138

قسمت چهارم

از کتاب: نی نامه مولینا یعقوب چرخی

این فقیر میگوید - که حصۀ ما ازین قصه آنست که بحقارت به بندگان خدا نظر کرده نشود که عورت ایشان بنا سوتی متصف است و باطن بلا هوتی منور است اگر بحقارت بظاهر ایشان نظر کرده شود از نقد وقت ایشان حرمان حاصل آید چنانکه اهل کشتی آن درویش را بدزدی متهم کردند و او از اولیاء حق سبحانه و تعالی بود.

مثنوی :

بود درویشی درون کشتی 

ساخته از رخت مردی پشی 

یاوه شد همیان زر او خفته بود 

جمله را جستند و او را یک نمود 

کین فقیر خفته را جوئیم هم 

کرد بیدارش ز غم صاحب درم 

کاندرین کشتی در مدان گم شده است 

جمله را جستیم نتوانی تورست 

دلق بیرون کن برهنه شو ز دلق 

تاز تو فارغ شود او هام خلق

گفت یارب مر غلامت را خسان 

متهم کردند فرمان در رسان 

چون بدرد آمد دل درویش از آن 

سربیرون کردند هر سو ماهیان 

صدهزاران ماهی از دریای ژرف 

در درون هر یکی دری شگرف 

صدهزاران ماهی از دریای پر 

در دهان هر یکی دروچه در؟ 

هر یکی دری خراج ملکتی 

کز الهست آن ندارد شرکتی 

دری چند انداخت در کشتی و جست 

مرهوا را ساخت کرسی و نشست 

خوش مربع چون شهان برتخت خویش 

اوفراز واوج و کشتی اش به پیش 

گفت رو کشتی شما را حق مرا

تا نباشد با شما دزد گدا 

تا کرا باشد خسارت زین فراق من 

خوشم جفت حق و از خلق طاق 

نی مرا او تهمت دزدی نهد 

نی مهارم را بغمازی دهد 

بانگ کردند اهل کشتی کای همام 

از چه دادندت چنین عالی مقام ؟ 

گفت از تهمت نهادن بر فقیر 

و از حق آزاری بی چیزی حقیر 

حاش لله بل ز تعظیم شهان 

که نبودم در فقیران بدگمان 

آن فقیران لطیف خوش نفس 

کز پی تعظیمشان آمد عبس 

آن فقیری بهر پیچاپیچ نیست 

بل پی آنکه بجز حق هیچ نیست 

متهم چون دارم آنها را که حق 

کرد امین مخزن هفتم طبق 

متهم نفس است نی عقل شریف 

متهم حس است نی نور لطیف 

نفس سو فسطائی آمد می زنش 

کش زدن سازونه حجت گفتمش

معجزه بیند فروزد آن زمان 

بعد از آن گوید خیالی بود آن 

خرم آنکه عجز وحیرت قوت اوست 

در دو عالم خفته اندر ظل دوست 

هم در اول هم در آخر عجز دید 

مرده شد دین عجایز را گزید 

وفی الحدیث:

علیکم بدین العجایز)

چون زلیخا یوسفش بروی شتافت 

از عجوزی در حوالی راه یافت 

زندگی در مردن و در محنت است 

آب حیوان در درون ظلمت است 

پس حاصل ما ازین قصه آنست که به حقارت به بندگان خدای تعالی نظر کرده نشود و بر مشایخ کبار اعتراض نکنند که حال ایشان را کس نداند و ایشان مظهر صفات الوهیت گشته اند بصورت ایشان

نظر نباید کرد. 

