خورشید جمال
از کتاب: دیوان محجوبه هروی
، غزل
ساقیا خیز که نوروز و بهار است امروز
ساغری ده که مرا رنج خمار است امروز
بر رخ لاله و گل قطره ء شبنم بنگر
که چو رخسار عرق کرده ء یار است امروز
باده و مطرب و گل باعث شادی نشود
که دل از دوری دلدار فگارست امروز
چکنم جلوه ء سرو سمن و سنبل و گل
خاطرم مایل آن لاله عذار است امروز
باده و مطرب و گل باعث شای نشود
که دل از دوری دلدار فگارست امروز
بیتو در باغ مرا غنچه دل نکشاید
گل بچشمم بنظر نشتر خار است امروز
چون ز خورشید جمال تو جدا گردیدم
روز روشن بنظر چون شب تار است امروز
همچو«محجوبه» اگر زار و بنالم شاید
گل همی بینم کازرده رخار است امروز