صاحب نظر

از کتاب: یادی از رفته گان

یک ذره حسد بر دل آگاه ندارند

پروا بجهان از درواز جاه ندارند

دیگر بجزا زراه خدا راه ندارند

در سینۀ آئینه بجز راه ندارند

حقا که همین طائفه اهل کمالند

دلتنگم از اندیشۀ این قوم زمانه

هر یک ز پی مکر و فربیند وفانه

گه در طمع آب گهی خواهش دانه

زد آتش حرصی همه بر چرخ زبانه

این بی بصرا در چه توا او چه خیالند

خلقی بهوا او هوس دهر گرفتار

هستند شب و روزیی دانش و تکرار

دردا که همین طایفه زین عالم خونخوار

مقصود ندارند بجز خامه و دستار

ظاهر همه گی چینی و باطن جوسفالند

غزل 

بروز حشر در میزان اگر سنجند اهم را

عجب نبود اگر آهم کند بار گناهم را

اگر ابر کرم باران رحمت بر نیفشاند

نه بتوان هیچ دریاشست این روی سیاهم را

ندارم تحفه دیگر که آرم نزد در گاهش

همین دست تهی دارم بسویش تکیه گاهم

زالطاف هدایت پرور او می کشد مسلک

امید انکه بنماید ز روی لطف راهم را

هر کجا جلوه گر آن ماهوش آزاد است

دل دیوانه زاند وه جهان آزاد است

سخت میترسم از آن ماهوسی سنگین دل

زانکه بر قتل من از هر مژه اش فولاد است

باش ستم گشته و مجنون بخیال لیلی

پر تو چهرۀ شیرین ستم فرهاد است

مسلکا باغ جنونت ز سر خالی نیست

زین چنین طبع سلیمی که خدایت د ادا ست