مثنوی :

ای بسا کس را که صورت راه زد

قصد صورت کرد و بر الله زد

پیش شیخ آنجا که انوار خداست

کل شیء غیر وجه الله فناست

کفر و ایمان نیست آنجای که اوست

زانکه آن فخراست این رنگ است و پوست

از ملک جان خدا و ندان دل 

باشدا فزون تر تحیر را بهل

زا نسبب عادم بود مسجودشان

جان او افزون تر است از بود شان

خدمت خواجه علاء الدین عطار قدس سره ازین فقیر پرسیدند که: کفر شیخ ایمان مرید را معنی اش چیست بخاطر این فقیر رسید که اگر شیخ شیخ است و مرید مرید هیچ کفر نیست یعنی وقتیکه شیخ مظهر صفات الوهیت گشته باشد و مرید او را بشناخته باشد کفر نباشد و ایمان بماند چون مقصود را بشهود بشناشد.

مثنوی :

چون رجا و خوف در رگها روان 

نیست مخفی بروی اسرار جهان 

دل نگهدارید ای بی حاصلان 

در حضور حضرت صاحبدلان 

بدانکه چون بنده مظهر صفات حق تعالی گردد و مظهر علم الله شود پس پنهان نماند بروی هیچ چیز در آسمانها و زمین ها چنانکه در حدیث آمده است و در نوا در مذکور است در صفت اولیاء این امت در حدیث قدسی که (یکون علیهم من علمی) و ما را مشاهده شده است از حضرت خواجه ما واز خلیفۀ بزرگوار ایشان خدمت خواجه علاء الدین عطار قدس الله سره که میگفتند :

همه روی زمین پیش اولیاء الله همچون سفره ایست و پیش این فقیر همچون روی ناخن یکی از کبرا قدس سره گفته است که اولیاء الله را و احوال ایشان را بحال خود قیاس مکن شناختن ایشان جز بمحض عنایت الهی دست ندهد و الیه الاشاره وفی الحد یث القدسی:

(اولیائی تحت قبائی لا یعرفهم غیری) اولیاء الله را بتائید الهی توان شناخت. ظاهر ایشان بخلق و باطن ایشان بحق.

نظم :

از درون شو آشنا و از برون بیگانه شو

این چنین زیبا روش کم میبود اندر جهان

و حضرت خواجۀ ما قدس رو حه میفرمودند :

نظم :

مردان رهش بهمت و دیده روند 

زان در رۀ آن هیچ اثر پیدا نیست 

وایشان حال خود را به هیچکس بیان نکنند مگر بامر الله.

مثنوی :

گفت بهلول آن یکی درویش را 

چونی ای درویش واقف کن مرا 

گفت چون باشد کسیکه جاودان 

بر مراد او رود کار جهان 

سیل و جوها بر مراد او رود 

اختران زانسان که او خواهدشود 

زندگی و مرهنگان ازو 

بر مراد او روانه کوبکو 

هر کجا خواهد فرستد تعزیت 

هر کجا خواهد فرستد تهنیت 

سا لکان راه هم برکام او 

ماندگان کار هم بردام او 

هیچ دانای نه خندد در جهان 

بی رضای امر او فرمان روان 

گفت ای شه راست گفتی همچنین 

در فرو سیمای تو پیداست این 

بدا نکه چون ولی محبوب حق مظهر صفات الله شده باشد مظهر ارادت مشیت شود واهل تحقیق گفته اند:

وان الحق سبحانه و تعالى یعطى عبده المحبوب من اولیانه فی الدنیا اول ما یعطى اهل الجنة فى الاخرة وهو قوله کن فیکون یعنی ولی محبوب را حق تعالی در دنیا میدهد اول چیزیکه اهل آخرت را در جنت خواهد داد و آن صفت ارادت کلمه طیبه است.

لقو له تعالى: لهم ما یشاؤ ان فیها ولد ینا مزید و در حدیث آمده است در حقیقت ولی محبوب (لو اقسم على الله لابره ای لو سأله لاعطینه ولا جابه) یعنی هر چه از خدای تعالی میطلبید بدهد و در حدیث دیگر آمده است (لو سئلنی لا عطینه) یعنی اگر از من چیزی طلبد بدهم او را در صفت این مقام گفته اند:

مثنوی :

