رشک آفتاب

از کتاب: دیوان محجوبه هروی ، غزل

چشم تو چون بخت من بخواب است 

زلفت چو دلم به پیچ و تاب است

ای شوخ حنا بهانه سازی 

دست تو بخون من خضاب است

ای کاش بچشم من گذاری

پائی که بحلقۀ رکاب است

مه چیست به پیش عارض تو

رخسار تو رشک آفتاب است

قید است دلم بدام زلفت

آزاد گرش کنی ثواب است

یک جرعه بهر که داد شد مست

گوئی لب لعل او شراب است

« محجوبه » جدا ز طلعت بار

بستان بهشت هم عذاب است