محبت

از کتاب: از کوچه عرفان

امام محمد غزالی که رحمت خدای بر او باد در مقدمه محبت و شوق *۲۹۱ اینطور حق سخن ادا کرده اند :«حمد های متواتر و شکر های متظاهر خدای را که دلهای دوستان خود را منزه کرد از اینکه به آرایش دنیا التفاد نماید واسرار ایشان را مصفا گردانید از ایآنکه غیر او مرا ملاحظه فرمایند . پس بر بساط عزت خود اعتکاف گردانیده فرمود و حقیت حق بدیشان نمود ، و اسماء و صفات خود ایشان را روشن گردانید ، تا بر انوار معرفت او بر افروختند و سحاب وجه خود ایشان را کشف کرد تا به آتش محبت او بسوختند پس به کنه جلال خود از از ایشان احتجاب نمود تا در بیداری کبریا و عظمت خود حیرت شان بیافزود پس هر گاه که برای ملاحظۀ کنه جلال شتافتند عقل و بصیرت را مستغرق دشهت یافتند و هر گاه که از نومیدی روی بگردانیدند از سرادقات جمال ندا به مستمعان رسانیدند که از نادانی نومید مشوید و صبر کنید و به معجلت باز پس می روید ، پس میان رد و قبول و مفارقت ووصول ،غرق دریای معرفت و سوختۀ آتش محبت ماندند و بدان که دوست داشتن خدای را غایت قصوی (دورتر) است از مقامات و زاویل علیا از درجات . چه پس از اندک محبت مقامی نیست که نه آن اثر ثمرۀ وی از ثمرات و تابعی از توابع آن است ؛ چون شوق - حسن - . رضا و اخوات آن . و اما محبت باری تعالی ، تصدیق به امکان آنهم عزیر است تا بحدی که جماعتی از عالمان امکان آن را منکر شده اند و گفته اند که محبت خدای را معنی نیست مگر مواظبت بر طاعت او و اما حقیقت محبت محال است مگر با جنس و مثل و چون محبت را منکر شدند آتش و شوق و لذت و مناجات و دیگر توابع محبت را انکار نمودند و چاره نیست که پرده از روی اینکار بر داشته شود. 

شواهد شرع در دوستی بنده حق تعالی را: 

بدانکه امت اجماع کرده اند بر انکه دوستی خدای و پیغامبر فرض است و چیزیکه وجود ندارد چگونه فرض باشد و دوستی چگونه بطاعت تفسیر شود؟ حالانکه طاعت تبع و ثمرۀ دوستی است. 

پس چاره نیست از آنکه دوستی مقدم باشد آنگاه پس از آن دوست را طاعت دارد و دلیل بر اثبات دوست داشتن خدای را قول است :یحبهو یحبونه )۲۹۱ ای دوست دارد ایشان را او ایشان دوست دادر او را .  و قول اوست والذین امنو حبالله *۲۹۳ ای کسانیکه بگروید خدای را دوست دارنده تر اند.  و این دلیل اثباتی دوستی است و اثبات تفاوت در ان. 

و پیامبر علیه السلام ؛ دوست  داشتن خدای را در خبر های بسیار از شرط ایمان کرده است ؛چه ابوزرین عقبلی گفت یا رسول  الله (ص) ایمان چیست ؟ گفت: ان کون الله و رسوله احب الیک مما سواهما ؛ ای آنکه خدای و رسول او دوست تر از جزء ایشان باشد نزدک تو و در روایتی دیگر : لا یومن احدکم حتی یکون الله و روسله احب الیه مما سواهما ای یکی از شما مومن نباشید تا آنگاه خدا ورسول وی نزدیک وی دوستر از جزء ایشان نباشد ؛ 

حق تعالی فرمود : قل ان  کان آباکم و ابناکم و اخوانکم و ازواجکم و عشیرتکم و اموال اقترفتموها و تجارته تخشون کساد ها و مساکن ترضونها احب الیکم من الله و رسوله جهاد فی سبیله فتربصو حتی یاتیالله بامره *۲۹۴ ای بگو اگر پدران و پسران و برادران و زنان شما و دود مان شما و مالهایی که کسب کرده اید و بازرگانی که از ناروایی ان ترسید و جای هایی که ان را پسندید نزدیک شما دوستر از خدای و رسول است و کاز زار در راه او پس چشم دارید تا خدای عزوجل کار خود ظاهر گرداند و این در معرض تهدید و انکار امده است و ... پیغامبر صلی الله علیه و سلم در دعای خود گفت : الهم ارزقنی حبک ومن احبک و حب ما تیصربنی الی حبک و اجعل حبک احب الی من الما البارد ای ای بار خدای روزی کن مرا دوست خود و دوستی کسی که دوست دادر تو را ودوستی چیزی که مرا بدوستی تو نزدیک گرداند و دوستی خود را نزدیک من و دوست تر از ۀب خنک گردان 

ابوبکر صدیق (رض) گفت هر که از خالص دوستی خدای بخشد آن را از طلب دنیا مشغول کند و از همه ادمیان متوحش گرداند .... *۲۹۵

عشق به معرفت و عشق به دانایی:

فلاسفه بنیانهای انسان دوستانه ای در مکتب های فکری خود بوجود نیاورده اند و اغلب جهان را با اصطلاحات ویژه ووسایل عقلی و ذهنی تعبیر و تبین کرده اند مسایل مربوط به معرفت نفس مدتهاست در مدینه فاضله عرفان مورد بحث و دقت قرار گرفته و آئین مشککین را طرد و پاسخای مناسبی که فراخور حد انسان است کشف کرده اند. 

ازامام ابو حامد غزالی پرسیدند :هدف شما از طریقت چیست ؟ شیخ ابو حامد احمد پاسخ داد : ظریقت عشق به معرفت (خدا) و عشق به دانایی!

او بجواب ابن جوزی مولف کتاب تلبیش ابلیس که وی را به شید ورزق و بدعت متهم کرده است چنین جواب داد: 

ما در غم عشق غمگسار خویشیم / شوریده و سر گشتۀ کار خویشیم 

محنت زدگان روز گار خویشیم / صیادانیم و همه شکار خویشیم 

عین القضاته همدانی که خود شهید راه عشق است در کتاب تمهیدات خود این رباعی را نقل کرده است: 

در عشق ملامتی و رسوایی به          کافر شدن و گبرای و ترسایی به 

پیش همه عاقلی و رعنائی به                   و اندر رۀ ما شیوّ روسائی به 

به نقل از عین القضاته که خود شهید چون حلاج در راه عرفان است نقل کرده اند که شیخ احمد غزالی فرموده که شیخ ما معنی ابوبکر نساج (خلیفه ابوالقاسم گرگانی ) در مناجان گفت : یعنی در آفرید من چه حکمت بود یا الهی ! پاسخ شنید : حکمت آفرینش تو آنست که جمال خود را در آینه روح تو بینم و محبت خود را در دل تو مشاهده کنم . حجت الاسلام احمد غزالی در رساۀ سوانح العشاق آورده است یحبهم و یحبونه 

با عشق روان شد از عدم مرکب ما           روشنی ز شراب وصل دائم شب ما 

زان می که حرام نیست در مذهب ما         با ما زعدم خشک نیابی لب ما

عشق از عدم از بهر من آمد  بوجود       من بودم و عشق را بعالم مقصود 

از تو نبرم بو از عود               روز و شب و سال و مه علی رغم حسود 

شیخ در کتاب سوانح نقل میکنند : هر گاه عاشق آسمان بود و روح زمین تا وقت چه اقتضا کند که چه بارد ! گاه عشق تخم بود ورح زیمن ، تا خود چه روید گاه عشق گوهر کانی بود و روح کان تا خود خود چه گوهر آید ! و چه کان گاه آفتاب بود در آسمان روح تابد ، گاهی شهاب بود در هوای روح تا خود چه سوزد ! گه زین بود بر مرکب روح تا خود نشیند ! لگام بود بر سرکشی روح تا خود به کدام جانب گرداند ؛ معشوق بهمه حال عاشق است پس صفت اوست و عاشق بهمه حال خود عاشق است ، افتقار صفت اوست. 