چون چنین خواهی خدا خواهد چنین 

میدهد حق آرزوی متقین 

کان الله بودۀ درما مضى 

تا که کارن الله پیش آید جزا 

چون و لی را هست قدرت ازاله 

تیر جسته باز گرداند ز راه 

چون بنده را مظهر کن فیکون گردانید بعنایت حق تعالی هر چه خواهد شود و حضرت خواجه ما قدس الله تعالى سره میفرمودند بیست سال است که ما را حضرت حق تعالی این مقام داده است. اما ادب تقاضاء آن کند که آن ولی محبوب ارادت خود را تابع ارادت حق تعالی گرداند و اگر این صفت از وی ظهور کند بی اختیار و یباشد (ولهذا قیل کن عبدرب ولا تکن رب عبد)

حکایت :

از حضرت خواجه ما قدس سره شنیدم که تقریر میکردند در خدمت شیخ الاسلام خواجه عبدالملک قدس سره که در نقل است که سلطان محمود بز یارت شیخ ابو الحسن خرقانی قدس سره آمد فرمود تا جامهای پادشاهی را ایاز پوشیده و چتر سلطنت بر سر او داشتند چون پیش شیخ در آمدشیخ قدس الله روحه گفت هر چند ایاز خلعت پادشاهی یافت فاما ایاز ایاز است و محمود محمود پیش آی تاترا دریابم اهل تحقیق گفتهاند این امتحان نبود که سلطان کرد بلکه اظهار کرد که من شیخ را نیک میشناسم خلعت لباس پادشاهی در بر اوست و چتر سلطنت بر سر او و آن ولی خاص حق تعالی بود چنانکه ایاز محبوب سلطان بود و در مملکت سلطان حکم او نافذ هر چه کردی محمود آن خواستی پس شیخ به جواب بهلول گفت که هر چند این الطاف است امامن بنده اویم و بفضل او مراد ست داده.


مثنوی :

این چنین آمد زاصل آن خوی او 

نی ریاضت نی به جستجوی او 

و این محض عنایت و کمال فضل بی علت اوست .

نظم :

آنرا که در پذیرد معبود لالعله 

او راچه حاجت آید رنج چهار چله ؟ 

و حضرت خواجه ما قدس الله سره می گفتند ما فضلیانیم یعنی هر چه یافتیم بفضل او یافتیم و این فقیر از والدیاد دارم که میگفتند:

رباعی :

جز لطف تو راه که نماید ما را 

جز حرز تو بند که کشاید ما را 

گریری هر دو کون طاعت دارم 

بی فضل تو کار برنیاید مارا

آن در ویش گفت و حضرت مولانا شرح کرد حاصل این بود که بسیار دا نایان از صحبت اولیاء الله دور می افتند به سبب آنکه در عبادت ایشان قصوری می بود و آن سخن ایشان از ذوق و شوق میباشد که آنرا شطح گویند چنانکه از ایشان منقول است و قتیکه موسی علیه السلام با خدای تعالی راز میگفت و مناجات میکرد :

مثنوی :

