گرم خون انسان ز داغ آرزو

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

گرم خون انسان ز داغ آرزو

اتش این خاک از چراغ آرزو

از تمنا می بجام امد حیات

گرم خیز و تیز گام امد حیات

زندگی مضمون تسخیر است و بس

آرزو افسون تسخیر است و بس

زندگی مضمون افکن و دام آرزو

حسن را از عشق پیغام آرزو

از چه رو خیزد تمنا دمبدم ؟

این نوای زندگی را زیر و بم

هر چه باشد خوب و زیبا و جمیل

در بیابان طلب مارا دلیل

نقش او محکم نشیند در دلت

آرزو ها آفریند در دلت

حسن خلاق بهار آرزوست

جلوه اش پروردگار آرزوست

از نگاهش خوب گردد خوب تر

فطرت از افسون او محبوب تر

از دمش بلبل نوا اموخت است

غازه اش رخسار گل افروخت است

سوز او اندر دل پروانه ها

عشق را رنگین ازو افسانه ها

بحروبر پوشیده در آب و گلش

صدجهان تازه مضمر (۱) دردلش

در دماغش نادمیده لاله ها

ناشنیده نغمه ها هم ناله ها

فکر او با ماه و انجم همنشین

زشت را نا آشنا خوب آفرین

خضرو در ظلمات او آب حیات

زنده تر از آب چشمش کائتان 


ما گران سیریم و خام و ساده ایم

در ره منزل زپاه افتاده ایم

عندلیب او توا پرداخت است

حیله ئی از بهر ما انداخت است

تا کشد ما را بفردوس حیات

حقه ی کامل شود قوس حیات

کاروانها از درایش گام زن

در پی اواز نایش گام زن

چون نسیمش در ریاض ما وزد

نرمک اندر لاله و گل می خزد

از فریب او خود افزا زندگی 

خود حساب (۱) و نا شکیبازندگی

اهل عالم را صلا برخوان کند

آتش خود را چو باد ارزان کند

وای قومی کزاجل گیرد برات

شاعرش وا بوسد (۲ ) از ذوق حیات

خوش نماید زشت را آئینه اش

در جگر صد نشتر از نوشینه اش

بوسه ی او تازگی از گل برد

ذوق پرواز از دل بلبل برد

سست اعصاب تو از افیون او

زندگانی قیمت مضمون او

می رباید ذوق رعنائی زسرو

جره شاهین از دم سردش تذرو

ماهی و از سینه تاسر ادم است

چون بنات (۳) آشیان اندر یم است

از نوا بر نا خدا افسون زند

کتیش در قعر دریا افکند

نغمه هایش از دلت دزدد ثبات

مرگ را از سحر او دانی حیات


دایه ی (۱) هستی زجان تو برد

لعل عنابی زکان تو برد

چون زیان پیرایه بندد سود را

می کند مذموم هر محمود را

در یم اندیشه اندازد ترا

از عمل بیگانه می سازد ترا

خسته ی ما از کلامش خسته تر

انجمن از دور جامش خسته تر

جوی برقی نیست در نیسان او

یک سراب رنگ و بو بستان او

خواب را خوشتر ز بیداری شمرد

آتش ما زا نفسهایش فسرد

قلب مسموم از سرود بلبلش

خفته ماری زیر انبار گلش

از خم و مینا و جامش الحذر

از می آئینه فامش الحذر

ای زپا افتاده ی صهبای او

صبح تو از مشرق مینای او

ای دلت از نغمه هایش سرد جوش

زهر قاتل خورده ئی از راه گوش

ای دلیل انحطاط اندازه تو

از نوا افتاده تار ساز تو

آن چنان زار از تن اسانی شدی

در جهان ننگ مسلمانی شدی

از رگ گل می توان بستن ترا

از نسیمی می توان خستن ترا

عشق رسوا گشته از فریاد تو

زشت رو تمثالش از بهزاد تو

زرد از آزار تو رخسار او

سردی تو برده سوز از نار او

خسته جان از خسته جانیها تو

ناتوان از نا توانیها تو

گریه طفلانه در پیمانه اش

کلفت اهی متاع خانه اش

سرخوش از دریوزی ی میخانه ها

جلوه دزد روزن کاشنه ها

نا خوشی از در یوزه ی میخانه ها

جلوه دزد روزن کاشنه ها

ناخوشی افسرده ئی آزرده ئی

از لکد کوب نگهبان مرده ئی

از غمان مانند نی کاهیده ئی

وز فلک صد شکوه بر لب چیده ئی

لابه و کین جوهر آئینه اش

نا توانی همدم دیرینه اش


پست بخت وزیر دست و دون نهاد

نا سزا و نا امید و نا مراد

شیونش از جان تو سرمایه برد

لطف خواب از دیده ی همسایه برد

وای بر عشقی که نار او فسرد

در حرم زائید و در بتخانه مرد

ای میان کیسه ات نقد سخن

برعیار زندگی اورا بزن

فکر روشن بین عمل را رهبر است

چون درخش برق پیش از اندر است

فکر صالح در ادب می بایدت

رجعتی سوی عرب می بایدت

دل به سلمای عرب باید سپرد

تا دمد صبح حجاز از شام کرد

از چمن زار عجم گل چیده ئی

نو بهار هند و ایران دیده ئی

اندکی از گرمی صحرا بخور

باده ی دیرینه از خرما بخور

سریکی اندر بر گرمش بده

تن دمی با صر صر گرمش بده

مدتی غلطیده ئی اند حریر

خوبه کرپاس (۲)درشتی هم بگیر

قرنها بر لاله پاکوبیده ئی

عارض از شبنم چو گل شوئیده ئی

خویش را بر ریک سوزان هم بزن

غوطه اندر چشمه ی زمزم بزن

مثل ببل ذوق شیون تا کجا

در چمن زاران نشیمن تا کجا

ای هما از یمن دامت ارجمند

آشیانی ساز بر کوه بلند

آشیانی برق و تندر در بری

از کنام (۳) جره بازارن بر تری

تا شوی در خورد پیکار حیات

جیشم و جانت سوزد از نار حیات