بی مناسبت نخواهد بود در اینجا قسمتی از نامه اش را به عین القضاته قاضی همدان نوشته است و در کتاب عینیه نقل کرده است ذکر کنیم: 

شوریده کن اندر و نه تا بر خیزم        در زلف تو آویزم و شور انگیزم 

معرفت ثمرۀ علم است و آشنایی ثمرۀ محبت ، عبارت جای دیگر است و کار جای دیگر راه نا ایمن است و منزل دور.  

دلربا غیور و قالب ضعیف و دلی بیچاره و جانی عاشق و وارداتی بکمال:

ما در غم عشق غمگسار خویشیم      شوریده و سر گشتۀ کار خویشیم 

سودا زدگان روز گار خویشیم       صیادانیم و هم شکار خویشیم 


بلاست عشق منم کز بلا نپرهیزم     چون عشق خفته بود من شوم بر انگیزم 

مرا رفیقان گویند کز بلا پرهیز      بلا دل است و من از دل چگونه پرهیزم *۲۹۶

نخبگان سیر و سلوک دقایق و اقعات کائنات را با مکاشفه و الهام از ظریق شوق درونی که به خیر مطلق و زیبایی مطلق می انجامد کشف کرده اند و امام محمد غزالی (رح) از جملۀ کسانیست که زروۀ علوم متداول عصر را فرا گرفت و در مدرسه نظامیه بغداد به مدرسی پرداخت ،اما سر انجام آن عالم پاک دین و آن آموزگار بار رفعت که روز تا روز در حال پیشرقت و شهرت بود نظامیۀ بغداد را باقی گذاشت و تمامی شور و شوق ناشی از شهرت و لذت را در همانجا دفن کرد و بدنبال معرفت حقیقی رفت . او میخواست راز های جهان درون و اسرار دنیای بیرون را کشف کند به مناره مسجد دمشق پناه برد عارف شد و ..... متحول گردید و ناگزیر بر گردید که در کیمیای سعادت اعتراف کند و بی پروا بگوید : «کار ضوفیان عظیم و با خطر است و بغایت پوشیده است و در هیچ چیز چندان دروغ راه نیابد که در آن» 

اساسی ترین مفهوم در ارکان تصوف و عرفان عشق است عشق بخالق کائنات ، خدای خیر مطلق خدای جمال ،کمال و برتر از هر گمان و دانش و فضیلتی است ، خرقانی قدس الله سره العزیز گفت : دست در حلقۀ عشق زن تا اخلاص ظاهر شود دست در اخلاص زن تا نور ظاهر شود. 

عشق مطلوب و رویای عرفا و مشایخ در طول قرون و اعصار است جلوه های  پنهان و آشکار آرزو های و امید هاست ، سر چشمه ایست که دلها اشتیاق نوشیدن قطرات آبهای زلال آنرا دارد ، هرکس عارف شد هر کس بدنیای تصوف پا نهاد در خود هیجان بی سابقه یی احساس میکند شعاع دلپذیر دلش را رشون میسازد طریقت و تصوف دنیای مر موزی نیست بلکه جهانیست الهامی و شهودی که ما در مابحث قبلی تماماً زوایای تصوف و عرفان را با تفصیل بیان کردیم و اما تصوف و عرفان تجربه ایست که غیر قابل وصف و انتقال میباشد اسرار و حالاتی که از نحوه آن در طول سلوک بعارف ظاهر میگردد هر گز تجبره ای نیست وصف پذیر بلکه مانند راز سر بسته در دل عارف باقی میماند زیرا حق با آموختن اسرارش دهان و ضمایر عارف را با مهر خموشی می بندد و اگر هم زمانی جلوه ای از عارفی ظاهر گردد تاریخ شاهد است که چه غوغالیی بعالم بالا میشود ، ازین سبب است که عارفان تجربه های خویش را با دیگران هر کز تقسیم نمیکنند و تمام مافیالضمیر خویش را در چوکات عشق و محبت و اخلاص و صداقت با راسخ ترین اعتقاد ظاهر میسازد جهان او جهان عشق است و باقی همه  هیچ 

و ضرف در این عشق است که لزوما او را دریک مسیر غیر تسخیر پذیر قرار میدهد که هر کز توسط قوای انفسی در آن تغیری رونما نمیشود . عارف آنقدر در شورابۀ این عشق جگر سوز مغروق است که از خود و احوال خود در حالت حیرانی بسر میبرد و حیرت او را قوت می بخشد تا عمشق حساس ترین رموز را برای خود تجربه نماید 

از این سبب عشق حرف طریقت و احسان است که برای روح های خسته ، شکنجه دیده و فرسوده آرامش دلپذیر به ارمغان می اورد . عرفان و احسان میتواند در قلمرو پهناور جهان عشق در دلها حکمروایی عارفانه ، عاشقانه و مریدانه داشته و مایه های هستی آفریدگار را برای مشتاقان توجیه میکند و یاران را از اژدهای نفس ایمن میسازد . عشق عارفانه در دلهای نامید امید و جان تازه می دمد و با زبان بی زبانه بشما خواهد گفت که چه باید بکنید و مفتاح و گشایش کار ها در کجاست ؟ مشروط بر اینکه نموید نباشد ، زیرا میگویند "ناامیدی دری بسوی کفر دارد "

راه عشق ارچه کمینگاه کمانداران است        هر که دانسته رود طرفه از اعدا ببرد 

از پندار تصوف عشق مایۀ هستی کائنات است محور راستین حیات است و نغمۀ مسحور کننده و اندهگین عواطف عالیۀ انسانی ، کانون فضایل صدق و صفاست اکثیر شوریدگی است و شوریدگی موجب جهش سالک به کمال یا بی  و بی نهایت هاست درین مرحله و در اینجاست که سالک به پیروی از هدفی که از نیرو های ساخته شده است راه را بسوی فرا جهانی که در آن کلیه خواسته های مادی و معنوی انسان مطابق کمیت و کیفیت و درک خواسته هایش تفسیر میگردد و از همین جاست که انسان قادر میگردد شخصیت خویش را مقابل پدیده های مثبت و منفی شاخص بسازد و همین ادراکات وی از نوعی جهان محسوس خواسته ها و تمایلات و ادراک آن باعث میگردد تا از خود طبیعی و وسایل تقویت کننده آن پا فراتر گذارد و اگر شخص جهان را یا دنیا را بصورت اشباح و سایه های محض بشناسد در آن صورت است که شخصیت درونی او تمایل به لهو و لعب خواهد داشت اما اگر همین شخص بتواند بر عکس خواسته ها و ادراات و تمایلات خویش توانسته باشد از خود ظبیعی تجاوز کرده و به مرزهای خود انسانی برسد درین صورت دنیا برای بینندۀ آن عالی ترین جایگاه هست که میشود شالودل ابدیت خود را در همین دنیا پی ریزی نماید و این بر عهده سالک و پیرو راهدانی است که چطور قدرت و حمیت خود را در راه ارتقای توانایی های مرید خود به خرج داده و طلب را به مرغوبترین مطلوب برساند زیرا گفته اند که آینه مومن است و تا زمانیکه  در آینه نظر نه افتد بیننده به مزایا و نواقص خود متوجه نمی شود و از همین سبب است که کزیدن پیرو مراد برای مرید و سالک ضروری است زیرا: 

چونکه مومن آینه مومن بود       روی او ز آلودگی  ایمن بود 

زیرا: 

یارآینه است جان را در حزن             بر رخ آینه ای جان دم مزن 

پس: 

کم زخاکی چونکه خاکی یار یافت       از بهاری صد هزار انوار یافت

زمانیکه با محیط و طبیعت بهاری که در آن آب و تابش آفتاب و هوای ربیعی سازگاری می یابد و در هر دشت و دمتی و هر باغ و گلشنی  صد هزاران نور افشانی از پرتو انوار و اعتدال ربیعی در گلها و ریاحین می    یابد در حالیکه انسان مومن و معتقد توانستته باشد به ماورای خود انسانی رسیده باشد یعنی که آخرین پله های عروج بسوی فرا جهانی را طی کرده باشد و در سایۀ رشادت پیر رهدان عالی ترین اهداف را لمس کرده باشد به صد ها بهار و سبزه و گل و ریاحین در بساتین قلب و سرو ورح او میشگفد چیطور میتواند با دیدن اینهمه لطف و کرم باری و پیمایش راهای معنوی جهان خود را زیبا نبیند و خدای خود را نشناسد و به او نزدیک نباشد که در این مورد حضرت مولانا جلال الدین بلخی در مثنوی معنوی می فرماید :

