نیت خیر

از کتاب: دیوان محجوبه هروی ، قصیده

ندارد رحم گردون تا رفو سازد دل چاکی

ترحم کی نماید باغبان برگریه ء تا کی 

چو آتش تا بکی با غرور و نخونت در سر

باول قطره ئ آبی به اخر یک کف خاکی

رفیقم درد و غم باشد انیس مهربان من 

به تنهائی مرا در کنج عزلت کی بود با کی

نیارم تا قیامت شکر این نعمت ادا کردن

که حق داده برایم نیت خیر و دل پاکی

به سهوا خوردن گندم برون شد ادم از جنت

تا با چندین گناهانت عجب بیخوف و بیباکی

نداری هیچ پروا نقد عمرت رایگان رفته

ولی زاندیشه ء دنیای دون پیوسته غمناکی

چرا مضمون دیگر کس بنام خویشتن سازی

سخن را میشناسد هر که دارد فهم و ادراکی 

قناعت کن چو «محجوبه» بهر چیزی که قسمت شد

مشو چون غافلان از طالع و اقبال خود شاکی 

مخمس محجوبه بر غزل مستوره (1)

که آگه سازد از حال من ان سلطان خوبانرا

نگار ماهروی مشکبو, غارتگر جانرا

بت مه پیکر لب شکر برگشته مژگان را

برو قاصد زمن برگوی ان سرو خرامان را

«که کی خواهی منور ساخت شام ما غریبان را »

سهی سروی که بر گیسوی عنبر سا گره دارد

به ابرو دائما از ناز و استغنا گره دارد

به کاکل از برای بردن دلها گره دارد

بتی کز ناز بر بندد قبا صد جا گره دارد

«به بزم خویش کی آرد من صد پاره دامان را »

نگشتم هر گز از بزم و صالش خوشدل و خرم

ولی پیوسته ام را اندوه هجرش در غم و ماتم

نه دردم را دوا پیدا نه قلب ریش را مرهم

«رود اشکم برون هر چند مژگان را نهم برهم»

«بلی خاشاک سیل آورد آورده نتوان بست عمانرا»

نیی آگه که من مفتون تو بی شک  و بی ربیم

نداند هیچ کس احوال من جز عالم الغیم

ز خون دیده رشک گلستان شد دامن جیبم

«اگر آشوب رستاخیز میسازم مکن عبیم»

«که من صبح قایمت دیده ام چاک گریبان را »

بتا از تیغ ابروی تو گشتم بیگنه کشته

بخاک و خون چو مرغ نیم بسمل گشتم اغشته

اگر چه رفته از دستم ز سودای تو سر رشته

«مپندارم گدا – ای نازنین از اشک خون بسته»

«بجای آب پاشم در قدم های تو مرجانرا»

چرا در بزم ما ای دلربا ساغر نمی نوشی

به دلداری مشتاقان خود هر گز نمی کوشی

بعشوه رهزن جانی بغمزه غارت هوشی

«از اندام تو گیرد جامه زینت ها چو در پوشی»

اگر چه جامه زینت میدهد مر خوبروبان را»

دلا تا کی ز درد هجر و استغنای محبوبت

رسید هردم فغان و ناله و زاری به عیوقت

مشو «محجوبه» رسوا بیش از ین از عشق معشوقت

«برو «مستوره» یکجائی که نشناسند مخلوقت»

«که گشتی فاش و پر کردی ز ننگ خود خراسانرا»