با شعروکتاب

آشناگشتم در آغاز شباب

بسته بودم با سخن پیوند نو

داده بودم دل بمهرش در گرد

مشق می کردم غزلهای دری 

بال افشان همچو پرواز پری 

در جوانی شعر رقصان می شود

پایکوبان دست افشان می شود

با جوانی شعر چون یکجا شود 

مست وشور انگیز و جان افزاشود

بود عصری ر گریزان وخزان

شهر کابل رشک گلزار جنان

نور خورشیدش زهر روزی فزون

آسمانش صاف ونغزونیلگون

آمیده در دل تالاب ها

همچو آینه فروزان آب ها

باد هایش در کمال اعتدال 

مشک افشان از جنوب واز شمال 

برگها را کیمیا ساز خزان

کرده با زرات طلا زر مشان

باغ بابر شاه با ذوق مغل

زر ببار آورده جای خاروگل

من درین فرخنده روز دلنواز 

گشتم از بخت همایون سر فراز 

حکم د از سوی دولت ناگهان

تا بباغ آیم بنام میزبان

با رفیقان دگر شامل شوم

میهمانان واردبستان شدند

در سرای خویشتن مهمان شدند

سید والا سلیمان زمان

عالم دین عارف هندوستان

وان دگر سرراس مسعود شهیر

از علوم شرقی وغربی بی خبیر

درمیانه حضرت اقبال بوود

آفتاب شعر را تمشان بود

از جنبیش نور قرآن آشکار 

وزلقای و خزان ما بهار

با سنایی کرده ساغر ها نگون

در بساط لای خواران جنون

عارف را زآشنای مولوی

عصر حاضر را چراغ معنوی 

شرق را شلاق غیرت خامه اش

درس امت جاودانی نامه اش

آنکه بعد از کشور پاک حجاز

با در ودیوار افغان گفت راز

دیده در چشم عقاب خشمگین 

ملت کهسار را نقش جبین 

آسیا را خوانده نقش آب وگل 

گفته افغان را دران پیکر چودل

هرسه تن بستند صف بر قبرشاه 

شاه خفته بی خبر در خوابگاه 

مشت خاک وی نهان در جوف سنگ

نی نوای نغمه نی شیپور جنگ

نی بساط خسروی نی تخت عاج 

نی زکوه نور برقی نی زتاج

زایران دست دعا افراشتند

عرضه کردند آنچه در دل دانتد

منظر خورشید و الوان خزان 

صفحه سیمابگون آسمان 

زایران را جذب سوی خویش کرد

خاکیان را آسمان اندیش کرد 

مهر را دیدند پویا سوی  شام

می نهد لرزان ببام چرخ گام 

می رود تا بوسه های آخرین 

کوهسارا را کذار وبرجبین 

باغ مانند بهشت آراسته

برگ برگش شسته وپیراسته

گفت سید این مناظر این جمال 

این بهشت روح بخش بی مثال 

قلب بابر را بخود تسخیر کرد

شاه را بردست وپا زنجیر کرد

زان جهت فرمود کزهندوستان 

جاوهندش در دل این بوستان

شاعر آزاده بالغ نظر

از رموز حال .ماضی با خبر

سبز گون سیمای وی شد لاله گون

جوش زدور رگ رگ وی موج خون 

خامه را بگرفت بر جای عصا 

خامه يی  جا دوکش معحزنما 

اهل دل را خامه جای اژدهاست 

حرف حق برهان مردان جداست

گاه سوی قله های برف پوش 

محمل خورشید شان برروی دوش

گاه سوی کابل جنت نظیر

مولد آزاد گان شیر گیر

گاه سوی تربت خاموش شاه 

جای مسند سنگ گورش تگیه گاه

خامه با انگشت وی همکار بود

آسمان پرواز واختر  بار بود

را خود را با قلم اظهارکرد

قول سید را بشعر تنکار کرد

این غزل روشنگر سیمای ماست 

ما ضی ما حال ما فردای ماست