130

دزدانه دیدن معشوقه

از کتاب: مجموعه کتابهایم

دزدانه دیدن معشوقه مرجان و شکیب


مرجان و شکیب هر دو دختر کاکا و پسر کاکا بودند، یک سال قبل با هم نامزد شدند.

مرجان و شکیب یکدیگر را عاشقانه دوست داشتند. مگر اختلافات فامیلی آنها بالای باغ و زمین های میراثی که از پدرکلان برایشان مانده بود. مناسبات هر دو فامیل را برهم زد. پدر شکیب برادر بزرگ و پدر مرجان برادر کوچک بود.

به گفته پدر مرجان در هنگام تقسیم زمین ها پدر شکیب به او خیانت کرده سهم بیشتر گرفته بود. این اختلافات روز تا روز بیشتر شده بالاخره رفت و آمد هر دو فامیل قطع شد و پدر مرجان در یکی از همان روز ها که از شدت خشم می لرزید زد، فریاد زد: شکیب حق ندارد تا روز عروسی به دروازه خانه ام پای خود را بگذارد.

این قطع روابط برای دیگران چندان مهم نبود. اما این فیصله برای

شکیب خیلی سخت بود. زیرا او از ملاقات و دیدار نامزد عزیزش مرجان که هر دو عاشق هم بودند محروم گردیدند.

مرجان و شکیب شب ها تا سحر در فراق یکدیگر اشک می ریختند.

شکیب در جستجوی راهی بود که بتواند یار شیرین خود را ملاقات کند. همان بود که شب و روز در حوالی خانه کاکای خود کشیک می داد، در دل دعا می کرد و آرزو داشت، روزی برسد که تمام اعضای خانواده کاکا دسته جمعی در کدام مهمانی و یا محفل عروسی بروند. تا او بتواند دزدانه به ملاقات نامزدش مرجان برود.

شکیب چون مجنون زار و‌پریشان از فاصله نه چندان دور خانه کاکا را تحت نظر داشت.

او منتظر فرصت بود، بعد از ماه ها در یکی از روز های تابستان ، متوجه شد که تمام اعضای خانواده کاکا به جز مرجان از خانه بیرون شدند.

شکیب از خوشی سر از پا نمی شناخت، وقتی مطمئن شد خانه خلوت است آهسته درواز کوچه را تک تک کرد: بعد از لحظاتی مرجان دروازه را باز کرد، شکیب چون توپ خود را به درون حویلی پرتاب کرد.

مرجان که از ترس می لرزید ، وارخطا فریاد زد شکیب! تو چرا آمدی از جانت سیر شدی؟ اگر پدرم و برادرانم بیایند.