نکوهش اسفندیار از نژاد رستم

از کتاب: افغانستان در شاهنامه

چنین گفت با رستم اسفندیار 

که ای شیردل مهتر نامدار 

من ایدون شنیدستم از موبدان 

بزرگان و بیدار دل بخردان 

که دستان بد گوهر از دیوزاد 

به گیتی فزون زین ندارد به یاد 

تنش تیره و روی و مویش سپید 

چو دیدش دل سام شد نا امید 

بفرمود تا پیش دریا برند 

مگر مرغ و ماهی و رایشگرند 

مر او را چنان خوار بگذاشتند 

وزو روی یک باره برگاشتند 

رها کرد وی را به پیش کنام 

به دیدار او کس نبد شادکام 

همی خورد افگنده مردار اوی 

ز جامه برهنه تن خوار اوی 

از آن پس که مردار چندی چشید 

برهنه سوی سیستانش کشید 

پذیرفت شاهش ز بی بچگی 

ز ناداری و پیری و غرچگی 

یکی سر و بد تا به سودی سرش 

چو با شاخ شد رستم آمد برش 

بر این گونه بر پادشاهی گرفت 

ببالید و نا پارسایی گرفت 

ز فرمان شاهان کنون بگذرد 

همی راه فرزانگی نسپرد 


رستم جواب اسفندیار را میدهد و نژاد خود را تعریف میکند:

بدو گفت رستم که آرامگیر 

چه گویی سخن های نادلپذیر 

دلت سوی کژی ببالد همی 

روانت ز دیوان بنالد همی 

جهان دار داند که دستان سام 

بزرگ است و با دانش و نیکنام 

نیاکانت را پادشاهی ز ماست 

وگرنه کسی نام ایشان نخواست 

قباد گزین را ز البرز کوه 

من آوردم اندرمیان گروه 

وگرنه یکی بت پرستنده و مرد 

تا با گنج و لشکر، نه با دار و برد 

همان مادرم دخت مهراب بود 

کزو کشور سند شاداب بود 

چو من برگذشتم ز جیحون بر آب 

ز توران به چین رفت افراسیاب 

ز ششصد همانا فزون است سال 

که تا من جدا گشتم از پشت زال


اسفندیار نژاد خود را پیش رستم تعریف میکند:

شنو کارهایی که من کرده ام 

ز گردنکشان سر بر آورده ام

نخستین کمر بستم از بهر دین 

تهی کردم از بت پرستان زمین 

نژاد من از پشت گشتاسب است 

که گشتاسب از پشت لهراسب است 

سوی گنبدان دژ به پیغمبری 

جهان دیده جاماسپ شد لشکری 

که لهراسپ بد پور اروند شاه 

که او را بدی آن زمان نام و جاه 

هم اروندند از تخمۀ کی پشین 

که کردی پدر به پیشین آفرین 

پشین بود از تخمۀ کیقباد 

خردمند شاهی دلش پر ز داد 

همی رو چنین تا فریدون شاه 

که اصل کیان بود زیبا کلاه 

همان مادرم دختر قیصر است 

که او بر سر رومیان افسر است 

همان قیصر از سلم دار نژاد 

نژادی به آیین و با فر و داد 

همان سلم پور فریدون بود

که از خسروان گوی مردی بورد

تو آنی که پیش نیاکان من 

بزرگان و فرخنده پاکان من 

پرستنده بودی تو و خود نیا 

بجوییم همی زین سخن کیمیا

بزرگی از شاهان من یافتی 

چو در بندگی نیز بشتافتی 

که تا شاه گشتاسپ را داد تخت 

میان بسته دارم به مردی و سخت 

هر آنکس که برگشت از راه دین 

بکشتم به میدان توران و چین 

سوی گنبدان دژ به پیغمبری 

جهان دیده جاماسپ شد لشکری 

یکی دژ همان بر سر کوه بود 

که از برتری دور از انبوه بود 

بر آنجا همه بت پرستان بدند 

سراسیمه برسان بدند 

که ما را به هر جای دشمن نماند 

نه بتخانه ها نه برهمن نماند

ستایش رستم از پهلوانی خود:

کنون دارگوش و بشنو سخن 

از این نامبردار پیر کهن 

که کاووس کی را گشودی ز بند 

که آوردی او را به تخت بلند 

زمن بشنو ای گرد اسفندیار 

مباش ایمن از گردش روزگار 

تو تکیه چنین بر جوانی مکن 

زپیر جهان دیده بشنو سخن 

مکن آنچه گشتاسپ گوید همی 

که او راه دانش نپوید همی 

چو دیدش مر او را کنون کینه جوی 

به آتشکده رفت با آبروی

بیامد به زابل پدر را به بلخ 

رها کرد تنها با کام تلخ 

رانجام از چین برون تاختند 

به خواری مر او را به خون آختند

کسی کو پدر را چنین خوار کرد 

پسر را نخواهد غم کار کرد 

بخواهد به دل مرگ اسفندیار 

که فرمود با رستمش کارزار 

مکن ای پسر بشنو از من درست 

که گشتاسپ خود دشمن جان تست 

مرا بود این گنج آباد و بوم 

که گشتاسپ آهنگری بد به روم 

چه نازی بدین تاج گشتاسپی 

بدین باره و تخت لهراسپی 

بایران و توران تو را شه کنم 

ز تو دست بدخواه کوته کنم 

زتیزش خندان شد اسفندیار 

بیازید و دستش گرفت استوار 

همی گفت و چنگش به چنگ اندرون 

همی داشت تا چهر او شد چو خون 

خندید آن فرخ اسفندیار 

بدو گفت کای رستم نامدار

تو امروز می خور که فردا به رزم

بپیچی و یادت ناید ز بزم

زنیزه ز اسپت نهم بر زمین 

از آن پس پرخاش جویی نه کین 

دو دستت ببندم برم پیش شاه 

بگو کزو من ندیدم گناه

بباشم به پیشش به خواهشگری

بسازم ز هر گونه یی داوری

بخندید رستم ز اسفندیار 

بدو گفت سیر آیی از روزگار 

ز کوپه به آغوش بردارمت 

نزدیک فرخنده زال آرمت 


رستم به سخن آمد و به اسفندیار گفت از حرفهای نامطلوب دست بردار و بی جهت طرف کژی مرو. هر کسی میداند که سام نریمان آدم بزرگ و نام آوری است. شما اشخاص گم نامی بودید و کس به نام شما را نمی شناخت پادشاهی را ما و خاندان ما به شما ارزانی کرده ایم وگرنه بت پرستی بیش نبودید مادرم رودابه دختر مهراب شاه کابلی است که بر تمام کابلستان و سند حکمروایی دارد. اسفندیار این سخنان را شنوده به جواب رستم مبادرت میکند و میگوید من کسی هستم که از بهر ترویج دین کمر بستم و بیخ بت پرستی را از جهان کندم. من پسر گشتاسپ، لهراسپ، اروند و پشین و کیقباد هستم که تخمه آن به فریدون میرسد و او از دودمان پیشدادیان بلخ است مادرم (کتایون) دختر قیصر پادشاه رومیان است و رومیان هم از پشت سلم و فریدون هستند تو رستم و پدرت زال در حقیقت غلام سرای ما هستید. رستم میبیند که از لاف زدن و خودستایی کردن کاری پیش نمی رود. تغییر تکتیک جنگی می دهد و زبان به لابه و نصیحت میگشاید و میگوید که ای اسفندیار این قدر جوانی مکن و سخنان پیر جهان دیده  خود را بپذیر جهان میگذرد و جوانی و غرور هیچ کس نمی ماند. تو باید به سخنان گشتاسپ گوش ندهی. (کسیکه) با پدر خود کاری نکرد و او را تنها در بلخ در جنگ تورانی ها گذاشت بر پسر خود کاری نخواهد کرد. او به بلخ آمد تا به مهمانی و عشرت گذراند و پدرش در دست دشمن کشته شد چنین پدر از دل و جان خواهان مرگ پسر جوانش اسفندیار است. حقیقت این است که تخت و تاج شاهی وقتی که به دست ما بود گشتاسپ در دیار بیگانه در روم آهنگری میکرد. اسفندیار به منتهی درجۀ غلیظ و غضب رسید و از قهر بسیار خنده اش گرفت و به رستم گفت می خور که فردا در رزم، بزم را فراموش خواهی کرد. فردا به نوک نیزه از اسپ بر زمین می آریمت و دست بسته تو را به دربار گشتاسپ شاه در بلخ خواهم فرستاده. رستم در مقابل او خنده کرد و یک کلمه گفت: فردا تو را در آغوش گرفته و به پیش زال خواهم رسانید.

چون سخن به این جا رسید هر دو پهلوان دست به قبضۀ شمشیر بردند و به جنگ تن به تن آغاز کردند.