آن درختی کو شود یا یار جفت           از هوای خوش ز سر تا پا شگفت 

در خزان چون دید او باد خلاف          در کشد او برو و سر زیر لحاف

پس بخسپم باشم اط اصحاب کهف         به ز دقیانوس باشد خواب کهف 

یقظه شان معروف دقیانوس بود            خواب شان سرمایۀ ناموس بود 

خواب بیداریست چون با دانش است         وای بیداری که با نادان نشست 

زانکه زاغان خیمه بر گلشن زدند           بلبلان پنهان شدند  و تن زدند 

زانکه بی گلزرا بلبل خاموش است          غیبت خورشید بیداری کش است 

آفتابا ترک این گلشن کنی                    تا که تحت الارض را رشون کنی 

آفتابا حرفتت را نقل نیست                      مشرق او غیر جان و عقل نیست 

خاصه خورشید کمالی کان  سریست         روز و شب کردار او روشنگری است 

مطلع شمس آی اسکندری                   بعد از آن هر جا   روی نیکو فری 

بعد از ان هر جا مشرق شود                 شرق ها بر مشرقت عاشق شود

حس خُفاشت سوی مغرب دوان                   حس در پاشت سوی مشرق روان  

راه حس راه خران است  ای سوار             ای خران را تو مزاحم شر مدار *۲۹۷

انسان میتواند با تقویه و تزکیه و احسان روان خود را بعالی ترین درجات که عبارت از شناخت و نزدیکی بحق است برساند و از اینطریق جلوه های معبودی حقیقی را پسان این جهان محسوس را دوست داشتنی و پر از مشرق انوار کرده است با تمام احساس و حواسش ّبآن پی خواهد برد و آن وقتی خواهد بود که حواس و حاسه های بی شمار در بدن بیدار شود و ترا برای پاکی و صافی و دوست داشتن با هر پنج حواس محسوست امادۀ پذیرایی برای دوست داشتن و عشق ورزیدن بآن معبود حقیقی که آخرین غایه در کمال انسان کامل است خود را  مقابل و در اوج عطف برساند . از اینجاست که مولانا بلخ در مثنوی می فرماید:

پس حسی هست جز این پنج حس              آن جو زر سرخ و این حسها چو مس 

اندران بزار کیشان ماهرند                   حس مس را چون حس زرکی خرند 

حس ابدان قوت طلمت می خورد           حس جان از آفتابی می چرد 

ای ببرده رخت حسها سوی غیب           دست چون موسی برون آور ز جیب *۲۹۸

و در دنبالۀ ابیات بالا می فرماید: 

ای صفاتت آفتاب معرفت                 و آفتاب چرخ   بندۀ یک صفت

گه خورشید و گهی دریا شوی          گه کوه قاف و گه دریا شوی 

تو نه این پاشی در ذات خویش        ای فزون از و همه وز پیش بیش *۲۹۹


زیرا دو عنصر اولیه که عقل و علم است دو سروران میدان اندیشه اند که از صفات انسان کامل میباشد و از همین جاست که در زمرۀ تمام موجودات که انسان مشخص به این دو صفات عالی است وی را بمقام اشرف المخلوقات عز شرف می بخشند و کلید ابواب خزان این جهان و آنجهان را بدست او میسپارند و در همین مقام (مقام قبول ) وی را مسجود ملائکش میسازد و در شب یلدای «اسری» او را به مقام » قاب » و« قرب» و.... خود نایل می گرداند چنانکه مولانا جلال الدین می فرماید: 

روح با علم است و با عقل است یار        روح را با تازی و ترکی چه کار 

از تو ای بی نفش با چندین صور            هم مشبه هم موحد   خیره سر 

گه مشبه را موحد میکند                       گه موحد را سور  ره میزند 

گه ترا گوید ز مستی بوالحسن                   یا صغیر السن یا رطب البدن 

چشم حس را هست مذهب اعتزال              دیدۀ حق است سنی در وصال *۳۰۰

حضرت مولوی به این نکته تاکید دارد تا انسان سالک یعنی کسی که ره جور و رهرو است باید بکوشش عقل و خرد سخره ها و بادیه ها میتواند در صورتی طی کند که خویشتن را از افکار خیالاتی که نظم و شیرازۀ جهان طور وارونه نمایش میدهد بپرهیزد و هر کز راه خطا را نه پیماید تا سنی  پیرو ایمان گردد ؛ و میگوید 

هر که شد بیدون  ز حس او سنی است          اهل بینش چشم حس خویش بست *۳۰۱  

زیرا:

هر که از حس خدا دید آیتی             در بر حق داشت بهتر طاعتی 

گر بدیدی حس حیوان شاه را           پس بدیدی گاو خر الله را 

پس بنی آدم مکرم کی   بدی            کی بحس مشترک محرم  شدی 

نا مصور یا مصور گفتنت                باطل آمد بی ز شورت رستنت       

نا مصور یا مصور پیش اوست            کو همه مغز است و بیرون شد ز پوست  

گر تو کوری نیست بر اعمی حرج           ورنه رو کالصبر مفتاح  الفرج 

پرده های دیده را داروی صبر               هم بسوزد هم بسازد  شرح صدر 

زمانیکه  سالک امکان این را بیابد تا به ارشاد و رهنمایی مرشد حس های ظاهری را فرو بگذارد و در میادین حس باطنی وارد عمل شود صدرش از شواهر و پدیده های مادی شستشو  میگردد و پرده های که در تمام زندگی حجاب بینش نور حقیقت بین چشمان حس وی بود پس میگردد و انسان اشرف مخلوقات میشود و تاه به اندازۀ در مایۀ این خواص مستغرق میگردد و در آن صورت است که: 

آینه دل چون شود صافی و پاک               نقش ها بینی برون  از آب و خاک

هم ببینی نقش و هم نقاش را                  فرش دولت را و هم  فراش را 

چون خلیل آمد خیال یار من               صورتش بت معنی او بت شکن *۳۰۲ 

سالک رفته رفته از عالم حواس و احساس پا فراتر میگذارد و در این حالت احساس مینماید که همه بت ها و نقوش توسط وی شکسته است و خودش را خلیل وار در تجلی و مشاهده ذات می بیند آتش شوق و محبت گل میکند و از همین جاست که خلیل وار خودش را در قعر آتش در میان بستر سبزره و گل انواع الطاف خداوندی مشحون می بیند زیرا: 

از محبت خار ها گل میشود      اشک خون آلود بلبل غنچهۀ گل میشود

از محبت نار نوری میشود      از محبت دیو حوری میشود 

در آن وقت است که سالک خود را در عالیترین مظهر شهودی می یابد چنانکه در قصۀ شبان داستان پردازی مولانای بلخ این حالت را بما می نمایاند: 

وز برای بنده است این گفتگو       انکه حق گفت او من است و من خود او 

آنکه گفت انی مرضت لم تعد       من شدم رنجور او تنها نشد 

آنکه بی یسمع و بی یبصر شده است         در حق آن بنده انهم بیهوده است 

زیرا که خلیل وار بت های پندار شکسته و می شکند همانند شهبازان عالم همه چیز را در بلندای اوج کبریایی می بیند (وحدت شهود) و عقول و افکارش خیلی وار می گوید:

روشنی عقلها از فطرتم                      انفطار  آسمان از فطرتم      

بازم و حیران شود در من هما          جغد کبود تا بداند سر ما *۳۰۳

اینان که در نهایات الوصال راه یافته اند و با خوی عشق ، آشنا و در حمیت حق اند ، و فریاد رس خلق ، ستون خلل های جهان اند و طبیب زخمهای نهان و از انجا که متصف به خوی الهی هستند بی اجر و مزد بمداوای بواطن مریض و گرفتار می پردازند و بدون رشوت و منت به دلالت و رهنمایی و ارشاد خلق ف خلیل وار قیام میکنند و به مدد مظلومان می شتابند ، زیرا اینها قطب اوطان و ابدالان حق اند 

