قرن بیستم
قرن بیستم عصر غدر و خون و جنگ
آنکه گوید قرن تهذیبش فرنگ
قرن خونریزی و گرگی و نزاع
شرکتها دارد ز اوضاعش سباع
گرگ و کلب و شیر خونخواری و پلنگ
دارد از وضع اروپا شرم و ننگ
آدمیت لکه دار وحشت است
بو البشر زین عصر نو در نفرتست
وحشتی در پرده تهذیب نو
می نماید کشت آدم را درو
ظاهرش زیبا و نرم دلکشا
باطنش پر زهر و پر مکر و دغا
الامان از تیغ خون و آشام وی
صبح آدم گم شده در شام وی
آدمیت از نهیبش در خطر
وای ازین تهذیب و این علم و هنر
روح انسانی ازو در دست مرگ
از سمومش باغ ما بی شام و برگ
زهر ها در جام ما از دست وی
قلب آدم خونچکان از شست وی
آنکه علم وی ددی آدم کشی است
ما سوای شیوۀ آدم گری است
هر که دارد قوۀ جنگ و و نبرد
بینوا از دست وی جانی نبرد
همدرین قرن فن و علم و هنر
هر طرف دارد با قرانش ظفر
بسکه دارد عصر نو طور شگرف
طرز حرفش ماسوای نحو و صرف
با تو گویم منطق عصر نوین
لحظه ای کیف اروپا را ببین
یکطرف خیزد صدای امن و داد
بینوایان را کسی دادی نداد
میخورد خون ضعیفان نژند
هر که آمد در تمدن سر بلند
نیست جانی پاس ناموس ملل
الفغان از قولهای بی عمل
در اروپا نیست رحم و عاطفه
الامان من ظلم قوم غاصبه
زندگی را بر تنازع شد اساس
گفت دانشمند قوم ناسپاس
گفت آدم را توئی بوزینه زاد
پیر مغرب رآی دانشمندانه داد
زین سبب انسان با عقل و شریف
گشت با حیوان لایعقل ردیف
خون نوع خود خورد از ابلهی
ابن آدم ز آدمیت شد تهی
سینه ها خالی ز دل دل شد قسی
صد فغان از وحشت ای مغربی
آدمیت از تو بر باد وخراب
مرحبا ای مغرب عالیجناب
ای ترا دعوای عقل و فلسفه
لیک اولادت نباشد جز سفه
تیغ های شأن بجان یکدیگر
آدمیت را زتو صد ها ضررا
تا بقید مادۀ افتاده ای
روح معنی و حقیقت کشته ای
جسم بیجانی و روحت بسمل است
عقل تو پابند این آب و گیل است
نغمۀ از بانگ نی نشنیده ای
در پلیدیهای جسم افسرده ای
آتش است این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد، نیست باد !
با تو گویم ماجرای دلنشین
این سخن هارا بچشم کم مبین
قرن بیستم عصر علم و دانش است
عصر تهذیب و تمدن بینش است
ابن آدم از فیوض علم نو
چون غرابی می پرد در بین جو
با چو ماهی در میان بحر و آب
بهر جنگ زندگی در پیچ و تاب
اینهمه از فیض علم و صنعت
از فیض علم و صنعت است
از کمالات فنون و حرفت است
آدمی از گردش و دور مواد
اینچنین شالوده رفعت نهاد
علم و فن در عصر نو بس مرتقی است
کاشف اسرار و هر چیز خفی است
لیک نشو و ارتقای علم و فن
آدمیت را بود بس ریشه کن
میکشد احساس و روح آدمی
هم ازو آثار و حشت شد جلی
ماده را بخشد بروح ما ظفر
جسم ازو خوش روح را باشد ضرر
دل از و پر پیچ و تاب و رنجش است
زو روان آدمی در نالش است
دل تپد در سینها از ترس و بیم
جان آدم را زتیغش تن دونیم
بهر سود تن کند جانرا زبون
آدمیت گشت زینرو سرنگون
اندرین آشوب دور پر فتن
ریختم بنیاد طرح این سخن
از حیات عصر نو نالان شدم
جفت خوشحالان بد حالان شدم
نالها دارم ازین عصر فتور
می نمایم پرده از اسرار دور
میدهم وضع کهن را آب و رنگ
میکنم با ماده و تهذیب جنگ
قصه ای از جان و معنی سر دهم
این جهان را رونقی دیگر دهم
میز نم در گوش تو نوع بشر
تا کنم از درد و در مانت خبر
تاکه افتادی بزندان مواد
روح تو از عالم بالا فتاد
تیغ کین را بر برادر آختی
مرد ناکامی بگیتی باختی
ای بشر ای نایب پرورد کار
ای خلیفه راز دار سرکار
ایکه داری خلعت احسن ببر
میروی تا درک اسفل بی خبر
تا کشیدی دشنه سفک الدما
خونچکان از علم تو جیب سما
الامان گوید زفنت اهرمن
علم تو شیطان فرا آدم شکن
داده ای آس خلافت را بباد
آفرین بر علم ناکام تو باد
داد مغرب را پیامی بس بلند
گفت حرفی همچو گوهر ارجمند
علم چون بر سر زند ماری شود
علم چون بر دل زند یاری شود
علم اول شمر علم اروپ
آنکه بر باد است ازو سلم اروپ
علم دیگر را شکر علمیکه حق
داد آدم را از و درس و سبق
علم اول درس جهل و کشت و خون
علم دیگر صلح و عشق و ذفنون
علم اول حامی جسم و مواد
علم دیگر ما حی جهل و فساد
علم اول ماده پرور جان زده
علم دیگر جان و تن را دلکشا
علم اول حامی وحشتگری
علم دیگر راه آدم پروری
این دل و جانرا دهد ذوق و نشاط
آن کشد احساس و عشق انبساط
این بانسان میدهد قلب غیور
آن کند ویرا خصیم و هم شرور
این برد مارا براه مستقیم
آن کند در جهل و مادیت مقیم
این ببخشد مرد را روشن روان
آن دهد ویرا توان بازوان
این بود سر چشمه عشق نفیس
آن بود زایندۀ فکر خسیس
این بود دین خدا را رهنما
آن کند پابند اوهام کنشن
این ببخشد صلح و ذوق و آشتی
آن کند حرص و سبوعیت قوی
اینببخشد قوه خلق نکو
آن بریزد آدمی را آبرو
این بر آرد پرده از سر حیات
وا نماید راه کشف کاینات
میرساند نوع انسان را بعرش
می برد وی را ز پستیها فرش
قلب روشن سینۀ گرمی دهد
عشق شور انگیز و آزر می دهد
میکند ما را بیزدان آشنا
میشود مارا همانا رهنما
میدهد بالیکه از وی میتوان
کرد سیر گنبد نه آسمان
این بود اصل مقام آدمی
مقصد تخلیق و کام آدمی