مصرع

از کتاب: یادی از رفته گان

مولیناعبدالله ولد صوفی مراد محمدراغی است وبقول بعضی ارشیوه بدخشان است بهرحال بدخشی است. درآوان جوانی تحصیل لازمه رادروطن خویش کرد وبرای اکمال بمدارس بخارا شتافت ودرمدرسۀ بلنگی  بلدة شریفه استقامت کرد وشامل درسهای بقیه بود وباداملا ابوالفضل اعلم بخارا که اصلاازخلم است همدرس شد وهمچنین درسبق ها همراه ملاعبدالمؤمن خواجه بدخشی معروف به مخدوم مدرس رستاقی بود دراستطلاب سبقت هاداشت . یکنفر بخاری پسر قیماق فروش هرصباح بخدمتش قیماق میآورده است ومدتی برین گذشته تاآنکه .

آفت رسد زحادثه صاحب کمال را

بیم ازغم خسوف نباشد هلال را

بامدادی قیماق فروش مذکورازیکنفر اوباشی گریخته به حجرۀ مولانا مصرح پناه آورده ودرین فرصت مولانا مصرح وضومی کرد بعد ازوضوبدون درنگ داخل حجره شد مشاهده نموده که آن طفل راهمان بدبخت درحجره بشهادت رسانیده است شهید مظلوم رادرگلیم شخصی پچیده ودرکدام غار یامغاک که درقرب آن مقام بود نهاد. مولانا به بسیار پریشانی موضوع رابه دوستان خودگفت به اومشوره دهند . بی پرسش مردم رامی کشد اگرآوازه بلند شود امیر مذبور شمارابه یقین خواهدکشت صواب آن است اربخارا فرار وبهخزار متواری باشید اگرسخن هویدا شود بوطن خودبدخشان بروید واگر خاموش شد قرارپیغام به تحصیل واپس به بخارا بیاید بالاخره سخن بالا شده به خصوص گلیم پیچیدگی بنام ملاعبدالله بدخشی مشهور شده بود. شرکابمولانا پیغام کردند ببدخشان بروید تابه بسیار زحمت ازخزاربراغ بدخشان رسید واین فردراحسب الحال خود گفته: 

رفت بیشک ارجوار رحمت یزدان بدر

بی ضرورت هرکه مصرع ازبخارآید برون

بناً دروطنش رسده بدیدار یک فرزند ارجمندش که درس خوان بود وچند نفر برادران مولاناکه هجران ادبای همدرسش راتسلی میداده است مجدداً حوادث مولانا را دچار الم مرگ بالنوبۀ برادران کرد وتابالاخره خاک مذلت بسر مبارکش ریخته دیدۀ دنیابینش برحلت فرزند عزیزش تیره شد ونهال باغ تمنایش اردیدۀ وی معدوم وناپدید گردید وبه نهایت درجه سوزودرد دیوان تکمیل کرده دربدو حال تخلص او(صفیر)بوده بازبه(مصر)شهرت یافته.مولانا دردوره میرشاه زمان الدین معروف به میرشاه میزیسته ورحلتش درحدودسنۀ ۱۲۷۰ ق صورت گرفت ومزارمبارکش درقریه فرشته که یکی ارقرایراغ نزدیک شیوۀ که متمی به طرغان است واقع است . مولانا مغفورآباد راخواب میدهد طورمطایبه می گوید:

طالع نحس چوکر کس بزمین زدمارا

مابدخشان طلبیدیم وبراغ افتادیم

بود هرچند فیض آباد دارد نازنینان به

که باشد ازتمام کشور رعالم بدخشان به

چه فیض آباد ماوای دعاو خرقه حضرت

مزار خواجه کرخی قطب دوران عبدالرحمن به

نه تنها خرقه راجاتکیه گاه میرغیاث الدین

خداآن بلده رااز آفت دوران نگهبان به

خیابان بخارا کوچه راه خیابانش

تماشا گاه رعنایان جولان گاه میران به

لب دریاتماشای جوانان سیر ملاحان

زدارو گیر مستان های وهوی نشه مندان به

ندارد فرصت تفضیل قانع شو باجمالش

که باشد غنچه نشگفته ازگلهای خندان به 

یکی پیری جهان گردی مکررفت درگوشم

بدخشان به بدخشان به بدخشان به 

وله ایضاً

عارضش به غنچه اش به نرگس شهلاش به 

غمزه اش به جلوه اش به قامت یکتاش به

مردمی باید زدست این سپاهی جان برد

تیغ ابرو تیر مژگان خجر ایماش به

روز ه دار شوق را جز نعمت دیدار دوست

آرزو نبود پلاو شو ربا و آش به 

چون شود کز لطف بیند مطلع دوان چمن

مصرع آوارۀ دشت جنون پیماش به

مصرع در زمان اقامت خود در بخارا رجهت تصحیل از وضع مسافرت خوش نبود و ازین رهگذر شاکی است و حضر را بر سفر ترجیح میدهد.

