138

گریبان بینوا

از کتاب: مجموعهٔ اشعار استاد خلیلی

دو پسر هر دو در دبستانی 

چون دو شاخ گلی به بستانی 

آن یکی بود طفل بازرگان

مالک مال و ملک بی پایان

وان دگر کودک دل افگاری

پسر بینوای ناداری

صبحگاهی نیامدند به درس

هر دو را دل به لرزه شد از ترس

این سخن را نوشته اند به زر

«جور استاد ز مهر پدر»

گفت : استاد «از چه دیر آئید

مگر از مدرسه به سر آئید

طفل مکتب گریز محکوم است 

دیر رفتن به مدرسه شوم است

کودک ناز پرور مغرور 

گفت:من بودم ای پدر معذور

صبح بیدار پچون شدم از خواب

جامه ها داشتم فزون ز حساب

بسکه مشغول انتخاب شدم

اندکی دیر باریاب شدم

کودک بینوا به گریه فتاد

لب چون غنچه را به خنده گشاد

گفت: یک کهنه پیرهن دارم

خواستم تا به تن کنم آن را 

گم نمودم ره گریبان را

چند سوراخ جستجو کردم

تا سر اندر یخن فرو کردم»