دید موسى یک شبانی را براه 

کو همی گفت ای خدا وای اله 

تو کجائی تا شوم من چا کرت 

چارقت دوزم کنم شانه سرت 

جامه ات شویم شپشهایت کشم 

شیر پیشت آورم ای محتشم 

ای فدای تو همه بزهای من 

ای بیادت هی هی و هی های من 

زین نمط بیهوده میگفت آن شبان گفت 

موسی با که است این ای فلان 

گفت با آنکس که ما را آفرید 

این زمین و آسمان زو شد پدید 

گفت موسیهان که خیره سرشدی 

خود مسلمان ناشده کافر شدی

این چه ژاژست و چه کفرست و فشار 

پنبه اندر دهان خود فشار 

گند کفر تو جهان را گنده کرد 

کفر تو دیبای دین رازنده کرد

گرنه بندی زین سخن تو حلق را

آتشی آید بسوزد خلق را

گفت ای موسی دهانم دوختی 

از تف تهدید جانم سوختی

سینه را بدرید آهی کرد تفت 

سر نهاد اندر بیابان و برفت

وحی آمد سوی موسی از خدا 

بنده ما را ز ما کردی جدا 

تو برای وصل کردن آمدی 

یا برای فصل کردن آمدی 

برون را ننکریم و قال را 

ما درون را بنگریم و حال را

منزل ما دل بود ای زاهدان 

ما بصورت ننگریم ای دوستان 

موسیا آداب دا نان دیگر اند 

سوخته جان و روا نان دیگرند 

تو ز سرمستان قلا دوزی مجو 

جامه چاکان را چه فرمائی رفو 

ملت عاشق ز ملتها جداست 

عاشقان را مذهب وملت خداست 

بدانکه بعض از کبراء قدس سره گفته اند که ای مزبلۀ سرافین وای سخرۀ شیاطین حال عا شقانرا به نحو و صرف و لغت قیاس مکن. سخن شیخ ابو الحسن خرقا نیست قدس سره آنجا که دنا فتدلى بوکو بکنوبو چه عتبه و چه شیبه چه بوجهل چه بلنسو هزار فصاحت وبلاغت امرء القیس فدای این سخن بی تکلف شیخ باشد.

مثنوی :

وحی آمد سوی موسی از خدا 

بنده ما را چرا کردی جدا؟ 

چونکه موسی این ندا از حق 

شنید پابرهنه جانب چوپان دوید 

بر نشان پای او سر گشته راند 

گرد از پره بیابان بر فشاند

عاقبت دریافت او را و بدید 

گفت مژده ده که دستوری رسید

هیچ آدابی و ترتیبی میجوی 

هرچه میخواهد دل تنگت بگوی 

کفر تو دینست و دینت نور جان 

ایمنی و ز تو جهانی در امان 

گفت ای موسی ازان بگذشته ام 

من ز سدره منتهی بگذشته 

محرم ناسوت تو لاهوت باد

آفرین بردست و بر بازوت باد

بدانکه ببرکت انفاس شریفۀ اولیاء دلهای مردۀ طالبان زنده میشود و به حیات ابد یه میرسد و بایمان حقیقی و وقتی که بنظر لطف نظر کنند دلهای منکران به نظر قهر ایشان مرده میشود و به تیر خذلان مر دود رحمان میشود و ایشان مظهر صفات حقاند.


(یهدی من یشاء ویضل من یشاء) چنانکه اسرافیل علیه السلام که بیک دم او همه خلق هلاک شوند و بدم دیگر او زنده شوند.

شعر :

همین که اسرافیل وقتند اولیا 

مرده را ز ایشان حیات است و نما 

جانهای مرده اندر گور تن 

بر جهد ز او از شان اندر کفن 

گوید این آواز آواز خداست 

زنده کردن کار الطاف خداست 

ما بمردیم و بکلی کاستیم 

بانگ حق آمد همه برخاستیم 

بانگ حق اندر حجاب غیب غیب 

آن دهد که داد مریم را ز جیب 

ای قبا پوشید گان زیر پوست 

باز گردید از عدم ز آواز دوست 

مطلق آن آواز خود از شه بود 

گر چه از حلقوم عبدالله بود 

گفته او را من زبان و چشم او 

من حواس و من رضا و خشم او 

رو که بی یسمع و بی یبصر توئی 

سر توئی و صاحب هر سر توئی 

چون شدی من کان لله از وله 

من ترا باشم که کان الله له 

چون دل زنده شود از هواحس نفسانیه و وساوس شیطانیه ببرکت نظر اولیاء پاک شود و آنچه مقصود اصل است دست دهد .


مثنوی :

هر کرا هست از هوا ها جان پاک 

زود بیند حضرت و ایوان پاک 

چون محمد پاک شد از نار و دود 

هر کجا رو کرد وجه الله بود 

تو رفیقی و سوسه بد خواه را 

کی ببینی ثم وجه الله را 

هر که را باشد ز سینه فتح باب 

او زهر ذره ببیند آفتاب

و این معنی یعنی شهود اعظم بعد از فنافی الله وبقا بالله دست میدهد و سخن حضرت خواجه ماست قدس الله سره که سالک بعداز فنا فی الله بمرتبۀ بقایا بالله میرسد و آنچه می بیند و آنچه می شناسد حیرت او در وجود خود است که (وفی انفسکم افلا تبصرون) (من عرف نفسه فقد عرف و به اشارت) به آنست.

