عالم جان

از کتاب: دیوان محجوبه هروی ، غزل

آن پریرو را نگر کز نسل انسان آمده

حور جنت را ببین کز باغ رضوان امده

آب و گل را نیست با جسم لطیفش نسبتی

زانکه ان جان جهان از عالم جان امده

تا کند احیای اموات فراق خویش را

ان مسیحای زمان از بهر درمان امده

غلغله افتاده در عشاق همچون قمریان

کان سهی سرو خرامان سوی بستان امده

از خجالت می شود در پیش رخسارش گل آب

لاله ء سیراب من تا در گلستان آمده

الحذر ای مؤمنان زان شوخ کافر الحذر

رهزن ایمان و دین غارتگر جان امده

با کمند زلف و تیغ ابرو تیر مژه

بهر قتل مومنان این نا مسلمان آمده

تا شود خیل پریرویان خجل از طلعتش

غیرت خوبان و رشک ماهرویان امده

سرو گل اندر باغ از زلفش پریشان امده

گر چه « محجوبه» نشد محو نگاه چشم او

نرگس اندر صحن بستان از چه حیران آمده