شیر مردان اند در عالم مدد              آنزمان کافغان مظلومان رسد 

بانگ ستونهای خلل های جهان          ان طبیان مر ضهای نهان 

محض مهر و داوری و رحمت اند        همچو حق بی علت و بی رشوت اند *۳۰۴

در عالم شهود مولود مجدد و زادۀ ثانی اند و پای بر فرق علتها نهاده اند و حس ، حس عقول بشری سایه وطلی است از عقول بشری آنها: 

چون دوم بار آدمی زاده بزاد             پای خود بر فرق علتها نهاد 

علت اولی نباشد دین او                  علت جزوی ندارد کین او 

میپرد چون آفتاب اندر افق              با عروس صدق و صورت چون تتق 

بلکه بیرون از افق وز چرخها         بی مکان باشد چو اوراح و نهای 

بل عقول ماست سایه های او              می فتد چون سایه ها در پای او * ۳۰۵

حضرت خداوند گار بلخ در دفتر پنجم در مورد این خلیل ستوده کامل می فرماید:

هفت دریا اندر او یک قطرۀ             جملۀ هستی ز موجش چکرۀ 

جمله پاکی ها از آن دریا برند            قطره هایش یک بیک مینا گرند 

شاه شاهان است بلکه شاه ساز           وز برای چشم بد نامش ایاز

چشم های نیک هم بر وی بدست        از ره غیرت که حسنش بی حدشت 

یک دهان خواهیم به پهنای فلک          تا بگوئیم وصف آن رشک و ملک *۳۰۶

این ابد الان حق نا تمام اسرار عالم را فاش و آشکار را میدانند و ظاهر و باطن اشیا و خلق بخوبی برایشان معلوم است اما به حکمت الهی لب فرو بسته اند و خواجۀ رندان میگوید : لب خموش و دل پر از اسرار ها؛ دم نمی زنند تا خلق از آن طلب نابایست نکند چون دعای شان غیر از دعای دیگران است و اگر لب بدعا و در خواستی بکشایند هیچگاه رد نمیشود چه بسا که خلق نادانسته ، طلب امر نابجا از آنان کنند که بر آوردنش باعث ضرر وزیان و خسران و تباهی و فساد گردد که حضرت مولانا جلال الدین بلخی در دفتر پنجم فرماید:

عارفان که جام حق نویشده اند           رازه ها دانسته و پوشیده اند *۳۰۷

هر کرا اسرار حق آموخستند              مهر کردند و دهانش دوختند

کان دعای شیخ نه چون هر دعاست        فانی است و گفت او گفت خدا است 

چون  خدا از خود سوال و کد کند           پس دعای خویش را چون رد کند*۳۰۸

امان هر دو کون هستند که در دفتر ششم فرموده اند 

چشم عارف دان امان هر دو کون            که به و یابید هر بهرام عون 

زان محمد شافع هر داغ بود                  که زجر حق چشم او مزاغ بود 

در شب دنیا که محبوب است شید        ناظر حق بود و زو بودش امید

از الم نشرح دو چشمش سرمه یافت    دید آنچه جبرئیل آن بر نتافت 

مر یتمی را که سر حق کشد     گردد او در یتیم با رشد *۳۰۹

قسمی که در قبل اشارت شد به آنچنین قربت و مقام بدان جهت رسیدند که شاهد و خلیل حق بودند و بت شکن و مورد توجه خواص و عوام معشوق حق است و مورد محبت و عشق او کمال ظهور تجلی این عشق در حقیقت محمدیه (ص) نهفته است که بجانش قسم خورد و در شب معراج بر تر از همه اش نشاند و به صدره المنتهی یش بر و از همه موجودات و مخلوقات او را بخود نزدیکتر گردانید که خداوند گار بلخ در دفتر چهارم می فرماید:

عشقهای داریم با این خاک ما               زانکه افتاد دست در قعده رضا 

گه چنین شاهی از او پیدا کنیم              گه هم او را پیش شه شیدا کنیم 

صد هزاران عاشق و معشوق از او      در فغان و در نفیر و جست و جو *۳۱۰

زیرا وصال یگانه مقام رفیعی است که یار را تا پای تخت دلدار در سیر و سفر می کشاند چنانچه مولانا در دفتر دوم می فرماید::

گفتم آخر آینه از بهر چیست             تا بداند هر کسی کوچیست و کیست 

آینه آهن برای پوستهاست               آینه سیمای جان سنگین بهاست

آینه جان نیست الی روی یار           روی آن یاری که باشد زان دیار

گفتم ایدل آینه کلی بجو                       رو بدریا کار برناید بجو 

زین طلب بنده بکوی تو رسد            درد مریم را بخر ما بن کشید

دیدۀ چون دلم را دیه شد                 شد دل نادیه غرق دیده شد 

آینه کلی ترا دیدم ابد                     دیدم اندر چشم تو من نقش خود

گفتم آخر خویشم را من یافتم               در دو چشمش راه روشن یافتم 

گفت و همم کان خیال تست هان          ذات خود را از خیال خود بدان

نقش من از چشم تو آواز داد           که منم تو تو منی در نحاد 

کاندرین چشم منیر بی زوال       از حقایق راه کی یابد خیال 

در دو چشم غیر من تو نقش خود             گر ببینی آن خیالی دان و رد 

زانکه سرمۀ نیستی در میکشد                باده از تصویر شیطان می چشد 

چشم من چون سر که دید از ذوالجلال      خانۀ هستیست نه خانۀ خیال 

تا یکی کو باشد از تو پیش چشم        در خیالت گوهری باشد چو یشم 

یشم را آنگه شناسی از گهر       کز خیال خود کنی کلی عببر *۳۱۱

و یگانه راهی که انسان را اینقدر بخدا نزدیک میسازد  دوستی و عشق بخداوند و مظاهر معنوی راهیست که سالک در آن بطرف خداوند میشتابد ؛ زیرا شتابندگی هدف را نزدیک و صاحب هدف را به غایه میرساند. 

 و باز میگردیم به کلمۀ عشق که ناموس حقیقی همۀ اشیاست این رابطه را میان تمام اشیاء زیروح و غیر زیروح و عناصر اولیه که تهداب حیات و هستی را میسازد قائم و آنها را توانایی می بخشد تا همواره در مدار های معینه ایکه ناموسی اکبر (خداوند ) تعین فرموده است با تهاتی قانونمندی و هدف ورزی و عشق و کشش کهربایه اجزای خود با جهانی که اجزای او را با محسوسات و ملموسات پیوستگی میبخشد در تعلق داشته باشند و همواره ازین قانونمندی بطور خود کار و غریزه یی تمام موجودات را تحت پوشش خود قرار میدهد که در یک کلمه میتوانیم نام عشق را بالای آن بگذاریم ؛ بطور مثال علمای فزیک اتمی زمانیکه یک عنصر را در آزمایشگاه تحت پژوهش و دید قرار میدهند می بینند که عناصر از اجزای خورد تر از خود (الکترونها و پروتونها تشکیل شده اند که دارای بار مثبت و منفی میباشند ) و هستۀ آن در مرکز قرار دارد که وزن این جزو کوچک را میسازد که دارای بار برقی مثبت میباشد در اطارف این هستۀ کوچک اجسام زیر که هیچوقت به چشم قابل دید نیست ( وحتی با عدثیه های جسم را هزاران مرتبه بزرگتر نشان میدهد و یا توسط ذره بین های برقی قابل دید میباشد ) دیده میشود این اجسام نهایت کوچک در مدار های معین بدور هسته های خویش در چرخش است این عناصر کوچک بخاطری که در صفحه کمال هستی ظاهر گردند و در مظاهر حیات سهم داشته باشند به امر نانوس اکبر همواره در صدد این هستند که با سایر عناصر یکجا ترکیب شده جرمهای محسوس و قابل دیده و قابل شناخت و هدفمندی را بسازند که در نتیجل تراکم و یکجایی این جرمهای کوچک مرکابت عالی و در نتیجه یکجایی همه گونه اجزای این مرکابت ساختمان های عظیمی را میسازند که جرم آن ملیونها ملیون تن مواد تشکیل شده است و ما میتوانیم در مقام مقایسه این اجزای بسیط را در مقابل اجرام نهایت عریض و طویل و سقیل که میزان های موجود دانش بشری قدرت پیمایش آن نمیتواند پیدا نماید در مشابهت بالمثل هستند ، یک نظام شمس دارای همان تعداد اجزای هستند که در یک عنصر کوچک مثلا هیدروژن موجود است اگر خداوند به این اجزای کلان و کوچک همان قانونمندی کشش بطرف کمال را نمیداد امروز جهان هستی با دارا بودن ملیونها نظام کهکشانی که نقطۀ شروع و انجام آن بجز از ذات باری خالق این دستگاه نهایت بزرگ بکس معلوم ده نمیتواند ، نمیتوانست وجود داششته باشد و این درسی  است که کیهانی تا ما قوانین خداوندی را که برای سعادت و دوام نسل ما و سایرینی است پذیره شویم تا نسل ما در روی زمین قطع نگردد ؛ علت و غایی موجودیت و تداوم این نطام کائناتی بخاطری است که انها از قانونمندی ایکه ناموس اکبر برای شان تعین کرده است عدول نمیکند و آن عده از نظامهای کهکشانی که حیات شان بسر می آید می میرند و فانی میشوند و در حفره های عظیم کیهانی بطرف نباودی بلعیده میشوند بخاطری است که انها از نقطه عزفیکه خداوند برای حیات و بقای شان تعین کرده است عدول میکنند و نتیجتا به فنا مواجه میشوند همین قسم است که  انسان های طغیان گر چه در طول تاریخ در نتیجه بیداد و نادیده گرفتن قوانین خداوندی محکوم به تباهی شده اند نطیر فرعونها نمرود ها و امثال آن از نتیجه این بحث این را در می یابیم که خداوند بر همه اشیاء اراده تسلط تان دارد که همۀ این فعل و انفعالات توسط قوانین تغیر ناپذیر خداوند مری الاجرا می باشد که این قوانین در فطرت اشیا اجسام زیروح و غیر زیروح تعبیه است که ما آن را بنام قانون  و نظام عشق می شناسیم و این عشق است که بطور خود کار و اتوماتیکه در تمام موجودات سیران دارد و به کلیه محسوسات شوریدهگی و جلوۀ جاودانه می بخشد 