مثنوی :

چیست معراج فلک این نیستی 

عاشقان را مذهب و دین نیستی 

هیچ کس را تا نگردد او فنا

نیست ره در بارگاه کبریا 

بدانکه فنانیست گشتنست از صفات بشریت و بقا متصف شدن است بصفات الوهیت چنانکه گفت قایل :

مثنوی :

در جهان و در جهان درویش نیست 

هر که درویش است آن درویش نیست 

هست از روی بقای ذات او 

نیست گشته وصف او در وصف هو 

چون زبانه شمع پیش آفتاب 

نیست باشد هست باشد در حساب 

هست باشد ذات او با تو اگر 

بر نهی پنبه بسوزد از شرر 

نیست باشد روشنی از هو ترا 

کرده باشد آفتاب او را فنا 

یعنی به حسب صورت بشریت و جسمیت همچو بشریست (قال الله تعالى فی حق نبینا صلى الله علیه وسلم) (قل انما انا بشر مثلکم) و به حسب صفات و مظهریت همچو او بشرنیست قال النبی صلى الله علیه و سلم: (لست کاحد کم الحدیث).

در صوم وصال فرمود چون صحابه خواستند که تا متابعت او کنند ایشان را منع کرد و گفت "شما همچو من نیستید از صفات بشریت تمام خلاصی نیافته اید."

مثنوی :

این دهان بستی دهانت باز شد 

گر خورنده لقمهای راز شد 

گر ز شردیو تن را وابری 

در حطام او بسی نعمت خوری 

من ز جوشش شرح کردم نیم خام 

از حکیم غزنوی بشنو تمام

در الهی نامه گوید شرح این 

آن حکیم غیب رب العالمین 

بهر روزمرگ ایندم زنده باش 

تاشوی با عشق سرمد خواجه تاش 

پیش پیش آن جنازت میرود 

مونس کور و غریبی میشود 

چون عاشق از صفات بشریت فانی گشت و بصفات معشوق بقا یافت در حال در بهشت معرفت درآید ان (فی الدنیا جنة من دخل فیها لم یشقه الى الجنة و هی معرفت الله) و محبوب معشوق گشت واز حزن وغم خلاص یافت.

(الاان اولیاء لاخوف علیهم ولاهم یحزنون) و صفات متضادۀ محبوب پیش وی برابر شود سمنون محب گفت "اگر پلی سازد مرا حق تعالی و بر دوزخ نهد و همه خلایق بروی بگذرد ذره از محبت او قصور نپذیرد."

و ازینجاست که اولیاء طالب او بیاء اند و از ینجاست که عاشق در محبت معشوق محو گردد و هر چه باشد فدای معشوق کند از جانو خانمان.


مثنوی :

گر بریزد خون من آن دوست رو 

پای کو بان جان بر افشانم برو 

ازمودم مرگ من در زندگیست 

کی دهم زین زندگی تا بندگیست 

سخن آن بحر مواج یعنی منصور حلاج است که: (اقتلونی یا ثقاتی ان فی قتلى حیاتی فحیاتی فی مماتی ومماتیفی حیاتی) قصۀ عاشق شدن و کیل صدر جهان بخاری در بیان این سخن است.