ز گلگشت حضرو غربت آزار وطن خوشتر

ز دست شفقت بیگانه سیلیهای اخوان به 

چو لعلش زیب بخشت تاج شاهان شد عجب نبود

که باشد از تمام کشور عالم بدخشان به 

تو برگردون گه کوهش بر او سیر عالم کن

نباشد بختی بد مست دنیار از کوهان به 

مصرع در آوان تدریس بطریقۀ نقشبندیه منسلک گردید و بریاضت و تزکیۀ نس کوشید بدین سبب بعد از مراجعت بوطن از بخارا بعد از فراغ دورۀ تحصیل اظهار آرزوی بار دیگر بغرض زیارت حضرت شاه نقشبند (رح) تمنامی نماید که به بخارا برود:

یکبار دیگر  از تۀ  دل جانب بخار

احرام طوف کوی شه نقشبند بند

و نیز ارادت خود از باهل الله بعرض میرساند:

ای من و آنها که مصرع در تپید نگاه دل

سالکان راه حق را ساربان ناقه اند

راجع بترتیب دیوان اشعارش دو رباعی در پایان رباعیاتش ایراد نموده است :

رباعی:

در بدر و لایت امیر اسلام 

یعنی بشرف شاه زمان الدین نام

آغاز شد این نسخۀ نیکو انجام

هم سال وفاتش شده این رقعه تمام

دیروز دبیر عقل از اهل بلاغ

پرسید ز ابتد و آوان فراغ

گفتند شد این نسخۀ معنون ببخار

انجم پذیر گشت در کشور راغ

و نیز راجع به تخلص در ۲۸ بیت قصیده یی دارد و در مطلع قصیدۀ مذکور اضهار می نماید:

دو تخلص به مقطعان دبیر

گاه مصرع نوشت و گاه صفیر

هر دو یک مصر عست از عربی

بل نه مصرع زخامه است صفیر 

در اخیر یک رباعی در اعتداز گفته و رباعایت خود را بپایان رسانیده است : 

آنها که صحفیه را رسیدند بداد

از کلک مژه ز دیده کردند مداد

شاید که بدین بهانه ام یاد کنند

منهم ورقی ند رساندم به سواد

و بعد ازین نوشته است :

الغزلیات و المخمسات و الرباعایت من حزافات عبدالله ابن صوفی مراد محمد غفر الله ذنوبهما و سترعیوبهما من ید نفسه یوم الخمس فی احد و عشرون من شهر جمادی الثانی سنه ۱۲۸۹ فی ایالت میر محمد حریم خان ثانی دام عزه و زاد حشتمه و صولته مدرسۀ بر یادان مضافات راغ صانعما الله تعالی عن تنافی الزمان و انقلاب الدرون هذا نسخه ثانیة من هذا الکتاب .

بعد ازین عبارت در داخل چند ورق یک تعداد معماها قطعات تاریخیه که از ۱۲۵۳ الی ۱۲۸۶ سنوات قمری را دارا است چند رباعی و مثنوی  در لغز و پارچه یی چند رقعت با سلبو انشا پردازی آن عصر یک نخمس در مرثیۀ پسر خودش که این مرثیه هم در (۱۲۸۶) ق گفته شده است بعد ازین بیت :

سر خود راهم تو محرم شو که محرم یافت نیست

همدم خود باش خود زیرا که همدم یافت نیست

متعاقبا تحریر شده است :

راقم ؟

راقم این صحیفۀ دلخواه 

الفقیرا الحقیر عبدالله

خامه تا گویاست شعر ما نمی گردد رواج

بو نمی بخشد بود تا نافۀ تا تار تر 

برخی از اشعار مصرع :