تیر باران عشق خوبان را                دل شوریدگان سپر باشد 

همه عالم جمال طلعت اوست           هر کسی را نه این نظیر باشد 

عاشقان کشتگان معشوق اند         هر که زنده است در خظر باشد 

عاقلان از بلا بپرهیزند               مذهب عاشقان دیگر باشد

عشق نکتۀ اتکای اهرم عرفان است ، تنها جذبات عشق بوده است که روندگانی چون سنایی ، عظار مولانا جلال الدین خداوند گار بلخ ، شیخ محمود شبستری ، جامی و انظاری و صد ها عارف دیگر را بدون خستگی به پویندگی وا داشته است ، سنایی در رویای عاشقانه اش چنین عارفانه اندیشیده است: 

 سراسر جمله عالم پر ز درد است            ولی دردی چو ایوب و دوا کو ؟

سراسر جمله عالم پر زتخت است              ولی تخت سلیمان و هوا کئ ؟

سراسر جمله عالم پر زعشق است           ولی عشق حقیقی با خدا کو ؟

اوکه در جلوه های مقناطیس عشق جذب میشود قلندرانه می فرماید: 

عاشق مشوید اگر توانید      تا در غم عاشقی نمانید 

این عشق به اختیار نبود        دانم که همینقدر بدانید

هر کز مبرید نام عاشق     تا دفتر عشق بر نخوانید 

آب رخ عاشقان مریزید     تاآب ز جشم خود نرانید

معشوقه بکس وقا نجوید        هر چند زدیده خون چکانید 

آنست رضای او که اکنون     بر روی زمین یکی نمانید 

این است سخن که گفته امد       گر نیست درست بر نخوانید 

بسیار جفا کشید آخر              او را بمراد او رسانید 

 این است نصحیت سنایی         عاشق نشوید اگر توانید  

حضرت خواجه عبدالله انصاری می فرماید: 

آدمی زاینده است ، عشق آینده است برکت آسمانها از سپهر است و برکت جانها از مهر است همه عیش ها در بی عیشی است و همه توانگریها در درویشی است او مرید شیخ ابوالحسن خرقانی بود 

رندی و پاک بازی و صفا در کلام عارفان پاکابز موج می زند و انگیزه میشود تا شاعران عارف در میان ادبیات و غزلیات شان یکدنیا را دریک بیت جای دهند مانند این بیت از خواجل رندان 


بیا که رونق این کار خانه کم نوشد         ز زهد همچو تویی یا زفسق همچو منی 

: و یا در این شعر سنایی غزنوی

 

ما باز دگر باره برستیم ز غمها               در بادیۀ  عشق  نهادیم  قدمها    

کندیم ز دل بیخ هواها و هوسها               دادیم بخود راه بلا ها و الم ها 

لبیک زدیم  از سرد  عوی چو سنایی          بر عقل زدیم از جهت عجز رقم ها 

اسباب صنم هاست چو اهرام گرفتم            در شرط نباشد که پرستیم صنم ها 


آیای  سنایی بمرحلۀ رشد و کمال در سیر و سلوک  نرسیده بود ؟ هر کس که می اندیشد  در اشعار سنایی پس از دگر گوئی وی آن شکوه غنایی که در غزلها  دیگران مجتلی است مشاهده نمیشود و نمی گویم اشتباه میکند یا مدعی ایم نویسنده آن با این ادعا درویش نیست ولی از دنیا و فرهنگ درویشی آگاهی مناسبت ندارد چنانچه هجویری در کشف  المحجوب در این مقوله گوید : گروهی بودند که بخلق مشغول بودند پنداشتند که خلق نیز بدیشان مشغول اند پس هیچ کس ترا می نه بیند تو خود بینی آفت روزگار تو از دیدۀ تست 

باید متذکر شد در نامۀ که اشخاص همانند مولانا بلخ پیر هرات خواجه عبدل الله انصاری حکیم سنایی غزنوی و  در میان طوفانهای مهیب تاریخ بر افراشتند به خشک اندیشی اشخاص عنود و کور  دل مواجه و حتی بعضی ازین شخصیتهای بزرگ عارف نظیر شهاد الدین سهروردی قاضی همدان عین القضات ، حسین بن منصور حلاج و سایرین را تباه کردند این متحجرین همواره میخواستند اهل طریقت را تبا کنند از اینجاست که مشایخ را آفات اجتماع معرفی میکردند و اما در مقابل عارفان حق که سر خود بباد دادند از اظهار حقیقت نهراسیدند و کتمان حقیقت را بنا به گفتۀ  هجویری که فرموده بود: شرط خاموشی درویش ان بود که بر باطل خاموش نباشد و شرط گفت آنکه جز حق نگوید: 

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم       که در طریقت ما کافری است رنجیدن 

می پرستی از آن نقش خود بر آب زدم       که تا خراب کنم نقش خود پرسیدن 

بمشایخ طعنه می زدند که اینها هنوز پس از مثلۀ کردم حلاج به اندیشه های او احترام میگذارند و آنرا بمریدان خود باب و تاب معجزۀ گرایانه توجیه میکند ، در خانقا ها وی را شهید راه عشق تصوف تبجیل و تعظیم می نمایند . چنانچه لسان الغیب حافظ شیراز نا گزیر شده است به این اتهامات واهی که ناشی از خشک اندیشی و کم اطلاعی حاسدان است چنین پاسخ دهد: 

بیار بادل رنگین که یک حکایت فاش       بگویم و بکنیم رخته در مسلمانی 

بخاک پای صبوحی کشان که تا من مست      ستاده بر در میخانه ام به دربانی 

بهیچ زاهد پرست نگذشتیم                       که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی

جفا نه شیوۀ دین پروران بود حاشا           همه کرامت و لطف است شرح یزدانی 

رموز سر انالحق چه داند آن غافل              که منجذب نشد از جذبه های سبحانی 

ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد       لطایف حمکی با نکات قرآنی 

خشک اندیشان نظیر صاحب نقد ما ادعا نامه ای علیه عرفا و مشایخ صادر کردند که : از عشق اینهمه تعریف و توجیه کرده اند خردمندانه نیست در قران کریم محبت سخن رفته است ولی از عشق چیزی دیده نشده است ؛ حضرت خداوند گار بلخ در شش دفتر مثنوی معنوی که آنرا «قرآن عجم » مینامند و در دیوان کبیر (شمس) مداح بلا منازع جهان عشق بشمار می رود در مثنوی اینطور سروده اند:

پس محبت وصف حق دان و عشق نیز        خوف نبود وصف یزدان ای عزیز*۳۲۲

رینولد نیکولسن مستشرق انگلیسی هم در تفسیر مثنوی پس از ذکر بیت بالا نوشته است  : «قرآن کریم از محبت سخن گفته شده است ، ولی از عشق که تکیه کلام و سمولزم عاشقانه صوفیه است ، عبارت متقن دیگری در حدیث قدسی از حسن بصری (رح) است : «حداوند فرموده : همینکه  بندۀ من خود را واقف ذکر من میدادرد از ان مسرور میگردد ، پس باو محبت میکنم و او نیز بمن محبت می ورزد »**۳۱۳

ناگزیریم این بیت مولانا را که در دیوان کبیر شمس امده است نقل میکنیم و بر سر سخن عشق میرویم: 

بلند تر شده است آفتاب انسانی       زهی حلاوت و مستی و عشق و آسانی    

مولانا بلخ و حافظ شیراز هر دو در عصری میزیستند که فتنه و فساد بیداد میکرد ، که این تباهی و فساد بیشتر از طبقۀ حاکمه به ویژه از روحانیان در باری آغاز می گشت کار گذاران و ماموران عالی رتبه را هم در بر میگرفت خاصتا در زمان و عصر حافظ که امیر مبارز الدین در توابع شیراز حکومت داشت و خاندان انجور را ساقط کرده بود و در زمان مولانای بزرگ ایلغار مغول و لشکر کشی های نا مرتب و ناکام سلطان خوارزم به بلاد اسلامی و حتی لشکر کشی و یورش به مرکز دار الخلافته اسلامی در بغداد همیشه تقوی و ایمان داری را رد بدل زر و زور کمرنگ ساخته بود ؛ چنانچه هجویری در کشف المحجوب از دست تدلیس و عوام فریبی اینگونه مردم خون دل میخورد ، خروش اعتراضات در آثار اغلب شعرای عارف در سروده های شان انعکاس آن است ولی این خود کامگی وضع آشفته و نا بسامان جهان اسلام ، بعد فتنۀ مغول و ستیزه جوی امیران و امیر زادگان که در هر عصر و زمانی موجب تشویق و تقویت چشم گیر ریا و سالوس میگردید ، موجب ان نشد که عرفان و توصف آثار و تجلیاتی نداشته باشد . آنها نه تنها با اندیشه های متعالی شان جهان خشکیده و بدرد کشیده شده اسلام را از نو احیا کردند (امام مجدد) بلکه عارفان بزرگ نظیر شیخ عطار ، نجم الدین کبری ئ دیگر ها در مقابله با این بی عدالتی ها و توهم و تحجر در جبه های داغ آن روزگار قربانی و بسیار کسانی از عارفان در میدانهای بحث ، جدال و اندیشه جانهای عزیز شان را از دست دادند که منباب نمونه از حلاج عین القضاته قاضی همدانی ف شهاب الدین سهروردی (بلخ اشراق) و دیگر یاد نمود. 

اندیشه های متعالی خداوند گار بلخ در روم شرقی یاد گار های پر مایۀ یک عاشق شوریده و عارف است که به شکل مثنوی معنوی و دیوان کبیر شمس از اقلیم قلم آن ابر اندیشه عاشق تراوش کرده و تا امروز که هفت صد سال از عمر این آثار میگذرد با گذشت زمان و اعصار جلای ملکوتی آن بر تیرگیهای جهل و بی مایگی نور میپاشد و او نه تنها بحیث یک ابر مرد عشق و عرفان شناخته شده است بلکه او را بزرگترین فیلسوف شاعر و عارف و عاشق اعصار قرون نیز میشناسند و از همین جاست که سال ۱۳۸۶ را بنام سال مولانا در تمام جهان نامیده اند

اندیشه های مولانا از آبشخور عشق مایه میگیرد که جامش ساغرش پالودهۀ از مادۀ حیات بخش معنوی از جای دیگر و از جهان دیگر است او بهر حالتی که میخواست میتوانست فراخور همان حالت غزلی بسراید و شور و عشق و مستی و حال خود را در قالب پر محتوی ترین کلمات بریزد و دنیایی ااز معنی و شوریدگی به ارمغان بیاورد خنیا گران (قوالان) او را چنان به هیجان می اوردند که از جا بر میخاست پس از آن گرم پایکوبی میشد غزلهای دلنواز و آهنگین و ضربی می سرود در ان لحضات سوز و گدار اندیشه های عرفانی یک درویش عاشق و سر مست با بیانی خاطره انگیز که مرض های عروض و قافیه را یکجا با واکنش های مادی و شاهری را هم درهم شکست بر زبان می اورد او در لحطات شور ادعا میکرد 

من آنروز که اسما نبود         نشان از وجود مسمی نبود 

ز من شد مسما و اسما پدید         در آنرزو انجا من و ما نبود 

نشان معطر سر زلف یار      هنوز آن سر زلف رعنا نبود

به بتخانه رفتم به بتخانه در     در او هیچ رنگی هویدا نبود 

به کعبه کشیدم عنان طرب      در او مقصد پیر و برنا نبود 

سوی منظر قاب قوسین شدم در ان بار گاه معلی نبود 

نگه کردم اندر دل خویشتن        در انجاش دیدم دگر جا نبود

بجز شمس تبریز پاکیزه جان            کسی مست و مدهوش و شیدا نبود *۳۱۴

اگر غزل بالا واقعا از مولانا جلال الدین محمد بلخی باشد که ما در صحت آن تردید داریم هنگام سرودن این غزل بجز شمس و حقیقت چیزی را مشاهده نمیکرد و این در حالیست که مولوی پله های عرفان را تا فنا طی کرده بود و عالی ترین پله های معنوی و عرفان را از تبتل تا فنا را طی کرده بود 

او با اندیشل جاودانی اش پایه های تبتل تا فنا را به عالی ترین وجه آن ظوری ظی نمود که شالودۀ الهامات باطنی روحانیت محض را برای همیش در دل زنده و جاودانی ساخت زیرا که خود در مورد مقصد اقصای خود  چنین گفته است 

ندا رسید بجانها که چند می پائید ؟                  یسوی خانۀ اصلی خویش باز آئید 

چو قاف قربت ما زاد و بود اصل شماست        به کوه قاف بپرید خوش چو عنقایید 

ز آب و گل چو چچنین کند ایست بر پا تان         بجهد کننده ز پاه پاره پاره بگشایید

سفر کنید ازین غربت و بخانه روید                ازین فراق ملولیم ، عزم فرمایید 

بدوغ گنده و آب چه و بیابانها                   حیات خویش به بیهوده چند فرسایید 

خدای پر شما راز جهد ساخته است             چو زنده اید بجنبید و جهد بنمایید *۳۲۵

مولانا اط ظواهر پدیده ها گذشته و پا بسوی جهان  باطن فرا نهاده است انگونه که نویسنده فقید ایرانی دکتر عبدل الحسن زرین کوب گفته است :« گذشت از شواهر پدیده ها راه را بسوی جهان (گله گله تا ملاقات خدا ) نامیده است و گاهی ازین سیر و سلوک کیهانی کیفباتی بوی (مولانا) دست داده است که وی را بسوی نردبان آسمان فراز خوانده است غزل زیر را بخاطری سروده است که مورد باز خواست متحجران زمانش (ماندد شیخ صدر الدین قونوی ) قرار نگیرد و مانند حلاج در شعله های آتش خشک اندیشان جاهل نسوزد . وضع روحی مولانا را که میخواست ، سنت ، سنت های (عادات و پسند های ) جامعه را بشکند قابل توصیف نیست و اندیشه و انگیزه اش ازین ادعا ها پافراتر میگذارد که برای نگارنده نیز ناشناخته مانده است و برای روشن ستیزانه اش در برابر این عادت که مورد پسند او نوبده است اینطور سروده است 

باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم  / این چرخ مردم خوار را چتگال و دندان بشکنم 

هفت اختر بی آب را کین خاکیان را می خورند / هم آب بر آتش زنم هم باد هاشان بشکنم 

از شاه بی آغاز من پران شدم چون با زمن / تا جغد طوطی خوار را در دیران ویران بشکنم 

ز آغاز عهدی کرده ام کین جان فدای شه کنم / بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم 

