138

سر گذشت خونین

از کتاب: از سجاده تا شمشیر

دل شب دریای کابل از خاور سوی باختر روان بود تا با رود پنجاب در آمیزد .

چه ترانه زیباست که فرزندان کابل بآن تر صدا بودند

دریا که روان شود نگاهش که کند؟

دو دل که یکی شود جدایش که کند ؟

ستارگان بر آسمان هویدا بود مردم کابل خفته و بیدار و امیران بر دروازه های پاسبان گماشته بودند

دران دل شب عارفی سالمند با پسر جوانش در میان غلفل غل و زنجیر در حجره تنگ و تاریک زندان به نیایش پروردگار جهانیان مشغول بود میدانستند که دل شب در های آسمان باز می باشد و نماز نیم شبی سنت سردار زنجیر شکنانست .

ناگهان جلادان وارد حجره زندان شدند

غلام نقش بیند سرباز کو توالی باشنده سر آسیاب چهاردی که آنجا بود گریه کنان حکایت میکرد :

که چون در حجره وارد شدیم پدر و پسر به نیایش پروردگار مشغول بودند. حضرت بزرگ با صدای که نه تنها رگ رگ جان و دل ما بلکه در و بام از آن می لرزيد فرمود :

برای ما آمده اید؟

آمر بزرگتر ما گفت:

امرضیا الملت والدین است که در داخل به همین حجره و الآن بزندگانی هر دوی شما خاتمه داده شود و شما را با بالش خفه کنیم .

پدر شجاع تکبیر گویان فرمود :

چه بشارت بزرگ ! اما نخست کار مرا بپایان رسانید که مرگ

فرزندم عبدالباقی را نه بینم. پسر به زاری در افتاده گفت :

من تاب نظاره جان سپردن پدر بزرگوارم را ندارم بگذارید نخست مهم من فیصله شود. دو رکعت نماز شکرانه بپایان رسید حضرت بزرگ از نظریه دادلش گذشته گفت : نور دیده ام را در برابر چشم شهید کنید که از دیدن منظر جان سپردن او هم در زمره شاکران باشم و هم در شمار شهیدان .

بالش مرا بر سر و روی نازنین عبدالباقی جانم بگذارید که نرم است و انیس شبهای زندان من بوده.

باش درشت فرزندم را بر سر روی من بگذارید که با همه درشتی بوسه گاه اوست. حضرت جوان با رامی جان داد پدر تادم واپسین بسوی وی نگاه می کرد .

نگاه بندۀ شاکر و شکیبا

نگاه محبت پدر بر فرزند