مثنوی :

در بخارا بندۂ صدر جهان 

متهم شد گشت از صدرش نهان 

مدت ده سال سرگردان بگشت 

که خراسان گه کهستان گاه دشت 

از پس ده سال بعد از اشتیاق 

گشت بی طاقت ز ایام فراق 

گفت ای یاران روان گشتم و داع 

سوی آن میری که صدر است و متاع 

دمبدم در سوز بریان میشوم 

هرچه بادا باد آن جا میروم 

گرچه دل چون سنگ خارا میکند 

جان من عزم بخارا می کند 

گفت معشوقی بعاشق کای فتا 

تو بغربت دیده بس شهر ها 

پس کدامین شهر زینجا خوشتر است 

گفت آن شهریکه در وی دلبر است 

هر کجا باشد شه ما را بساط 

هست صحرا گر بود سم الخیاط 

هر کجا که یو سفی باشد چو ماه 

جنت است آن گرچه باشد قعر چاه 

یعنی هر که مظهر صفات حق و محبوب مطلق شده باشد مقصد و مقصود عاشقان کوی او در روی اوست اگر چه ترک و تاجیک و هندى وعالم و عامی در ظاهر باشد :

چون اویس قرنی و سلمان فارسی و بلال حبشی و اکثر مشایخ بعلوم ظاهر اشتغال نه نموده اند اگر چه فانی فی الله و باقی بالله بوده اند.

شعر :

تو معشوقی ترا با غم چکار است 

منم عاشق مرا غم ساز گار است

مثنوی : 

رونهاد آن عاشق خون نابه ریز 

دل تپان سوی بخا را گرم تیز 

ریگ آمون پیش او همچون حریر 

آب جیحون پیش او چون آب گیر 

آن بیابان پیش اوچون گلستان 

میفتاد از خنده اوچون گلستان 

در سمرقند است قند اما لبش 

از بخارا یافت و ان شد مذهبش 

ای بخارا عقل افزا بودۀ 

لیک از ماعقل ودین بربوده 

بدر میخواهم از انم چون هلال 

صدر میجویم در این صف تعال 

چون سواد آن بخارا را بدید 

در سواد غم بیاضی شد پدید 

ساعتی افتاد بیهوش و دراز 

عقل او پرید در بستان راز 

بر سر و رویش گلابی می زدند

وز گلاب عشق او غافل بدند 

آن گلستان نهانی دیده بود 

غارت عشقش ز خود ببریده بود 

تو فسرده در خور این دم نه ئی 

باشکر مقرون نه ئی گر چه نئی 

رخت غفلت با تو است و غافلی 

کز جنوداً لم تر و ها غافلی

اندر آمد در بخا را شادمان 

پیش معشوق خود و دارالامان 

همچو آن مستی که پردبر اثیر 

مه کنارش گیرد و گوید که گیر 

هر که دیدش در بخارا گفت خیز 

پیش از پیدا شدن منشین گریز 

که ترا میجوید آن شه خشمگین 

تا کشد از جان توده ساله کین 

الله الله در میا در خون خویش 

تکیه کم کن بردم وافسون خویش 

شحنه صدر جهان بودی وراد 

معتمد بودی مهندس اوستاد ع

ذر کردی و ز جزا بگر یختی 

رسته بودی باز چون آویختی 

از بلا بگریختی با صد حیل 

ابلهی آوردت اینجا یا اجل 

ای که عقلت با عطارد دق کند 

عقل عاقل را قضا احمق کند

نحس خر گوشی که باشد شیر جو 

زیرکی وعقل وچا لاکیت کو ؟ 

هست صد چندی فسونهای قضاء 

گفت اذجاء القضا ضاق الفضا 

گفت ای ناصح خمش کن چند چند 

پندکم ده زانکه بس سختست پند 

سخت ترشد پند من از پند تو 

عقل را نشناخت دانشمند تو 

آنطرف که عشق می افزود درد 

بوحنیفه و شافعی در سی نکرد 

تو مکن تهدید از کشتن که من 

تشنه زارم بخون خویشتن

بدانکه چون طالب بکمال رسد در حال مطلوب حاصل شود که (الطلب و المطلوب تو امان) بعد از وصول معلوم عاشق شود که هرچه طلبها و داعیها کرده ضایع نبوده است بلکه همه از محبوب بوده است.

مثنوی :

جمله معشوقست و عاشق پردۀ

زنده معشوق است عاشق مردۀ 

و این را بطریق ر مز درین قصه بیان کرد و فنا و بقا را درین بیان درج کرد.