امروزهموچون آصفم شمشیر و فرمان در کفم / تا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم 

روزی در باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور / چون اصلهای بیخ شان از راه چنهان بشکنم 

من نشکنم جز جور را یا ظالم بد غور را /   گر زرۀ دادر نمک گبرم اگر آن بشکنم 

هر جا یکی گویی بود چوگان وحدت وی بود / گویی که میدان نسپرد در زخم چوگان

گشتم مقیم بزم او چون لطف دیدم عزم او  / گشتم حقیر راه او تا ساق شیطان بکشنم 

چون در کف سلطان شدم یک حبه بودم کان شدم / گر در ترا زویم نهی میدان که میزان بشکنم 

چون من خراب و مست را در خانۀ خود ره دهی / پس می ندانی اینقدر این بشکنم ان بشکنم 

گر پاسبان گوید  که همی بروی بریزم جام می / در بان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم 

چرخ ار نگردد گرد ما از بیخ وصلش در کشم / گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم 

خوان کرم گستردۀ مهمان خویشم کرده ای / گوشم چرا مالی اگر  من گوشۀ نان بشکنم ؟

نی نی منم بر خوان تو سر خیل مهمانان تو / جامی دو بر مهمان زنم تا شرم مهمان بشکنم 

ای که میان جان من تلقین شعرم میکنی / گر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان بشکنم 

از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم کند  / من لا بالی وار خود استون کیوان بشکنم*۳۱۶

بجز از عشق و شور و الهام چه چیزی میتواند  مولانا را به سرودن این غزل که شعله های هیجان و احساس را در اندروان او روشن میکند قادر سازد . اواز مردمان محروم که همواره در طول اعصار و قرون مورد اذیت و آزار زور مندان قرار گرفته است با تیغ آضفی انتقام می کشد و مستمندان را با زور مندان یکجا در دادگاهی پر قدرت بمحاکمه می کشد و قفل زندان را می کشاید و اگر مقاومتی پدید آید دست مقاومت گران را نیز میشکند ؛ زیرا او در عصری می زیست که سلطان خوارزم یلغار خود را تا بغداد رسانیده بود و تا تار ها در وازه های بغدا و بلخ و افراغانه و سمر قند را با هجومهای مرگ آسای شان شکسته  و شهر ها و مدنیتها انرا در هم کوبیده بود از اینجاست که می گوید: 

امروز هموچون آصفم شمشیر و فرمان در کفم       تا گردن کشان در بیش سلطان بشکنم

روز دو باغ  طاغیان گر سبز بینی غم مخور      چون اصلهای بیخ شان   از راه پنهان بشکنم 

من نشکنم جز جور را یا ظالم بد غور را       گر زرل دادر نمک گبرم اگر آن بشکنم 

عشق در نزد عارفان غریزه ایست الهی و الهامیست آسمانی که بمدد آن انسان میتواند خود را بشناسد و صاحب سر نوشت خود باشد 

مولانا در دیوان کبیر شمس در مورد عاشق یعنی کسی که همه چیز را از دریچۀ عشق میبیند اینطور سروده است: 

گر جان عاشق دم زند آتش درین عالم زند      وین عالم بی اصل را چون ذره ها برهم زند 

عالم همه دریا شود ، درای ز هیبت لا شود     آدم نماند و آدمی گر خویش با آدم زند 

دودی بر آید از فلک نی خلق ماند نی ملک        زان دود نا گه آتشی بر گنبد اعظم زند 

بشگافند آندم آسمان نی کون ماند نی مکان      شوری در افتد در جهان وین سور بر ماتم زند 

گه آب را آتش برد گه آب آتش را خورد       گه موج دریای عدم بر اشهب وادهم زند 

خورشید افتد در کمی ، از نور جان آدمی      کم پرس از نامحرمان آنجا که محرم کم زند 

مریخ بگذارد نری ، دفتر بسوزد مشتری      مه نماند مهتری شادی او بر غم  زند 

افتد عطارد در وحل آتش در افتد در زحل       زهره نماند زهره را تا پردۀ خرم زند

نی قوس ماند نی قزح نی باده ماند نی قدح         نی عیش ماند نی فرح نی زخم بر مرهم زند 

نی آب نقاشی کند نی باد فراشی کند                 نی باغ خوش باشی کند نی ابر نیسان زند 

نی درد ماند نی دوا نی خصم ماند نی گوا            نی نای ماند نی نوا نی چنگ  زیر و بم زند 

اسباب در باقی شود ساقی بخود ساقی شود            جان ربی الاعلی گود دل ربی الاعلم زند 

برجه که نقاش ازل بار دوم شد در عمل               تا نفشهای بی بدل بر کسوۀ معلم زند 

حق آتشی افروخته تا هر چه ناحق سوخته             آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند 

خورشید حق دل شرق او شرقی که هر دمم برق او       بر پردۀ ادهم جهد بر عیسی مریم زند *۳۱۷

ببینید چه زیبا قیامتگاه یعنی زمانی را که با دمیدن نوای زندگی ساز سرافیل عشق همه موجودات از نو با اصل و کیفیت قبلی رستاخیز میشوند مظاهر ان روز را چه زیبا و حقیقانه به تصویر کیشده است تصویری که انسان و همه عالم در برابر آن در جای معین خود به امر حق بپای عدالت محض می استند و آتشی را که قلب های نافرمانی می شگافد زیرا 

حق آتشی افروخته تا هر چه نا حق سوخته     آتش بسوزد قلب را بر قلب آن عالم زند 

وی در راه عشق مردن و ایثار گری را در دیوان کبیر شمس طور توجبه میکند که عشق و قربانی درراه عشق خود انسان را وجۀ کیهانی می بخشد و ابدیت را باو نزدیک میسازد و از اینجاست که خطاب به انسان فریاد میزند: 

بمیرید ، بمیرید در این عشق بمیرید      در این عشق چو مردید همه روح پذیرید 

بمیرید بمیرید وزین مرگ مترسید     کزین خاک بر آیید سماوات بگیرد 

بمیرید ، بمیرید وزین نفس ببرید      که این نفس چو بند است و شما همچو اسیرید 

یکی تیشه بگیرید پی حفرۀ زندان      چو زندان بشکستید همه شاه و امیرید 

بمیرید ، بیمیرید بپیش شۀ زیبا         بر شاه چو مردید همه شاه و شهیرید 

بمیرید بمیرید وزین ابر بر ایید      چون زین ابر بر آیید همه بدر منیرید *۳۱۸

روح صادر از خدا است و قبل از خلقت دنیا در خدا بوده پس از تعلق یافتن به بدن در حکم غریب دور از خانمان و موطنی در امد که دائما در فکر مقر اصلی و موطن حقیق خود باشد . این موضع در جمیع فصص عاشقانۀ شعرای (صوفی عارف از قبیل قصص لیلی و مجنون ، یوسف ذولیخا و امق و عذرا ، شیرین و فرهاد ، سلامان . ابسال و امثال ان بر حسب ذوق و هنر ادبی شاعر ، به اشکال گونا گون تعبیر شده و هزاران تعبیر دیگر از قبیل  گل و بلبل شمع و پروانه و غیره بکار فته است و گاهی این روح صادر از خدا به کبوتری تشبه شده که جفت خود دور مانده باشد ووقتی از بته نی ایکه از نیستان بریده شده و بواسطه جداییها با تغیر حزن انگیز مرد وزن را به ناله در آورده باشد و گاهی به بازی تشبته شده که در دام دنیا اسیر شده باشد و یا ماهی ایکه بر خشک اوفتد ووقتی به طوطی ای که گرفتار قفس باشد و یا سیمرغی که کنج گلخنی نصیبش شده باشد و یا پادشاهی که به گدایی افتاده باشد و امثال این تشبهات که همه حکایت از یکی از اصول حکمت اشراق میکند به معنی اصل طیران واحد بسوی واحد : و این حقیقت را علمای فزیک و هندسه هم ثابت کرده اند زیرا ترکیب عناصر و انجذاب انها در مدار های معین حاکی از کششی است که ناموس اکبر در آن تعبیه کرده است و صوفیه آنرا در حرکت و میل هر ذره بطرف جنس خود و اصل خود میداند و انسان عبارت از چیزیست که دوست میدارد . «المرء مع من احب »*بسیار شبه است به گفته اوغوسطینوس قدیس که گفته است :« انسان عبارت از آن چیریست که دوست میدارد اگر انسان سنگین را دوست داشته باشد خودش در حکم آن سنگی است و اگر انسان را دوست داشته باشد انسان است و اگر خدا را دوست داشته باشد جرئت نمیکنم بگویم چه خواهد شد زیرا اگر بگویم خدا خواهد شد ممکن است مرا سنگسار کنند »*۳۲۰

