در غلامی عشق و مذهب را فراق

از کتاب: دیوان علامه اقبال لاهوری ، قطعه

در غلامی عشق و مذهب را فراق

انگین زندگانی بد مذاق

عاشقی ؟ توحید را بر دل زدن

وانگهی خود را بهر مشکل زدن

در غلامی جز گفتار نیست

کار ما گفتار مارا یار نیست

کاروان شوق بی ذوق رحیل

بی یقین و بی سبیل (۱) و بی دلیل

دین و دانش را غلام ارزان دهد

تا بدن را زنده دارد جان دهد

گر چه بر لب های او نام خداست

قلبهی او طاقت فرمانرواست

طاقتی نامش دروغ با فروغ

از بطون او نزاید جز دروغ

این صنم تا سجده اش کردی خداست

چون یکی اندر قیام آئی فناست

ان خدا نانی دهد جانی دهد

این خدا جانی برد نانی دهد

ان خدایکتاست این صد پاره ایست

ان همه را چاره این بیچاره ایست

ان خدا درمان آزرا فراق

این خدا اندر کلام او نفاق

بنده را با خویشتن خو گر کند

چشم و گوش و هوش را کافر کند

چون بجان عبد خود را کب شود

جان به تن لیکن ز تن غائب شود

زنده و بی جان چه راز است این نگر

با تو گویم معنی رنگین نگر

مردن و هم زیستن ای نکته رس

این همه ار اعتبارات است و بس


ماهیان را کوه و صحرا بی وجود

بهر مرغان قعر دریابی وجود

مرد کر سوز نوا را مرده ئی

لذت صوت و صدا را مرده ئی

پیش چنگی مست و مسرور است کور

پیش رنگی زنده در گور است کور

روح با حق زنده و پاینده ایست

ورنه این را مرده ان رازنده ایست

انکه حی لایموت آمد حق است

زیستن باحق حیات مطلق است

هر که بی حق زیست جز مردار نیست

گر چه کس در ماتم او زار نیست

از نگاهش دیدنی ها در حجاب

قلب او بی ذوق و شوق انقلاب 

سوز مشتاقی بکردارش کجا

نور آفاقی بگفتارش کجا

مذهب او تنگ چون آفاق او

از عشا(۱)تاریک تر اشراق او

زندگی بارگران بر دوش او

مرگ او پرورده ی آغوش او

عشق را از صحبتش آزار ها

از دمش افسرده گردد نار ها

نزد ان کرمی که از گل بر نخاست

مهر و ماه و گنبد گردان کجاست

از غلامی ذوق دیداری مجوی

از غلامی جان بیداری مجوی

دیده ی او محنت دیدن نبرد

در جهان خورد و گران خوابیده و مرد

حکمران بگشایدش بندی اگر

می نهد برجان او بندی دگر

سازد آئینی گره اندر گره

گویدش می پوش ازین ائین زره

ریزش پیزقهر و کین بنمایدش

بیم مرگ ناگهان افزایدش

تا غلام از خویش گردد نا امید

ارزو از سینه گردد نا پدید

گاه او را خلعت زیبا دهد

هم زمام کار در دستش نهد


مهر را شاطر زکف بیرون جهاند

بیذق (۱) خود را بفرزینی رساند

نعمت امروز را شیداش کرد

تا بمعنی منکر فرداش کرد

تن ستبر از مستی مهر ملوک

جان پاک از لاغری مانند دوک

گردد ارزار و زبون یک جان پاک

به که گردد قریه ی تن ها هلاک

بند بر پاه نیست بر جان و دل است

مشکل اندر مشکل اندر مشکل است (۲)