138

خانمی که در راه ناموس از جان گذشت

از کتاب: سرود خون

دوش دیدم مادر بیچاره ئی

درد مندی از وطن آواره ئی

دشتها راطی نموده روز ها

زاد راهش  اشکها وسوزها

در جوار شهر کابل خانه اش

قلعه غیبی بود کاشانه اش

داغ های آبله برپای وی 

سوخته گرما سروسیمای وی

قامت خم گشته اش دارد نشان 

از کهن افسانه دور کمان

برف پیری ریخته برموی او

جانگد ازوروح سوز وآتشین 

گفت من از دود مانی مانده ام

اینکه بینی نیم جانی مانده ام

داشتم رزند زیبای جوان

سرونازی در میان خاندان

شوهر من در جوانی مرده بود

کودک خود رابمن سپرده بود

باچه زحمتها جوانش ساختم

افتخار همگانش ساختم

روزها با خود دبستان برد مش

درحریم اوستادان بردمش

اندک اندک آشنای راه شد

وز علوم زندگی آگاه شد

دختری با عفت ار همسایگان 

فرخ وزیبا چوگل در بوستان

شد شکار شهرت فرزند من

بست دل برنخل جان پیوند من

نوخط من نیز بروی بست دل

شد دودل از عشق باهم متصل

من هم از نو زندگانی یافتم

زین بشارت کامرانی یافتم

خانه ما بود گلزار نشاط

زان دوگل خرم بهار انبساط

شد پسر در مکتبی آموزگار 

روزها میرفت آنجا بهر کار

همسر وی تا غروب آفتاب

منتظری می بود با صد اضطراب

شامگاهان هر سه یکجا می شدیم

از غم گیتی مجزا می شدیم

بود شب ها برکنارخوان ما

زینت ایوان ما مهمان ما

روز ها با نیم نان بودیم شاد

خرمن اندوه را داده بباد

کشور آزاد و وطن آباد بود 

خاطر ما زین دونعمت شادبود

ملت آزاده ما سر فراز 

بیرق سه رنگ ما در اهتزاز

ناگهان آوازه شد کامد بشهر

بدعتی نو از شگفتی های دهر

بی خدا شد کتخدای ملک ما

چند گمره رهنمای ملک ما

خویش را نامند از زحمت کشان

دشمن شیخ و شهان وسروران 

در ده ما هم جوانی بلهوس 

گاه جنباند بشادی این جرس

زین مصیبت چون سر آمد چند ماه

در بشی پر وحشت شوم سیاه

در خلال آن فضای مرگبار 

درپی آن گونه گونه اضطرار

گوفت با شدت یکی حلقه بدر

تا بدر کردم زجای خواب سر 

چند تن در منزل ما ریختند

من چه گویم تا چه حشر انگیختند

شد یپا فرزند من بهر دفاع

روبروی خصم چون شیر شجاع

جست زد مردانه گرم کار شد

دست خالی در صف پیکار شد

خون شد از خم سر و رویش روان

بند بستندش بچشم و بردهان 

بعد یک لمحه کشیدندش برون 

در فگندندش مهو تر واژگون

ناشناسی گفت این آموزگاز

این همه زحمت کشانرا افتخار

مدتی شد اندکی بیمار بود

آمر ما چون خبر زین کار بود

کرده تجویزی که درمانش کنیم

چاره حال پریشانش کنیم

تا صدا کردم که وی بیمار نیست 

یک سر مو در تنش آزار نیست

کوفت روسی در دهان من مست

وان دگر بربس دستم را به پشت

در درون حجره زندانی شدم

بی خبر از هر چه میدانی شدم 

می شنیدم ناله ها فریادها

خنده پی در پی جلاد ها

مرغ زرین فلک سربرکشید

شهر ماتم را بزیر پر کشید

اندک اندک خسرو وگیتی فروز

شد فراز از تختگاه نیمروز

من دران حجره فرو مانده به بند

بی قرار وناتوان ودرد مند

بی خبر از حال فرزند جوان

تاچه آوردند بروی ره زنان 

بی خبر از حال زار همسرش 

همسرش جانش جهالش دلبرش

عاقبت تا عصر بودم من اسیر

با حیات ومرگ اندر دار وگیر

مردم آمد در برویم بازشد

مرگ وآزادی من انبارش شد

صحنه ئی دیدم که از توصیف آن

خشک می گردد زبانم دردهان

سر وآزادی فتاده سرنگون

هرچه دیدم داشت یک سر رنگ خون

از طپیدن باز مانده بسملی

خنجره تا دسته رفته بردلی 

چشم واکردم که دلبند منسب

همسر زیبای  فرزند منسب

روی چون ما هش گرفته همچو دود

خون شده در لعل گلفا مش کبود

سنبل مویش بخون آمیخته 

نامه ئی از سینه اش آویخته

کای زمین وآسمان ای اختران

ای که می خوانید این را زنهان 

پیش پیغمبر گواه من شوید 

روز محشر داد خواه من شوید 

کاین سفیهان پلید بدنها 

چشم شان شب چون بروی من فتاد

بیخدای دست ززدبر موی من 

ملحدی بنشست در پهلوی من

من نمودم آنقدر شوروجدال 

تا شدم مد هوش وافتادم زحال

چشم واکردم که کس در خانه نیست

جزمن مظلوم در کاشانه نیست 

عصمتم رفته دریده دامنم 

غرقه در خون گشته سرپایاتنم

زندگی را ساختم بر خود حرام 

کار خود کردم بیک ضربت تمام

مادر آواره چون این جا رسید 

اشک چون سیلاب بررویش دوید

گفت دردمن نشد نشد این جاتمام

میدهم این شرح خونین رادوام

قصۀ فرزند من جالب تراست

این رذالت از بشرناباوراست

با همان حالش بزندان برده اند 

در اطاق مردگان بسپرده اند 

دخمه تاریک وسرد وجانگذار

مرده بر مرده نشیب اندر فراز 

نی هوا نی نورنی آوارکن

نی مجالی تا براردکس نفس

اتفاقاٌ پاسبانی بی خبر 

جابجامی کرد تا بودت دگر

چشم وی افتادبر آموزگار

در تن اوجنبشی دید آشکار 

بندها بکشود از اعضای آن 

از دهان وچشم ودست وپای آن پ

از قطار مردگان دادش نجات

مرده از نو یافت فرمان حیات 

شد شتابان سوی منزل ره سپر

تا شود از داستان ماخبر

خانه اش را یافت ما تمگاۀ خون 

هر چه را از حال اصلی واژگون 

برد ودیوار پیدا نقش مرگ

بوی  خون پیچیده بر هر شاخ و برگ

بوسه زد بر جای پای همسرش

بوسه زد برنامه و بر خنجرش

هفته ئی نگذشت خود بیمار شد 

رهسپار منزل دلدار شد 

من درین جالنگ لنگان آمدم

در دیار اهل ایمان آمدم

این خدیث جانگذار افسانه نیست

ماجرای مردم بیگانه نیست 

شرح احوال مسلمانست این 

قصۀ ناموس افغانست این