32

حکایت نمونۀ مساوات کامل

از کتاب: درد دل و پیام عصر ، قصیده
11 October 1947

با تو گویم قصه از حال سلف 

آنکه بوده نقد داد و دل بکف 

از عمر (رض) گویم بتو یک استان 

وز مساوات زمان باستان 

از عمر آن راد مرد نیکزاد 

گزدنهیبش فرشاهی اوفتاد 

بر فراز منبر آمد بهر پند 

تا رهاند مردمانرا از گزند 

بود شخصی در میان حاضران 

گفت: پیش از پاسخ من گپ مران 

با تو دارم دعوئ دیروزه من 

ای خلیفه سر فراز انجمن 

شد برابر بخش مال مغتنم 

نی فزوده بود برخی کس نه کم 

تو گرفتی برد و کسوت و همچو ما 

شد مساوی حصۀ ما و شما 

من ببالایم همی چون از تو پست 

پس چرا پیراهنت همچون منست؟ 

آنکه بالایش بود سر و سهی 

اونکه قد وی بود در کوتهی 

لاجرم در پیرهن فرقی بود 

کوتهی کی مرد بالا را سزد 

ای خلیفه ایکه هستی کد خدا 

اینچنین کردار زیبد مر ترا 

کز حق دیگر بگیری خواسته 

زان بپوشی پیراهن آراسته 

مردمت باشد لوچ و عور و لخت 

تو بپوشی پیرهن، ای دل کرخت 

آنکه دارد اینچنین کردار بد 

مرد خلافت را چنین کس کی سزد 

ماترا دادیم امر خود بکف 

تا روی بر راه نیکوی سلف 

تو زما بردی و بر خود ساختی 

این بود آئین داد و آشتی 

این بود اندر خورت ای مرد راد 

دست ما در دامن تو اوفتاد 

همچنان داریم اندر روز داد 

گفتگو ها با تو ای فرخ نژاد 

تو نبودی مرد بیداد و ستم 

رونق جور و ستم شد از تو کم 

ای توئی مارا پنه روز نبرد 

بر ره بیدادیان اکنون مگرد 

چون شنید آن مرد حق این گفتگو 

لحظه ای شد سر بجیب او فرو 

گر چه وی را بود نیروی فزون 

از شکوهش دشمن دین واژگون 

لیک اورا رنج نامد زان سخن 

چونکه حق را بود در گفتارش بن 

می نرنجد مرد حق از قول راست 

این عمل مر مردمان را کیمیاست 

چون بود آزادی قول و آمل 

مؤمنانرا شیوۀ کار و عمل 

کس نمی بندد زبان از گفت حق 

این آزادگانرا یک سبق 

می نیاشفتی عمر زین گفتگو 

هر کسی گفتی مرادش پیش اوی 

چون شنید از مرد حقجواین کلام 

سر فرا آورد، گفتا ای انام 

 من نباشم غاصب حق دیگر 

نیستم اسمتگر و بیدادگر 

من همانا ساختم این پیرهن 

از حق خود و ز حق آن پورمن 

گفت ای پورم بیا و گوی راست 

این حقیقت را درستی تا کجاست 

از تو نگرفتم برای خویش رخت 

باز گو این قصه را ای نیگبخت 

تا شود روشن حقیقت بر آنام 

تا روان من بیاساید مدام 

من نمیخواهم بمردم کاستی 

شیوۀ من نیست جز از راستی 

بهر خود از کس نمیخواهم فزون 

الحذر از ظلم از جور و فسون 

من بودم فردی ز افراد شما 

هادئ کل بود مارا رهنما 

کی فزایم حصۀ خود از دگر 

این بود کردار مرد دادگر 

من نمی خواهم که مستمند

در جهان پامال گردد از گزند 

من همی آنم که بودم پیش ازین 

فارق بطلان و حق اندر زمین 

من همی دادم با هریمتچن شکست 

کی چنین شیوه بکن اندر خورست 

این و آن اندر نگاه من یک است 

امتیاز خویشتن بی مدرک است 

الامان از امیتازات دگر 

جز رۀ تقوا و خیر بوم و بر