غزل

کله بر سر جهانی را او پیراهن ببر دوزی

چه باشد بهر ما هم تازه یک چاک جگر دوزی

تو هم از نقد محرومی توانی بهره ئئ بردن

زدیبای قماش رنگم ازیبای زردوزی

نه با من در مصاف طالع برگشتل ام یاری

نه بهر نصرتم حر زیمانی در سپر دوزی

گله واری فرنگی پر چه ئی دل پیشت افگندم

چو مختاری تو ای خیاط اگر بری اگر دوزی 

فسون در صنع سوزن کار یت خیاط می بینم

که از یک سانچه کز (۱) بند قبابری کمر دوزی

گریبان چون سحر دامن شد آه آتشین تا کی

چه امکان است چاک سینه با تار شرر دوزی

دعای جو شنی با مانه و حاشاکی دشمن را

فتحنا بر طراز از جامۀ فتح و ظفر دوزی

با ندا زجداییها ترا تشویش می باشد

که بر خود دهر قدر بری مرقع آنقدر دوزی 

چه خواهی اینقدر هازیب مصرع از غزل بافی

ز ما نی جهد بنما تاز استغفار فر دوزی

غزل 

جای تا چند چو یوسف تا چاهت ندهند

مصر عشرت شرف رتبۀ جاهت ندهند

تا جگر خون نکنی شیشه صفت پای منه

بدر میکدۀ عشق که راهت ندهند

سوختن پیشۀ خود تا نکنی همچون شمع

خلعت از صوف ززر بفت کلاهت ندهند

تا درین باغ چو قمری نشوی حلقه بگوش

دلبر سرو قد جوه پنات ندهند

بهر حرص این همه چون چشم پریدن  تاکی

از متاع دو جهان جز پرکاهت ندهند

تا درین بزم چو مینا نشوی صاف ضمیر

مهوش لاله رخ فتنه نگاهت ندهند

زین نشیمن کده مصرع ز فلک عبرت گیر 

گانجه بیگه بتو بخشند پگاهت ندهند

رباعی

مطلب بظهور و ماز غفلت بسراغ 

کور یها داشت دعوی اهل بلاغ

کم از خفاشی پس چه حاجت بدلیل

خورشید بروز کس نجوید بچراغ

(۱)چنانچه خهارم حصۀ گز .

رباعی 

از کشف ولوایحات و اسرار نهان

زنهار باهل دل میاور به میان

با آئینه وصف روی دلدار مخوان

آنرا که عیانست چه حاجت به بیان

رباعی 

یارب زکرم تو نا امیدم نکنی

بی بهره تر از درخت بیدم نکنی

چشمم چو بنور دیده روشن کردی

در آخر دم دیده سفیدم نکنی 

در مرثیۀ پسرش:

ایضیای چمن و زیب گلستان پدر

ای گل نو شگف زینت بوستان پدر

سیر نادیده جهان طفل دبستان پدر

پس نبود آئینۀ فرقت اخوان پدر

که زدی آتش غم را بدل و جان پدر

دوش قاصد برم آمد چو صبا اشک فشان

گفت رفت اخر ازین عرصه بتاراج خزان

سوری باغ ارم لالۀ صحرای جنان

نو گل و نو خط و ملا بچۀ مدرسه خوان 

کشت سر سبز جهان غنچه خندان پدر

مادر از شوق تو گیسوی بریدن دارد

خواهرت پیرهن صبر دریدن دار

بیرخت قصۀ احباب شنیدن دارد

چه تماشا که زا اخوان تو دیدن دارد

چشم بکشا و ببین حال پریشان پدر

بی جمال تو مرا دستگۀ عجز رساست

پیکر خم شده بینید که محتاج عطاست

قامت نخل مراد تو ندانم که کجاست

تا تو رفتی ز برم هر که بدعوی برخاست

طفل اشک امده بگرفت گریبان پدر 

عمر ها شد زمن آنشوخ جدا می گردد

با امیدیکه بمن دست عصا می گردد

من ندانم که سر تیر قضا میگردد

روز عیشم بعزا روز جزا می گردد

صدقۀ جان تو ای جان پدر جان پدر

خواستم خانۀ از بهر تو آباد کنم

گاه گاهی بکمال تو دلم شاد کنم

از غم هجر تو پیش که روم داد کنم

ناله از دست فراق تو و فریاد کنم

نکند گوش کسی ناله افغان پدر

اه اندم که جنال تو بدیدن نرسد

گلی از باغ وصال تو بچیدن نرسد

برۀ کعبه مقصود رسید ن نرسید

روز مصرع که بیک ناله کشیدن نرسد

آفرین بر جگر خستۀ بریان پدر