مثنوی :

آن بخاری نیز خود بر شمع زد

گشته بود از عشق آسان آن کند 

آه سوزانش سوی گر دون شده 

در دل صدر جهان درد آمده 

گفته با خود در سحرگه کای احد 

حال آن آوارۀ ما چون بود ؟ 

آن گناهی کرد و ما دیدیم لیک 

رحمت ما را نمیدانست نیک 

خاطر مجرم زما ترسان شود 

لیک صد امید در ترسش بود 

چون عاشق بخاری بصدر جهان رسید و بی هوش افتاد صدر جهان او را در بر گرفت.

مثنوی :

میکشید از بهشیاش در میان 

اندک اندک از کرم صدر جهان 

بانگ زد در گوش او شه کی گدا 

زر نثار آوردمت دامن کشا 

ای بر یده در فرا قم گرم و سرد 

با خود آی از بیخودی و باز گرد 

گفت ای عنقای حق جانرا مطاف 

شکر که باز آمدی از کوه قاف 

ای سرافیل قیامت گاه عشق 

ای تو عشق عشق و ای دلخواه عشق 

گرچه میدانی بصفوت حال من

بنده پرور گوش کن اقوال من 

صد هزاران بارای صدر فرید 

زار زوی گوش تو هوشم پرید 

آن سمیعی تو و ان اصغای تو 

وان تبسمهای جان افزای تو 

قلبهای من که آن معلوم تست 

بس پذیرفتی تو چون نقد درست 

این بگفت و گریه ور شد آن نحیف 

که برو بگریست هم دون هم شریف 

از دلش چندان بر آمد های هو 

حلقه کرد اهل بخارا گرد او 

خیره گویان خیره گریان خیره خند 

مرد وزن خرد و کلان حیران شدند 

شهر هم هم رنگ اوشد اشک ریز 

مرد وزن در هم زده چون رستخیز 

عقل حیران که چه عشق است و چه 

حال کشف کن این سر بما ای ذوالجلال

نصیب ما ازین قصه اینست که امید میداریم که برحمت حق تعالی واصل شویم و از رحمت حق نا امید نشویم که (لا تقنطوا من رحمت الله ) و در حدیث قدسی آمده است که:

ای فرزند آدم هر چند گناه باشد ترا و شرک نیاری همه را بیامرزم. مصطفى صلى الله علیه و سلم در خواست کردو گفت :

"الهی می خواهم گناهان ا مت خود را بدانم" وحی آمد : "گناهان امت ترا من بیامرزم چنانکه تو ندانی تا پیش تو شرمنده نشوند اگرچه به پری زمین باشد".

داستان صدر جهان و بنده او در جلد سوم مثنوی آورده شده خلاصه داستان این است یکی از بندگان صدر جهان بنابر تهمتی از بخا را افراری و متواری شد ده سال آواره گشت از شهر بشهری شده پس از ده سال عشق صدر و اشتیاق بخارا گریبان جانش گرفت و به بخارا باز گشت هر چند مردم گفتند مرو که صدر جهان ترا بیازارد وقصد جان تو کند. نشنید و به بخارا آمد و بخدمت صدر جهان رفت گریه و زاری وی دل صدر جهان را نرم کرد و او را بخشود و در کنار گرفت و نوازش فرمود این داستان در مثنوی نهایت مشبع ذکر گردید هو داستانهای دیگر در ضمن این داستان بیامده مولینا یعقوب آنرا التقاط فرموده باین شکل در آورده است.

نظم :

الهی رحمتت دریای عام است

وزانجا قطره ما را تمام است

اگر آلایش خلق گنهگار

فروشوئی به آن دریا بیکبار

نگردد تیره آن دریا زمانی

ولی روشن شود کار جهانی

تمت الرسالة الشریفة المیمونه الموسومه بشرح مثنوی المعنوى المو لوى بحسنه توفیقة تاریخ یوم الخمس الاحد عشر من شهر ربیع الاول سنه 1096.