خبر شدن تهمینه از کشته شدن سهراب
به مادر خبر شد که سهراب گرد
زتیغ پدر خسته گشت و بمرد
خروشید و جوشید و جامه درید
بزاری بر آن کودک نارسید
بزد چنگ و بدرید پیراهنش
درخشان شد آن لعل زیبا تنش
برآورد بانگ و غریو و خروش
زمان تا زمان زو همیرفت هوش
فرو برد ناخن دو دیده بکند
برآورد بالا در آتش فگند
سر آنزلف چون داده کمند
به انگشت بپیچید و ازین بکند
روان گشت از روی او جوی خون
زمان تا زمان اندر آمد نگون
همه خاک تیره بسر برفگند
به دندان ز بازوی خود گوشت کند
بسر برفگند آتش و برفروخت
همی موی مشکین به آتش بسوخت
همی گفت کای جان مادر کنون
کجایی سرشته به خاک و به خون
غریب و اسیر و نژند و نزار
بخاک اندرون آن تن نامدار
دو چشمم بره بود گفتم مگر
ز سهراب و رستم بیابم خبر
تهمینه مادر سهراب از این پیش آمد جانکاه خیلی نارامی میکند، زلفان قشنگ خود را به آتش می افگند بازوهای خود را به دندان میگزد و به ناخن سر و روی خود را پر خون میکند و همیشه چشم براه بود که رستم و سهراب شوهر دلیر نام او کی میآید و کی خبری از آن جنگجویان دلیر میرسد.
گمانم چنان بود گفتم کنون
بگشتی به گرد جهان اندرون
پدر را همی جستی و یافتی
کنون به آمدن تیز بشتافتی
چه دانستم ای پور کاید خبر
که رستم به خنجر دریدت جگر
دریغش نیامد از آن روی تو
از آن برزو بالا و بازوی تو
از آن کرد گاهش نیامد دریغ
که ببرید رستم به برنده تیغ
بپرورده بودم تنش را بناز
برخشنده روز و شبان دراز
کنون آن بخوان اندرون غرقه گشت
کفن برتن پاک او خرقه گشت
کنون من که را گیرم اندر کنار
که خواهد بدن مرمرا غمگسار
کرا گویم این درد و تیمار خویش
کرا خوانم اکنون به جای تو پیش
دریغا تن و جان و چشم و چراغ
بخاک اندرون مانده از کاخ و باغ
پدر جستی ای گرد لشکر پناه
بجای پدر گورت آمد براه
از امید نومید گشتی تو زار
بخفتی بخاک اندرون زار و خوار
از آن پیش کو دشنه را برکشید
جگرگاه سیمین تو بر درید
چرا آن نشانی که مادرت داد
ندادی برو برنکردیش یاد
نشان داده بد از پدر مادرت
ز بهر چه نامد همی باورت
کنون مادرت ماند بی تو اسیر
پر از درد و تیمار و رنج و زهیر
چرا نامدم با تو اندر سفر
که گشتی به گردان گیتی سمر
مرا رستم از دور بشناختی
تو را با من ای پور بنواختی
ینداختی تیر آن سرفراز
نکردی جگرگاهت ای پور باز
همی گفت و میخست و میکند موی
همیزد کف دست بر خوبروی
همی گفت مادرت بیچاره گشت
بخنجر جگرگاه تو پاره گشت
زهر سو بروانجمن گشت خلق
کز آن گریه در خون همیگشت غرق
ز بس کو همی شیون و ناله کرد
همه خلق را چشم پرژاله کرد
بدین گونه بی هش بیفتاد و پست
همه خلق را دل برو بر بخست
بیفتاد بر خاک چون مرده گشت
تو گفتی همی خونش افسرده گشت
بهوش آمد و باز نالش گرفت
بر آن پور گسته سگالش گرفت
ز خون او همی کرد لعل آب را
به پیش آورید اسپ سهراب را
سر اسپ او را به بر درگرفت
بمانده جهانی بدو در شگفت
گهی بوسه زد بر سرش که بروی
ز خون زیر سمش همی راند جوی
ز خون مژه خاک را کرد لعل
همی روی مالید برسم و نعل
بیاورد آن جامۀ شاهوار
گرفتش چو فرزند اندر کنار
بیاورد خفتان و درع و کمان
همان نیزه و تیغ و گرز گران
بسر بر هم میزد گران گرز را
همی یاد کرد آن برو برز را
بیاورد آن جوشن و خود اوی
همیگفت کایشیر پرخاشجوی
بیاورد زین و لگام و سپر
لگام و سپر را همیزد بسر
کمندش بیاورد هفتاد یاز
به پیش خود اندر فگندش دراز
همی تیغ سهراب را برکشید
فش و دم اسپش زنیمه برید
بدرویش داد این همه خواسته
زر و سیم و اسپان آراس آراسته
در کاخ بربست و تختش بکند
ز بالا درآورد و پستش فگند
فروهشت جایی که بد جای بزم
از آن بزمگه رفته بودش به رزم
در خانه ها را سیه کرد پاک
ز کاخ و رواقش برآورد خاک
بپوشید پس جامۀ نیلگون
همان نیلگون غرق گشته بخون
به روز و به شب مویه کرد و گریست
پس از مرگ سهراب سالی بزیست
سرانجام هم در غم او بمرد
روانش بشد سوی سهراب گرد
در بسته را کس نداند گشاد
بدان رنج عمر تو گردد باد
دل اندر سرای سپنجی مبند
سپنجی نباشد بسی سودمند