«و اما عرفای مسلمان از اوغوستینوس قدیس جسور تر بوده و یا بیشتر حریت گفتار داشته و از این قبیل سخنان فراوان گفته و بمراتب بالاتر رفته اند و اگر بگوش اهل ظاهر سنگین امده به خلسه و مواجد انها حمل شده است » *۳۲۱

گفته شد که برای ارتباط و ایجاد محبت لازم بین روح و مبدآ درک و معرفت نیز ظرط است زیرا عاشق نا خود اگاه ممکن است اما عشق جز به اگاهی صورت نمی پذیرد یعنی از توجه علم و ادراک بجمال محبوب و احاطل معرفت به او عشق مایه میگردد حسن کامل وقتی با ادراک و معرفت کامل مواجه شد عشق نیرو می یابد و شعله می کشد از سوی دیگر میدان که هر جمالی و کمالی یحق منتهی میشود و سر منشۀ هر زیبای ذات اوست بنا بر این  عشق و کوشش او نیز قوی تر و سوطنده تر از دیگر عشق هاست بل هر که جمال را بکمال بخواهد با او عشق خواهد ورزید و از همینجاست که میگوید عشق و عاشق و معشوق خدا است زیرا علم و ادراک او بالاترین علم و ادراک و جمالش بالاترین جمال است و از جهت ان به جمال ازلی بر علم ازلی عشق ازلی نمودار گریده است پس خداوند (ج) در عین وحدت به اتبار علم ازلی عاشق و به اعتبار حسن ازلی معشوق است و جهانیان آیینۀ برای تجلی پرتوی از آن جمال وحدیث قدسی « کنت کنزا مخفیا فاحببت بان اعرف فخلقت الناس لکی اعرف »*۳۲۲

ناظر بآن و همین موضوع است که حافظ گفته است:

در ازل پر تو حسنت ز تجلی دم زد      عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد 

بنا بر این اگر حق جلول از جمال خویش بر صاحب دلان بنماید از باب محبت و عنایت اوست سایل معشوق اگر اقتاد بر عاشق چه شد   ما باو محتاج بودیم او بما مشتاق بود 

قطب الدین عبادی در کتاب التصفیه فی الاحوال المتصوفه که در فرهنگ حافظ از ان اقتباس شده است می نوسد « بدان که سبب طلبها محبت است و هر که را محبت در کمال دوستی است باید که از آفات و تعبیرات و شوایب و کدورات جمله اعراض پاک و خالی گردد و تا مادام که در دوستی غرض هوا و طلب وصال و طمع نصیب نفس میباید ان دوستی را محبت نشاید گفتن بلکه آنرا هوا گویند چون انزعاج دل در حق غایبی پدید آید آنرا شوق گویند چون دوستی از آفات خالی شود و محض در طلب رضای دوست موقوف گردد انرا محبت گویند چون در بوتۀ محبت گداخته شود و روی در فنا اورد آنرا عشق گویند:

و هر مرتبه را ازین مراتب دوستی قومی اند در جمله به انبیا و اولیا و مومنان این مراتب دوستی محقق شده است و هر چه به مخلوقات تعلق دادر مجاز باشد و از آن دوستی آفات تولید کند و اخر باشد در مهالک افتد و به فساد انجامد و محبت خدای تعالی رحمت و اقبال و قبول و کرم و لطف است و محبت مومنان طلب رضای حق و متابعت امر شریعت و اعراض از جمله مخلوقات است چنانچه مومن در محبت صافی شود از همه شواذب و دوستی خداوند در دل او ترجیح گیرد بر دوستیهای هر دو جهان و چون بنده خداوند را بدوست گیرد خداوند بنده را دوست گیرد و از دوستی حق تعالی مدد ها به حواس و خواطر و عقل و دل بنده پیوندد ، تا حکم در عبودیت ف هم حکم مولان در بروبیت گیرد چنانکه : پس مدد طالبان و نور دیدۀ سالکان و قوام و بقای ارباب طریقت و ثتاب و دوام ارباب بصیرت ، از محبت وخلت است و هر که را محبت بیشتر نصیب او از اسرار زیادت تر و حظ او از کمال حال بیشتر و مومنان بار محنت دنیا ره مدد محبت کشند و نعمت اخرت به هنر محبت خورند و جمال الهی بنور محبت بینند و رضای ربانی بوسیلت محبت یابند و حقیقت وجود در ضمن محبت باز شناسند 

پس مبتدی را معشوق بباید و متوسط را حلت بباید و منتهی را محبت بباید و اگر کسی بکمال عشق رسد بیند انچه  بیند که حقیقت عشق حکایت را نشاید »»*۳۲۳

جناب مرشد بزرگوار حضرت قطب الواصلین اما طریقت نیاز احمد فانی علاء الدینی کابلی خراسانی در مورد عشق در مجموعۀ ارمغان عشق اینطور سروده اند 

همه کون مکان یکبار گوید               زمین و هم زمان بسیار گوید 

گل و هم گلستان اظهار گوید                فضا و آسمان تکرار گوید    


نجوم خاور رخشان عشق است               

ز ماهی تا به مه تابان عشق است                  

تو سالک تا حیاتی در زمانه                  بجوش از عشق آن ذات یگانه

بیادش باش در روز و شبانه                   که تا یا بی حیات جاودانه    

جهان دار جهان عشق  است عشق است                     

که تا ذات نشان عشق است عشقست                           

بنای ممکنات از عشق باشد               فنای مشکلات از عشق باشد 

بقای نور ذات از عشق باشد                  صفای کشفیات از عشق باشد 

رحیم و رحمت رحمن عشق است                 

کریم و رفات سبحان عشق است                  

ظهور ادم حواز  عشق است               علوم علم الاسماء از عشق است 

قدوم حضرت عیسی ز عشق است         شهود رویت مولا ز عشق است 

در گنجینۀ عرفان عشق است                          

که الیاس  و خضر پ.یان عشق است                      

یقین دان شوکت شیص است از عشق           به تحقیق رفعت ادریس از عشق

حقیقت نوح را تاسیس از عشق                 هم ابراهیم کرد تدریس از عشق 

ز عالم پیشۀ خاصان عشق است                       

خلیل الله چو در نیران عشق است                       

چو اسماعیل بشود گریان عشقش         چو یوسف باش در زندان عشقش   

بر عشاق درد بی درمان عشق است                      

هزاران بی سرو و سامان عشق است                   

ز عشق داود اندر شور و فریاد               سلیمان نبی در عشق استاد 

که یحی هم به عشق دوست سرداد          ذکر یارا از عشقش هم خبر داد 

که سر دادن بعشق پیمان است                   

دیت هم وصل بی پایان عشق است                      

بعشق ثابت قدم باش همچو موسی              بطور دل بگو تو رب اعلی   

بکن راز و نیاز با ذات یکتا                 بکوش اندر عبادت چون مسیحی 

عبید و عابد و دیان عشق است                           

که ذات اقدس منان عشق است                           

ابوبکر شد ز عشق صدیق اکبر              که بعد او بود تحقیق عمر 

که زنوزین بود نور انور                  دگر شاه ولایت است حیدر 

بلال و بوذر و سلیمان عشق است                                  

هلال و جعفر و صتوبان عشق است                                    

الهی عاشقان را پر شرر کن                 تو نخلستان عشق را پر ثمر کنم 

دبیرستان عشق را مستقر کن                عبیرستان عشق را پر اثر کن 

که دین و ملت و ایمان عشق است                    

یقین و همت و احسان عشق است                   

ببین «فانی» که از عشقس نزار است            به گلزار جمالش خوشگوار است 

مراقب روز و شب در انتظار است               به شوق دیدن روی نگار است  

که رهبر رهور و رهدان عشق است           

شۀ نقشبند بلا گردان عشق است *۳۲۴