138

صدق آباد

از کتاب: مجموعهٔ اشعار استاد خلیلی

خطاب به جناب داکتر انس وقتی که وزیر مطبوعات بود.


سلام ای یار دلبند خلیلی 

نبات و شکر و قند خلیلی

رفیق ماه و شبهای بهاران 

انیس دشت  و یار کوهساران 

بگو ای جان گل روی تو چون است 

سرلق روی بی موی تو چون است 

به زیر عینک آن چشمان براق

چه می بیند به زیر این کهن طاق

چه می بینی در این عصر غرایب 

عجایب در عجایب در عجایب

دلت بگرفته آیازین عجب ها

ازین آزارها، غم ها ، تعب ها

مگر از آدمی اندیشه کردی

تو هشیاری و هشیاران چنینند

همیشه دور گرد و تیز بین اند 

سربی مو نشان دور بینی است

هر آن چیزی که می سنجد یقینی است

شنیدم من که آمد برگ ریزان 

هوای  روحبخش برج میزان 

به کابل موسم کچری قروت است 

بساط پسته و بادام و توت است 

به گوش آید صداها از سر چوک

که اینک در سبد توت گر کوک 

جدل ها بر سر چوب و زغال است 

شده برگ درختان زرد و لرزان 

اینک  میرسد فصل زمستان 

به پغمان لشکر سرما رسیده

خروشان آبهایش آرمیده 

شده آنجا درختان کهربایی

ز مردگان چمن هایش طلایی

تن کوه گونه یی آذر گرفته 

که آن بادام کوهی در گرفته 

به باغ حضرت سلطان صدا نیست

ز مرغان چمن شور و نوانیست 

در آن کهسار گر رنگی عیان است خزان است 

به کهدامن کنون در پای هر تاک 

شده شمعی فروزان از دل خاک

بود شمعی فروزان از دل خاک

بود هر چیله چون چرخ معلا 

بر آن هر خوشه چون عقد ثریا

درخشان «لعل » چون زلف پریشان 

«دل مرغ» و «حسینی» و «منقع» 

فروزان گشته چون شاخ مرصع

بود کلک «عروسانش» چو سیماب 

که گویی از لطافت می شود آب

«خلیلی» کوزه ای از شهد ناب است

خدا داند ملایم تر ز آب است

شنیدم «آبجوش» آبستنی وار

ورم آورده و زرد است و بیمار

کنون آن باغبان  دور بینا

زده بالا به بازو آستینا

به هم آمیخته الوان انگور 

سپید و زرد و سرخ و ابلق و بور

کند تا سایگی و آفتابی

بسازد شیره های ماهتابی 

خوشا خر بوزه های ترش و شیرین 

که ازوصفش قلم شد شکر آگین

میان دشتها فالیز فالیز

فضا از نگهت آن عنبر آمیز 

بزرگ و کوچک و زرد طلایی 

به هر گوشه زهر جنسی که خوابی 

طلا قابل امیری اسقلانی 

حساب گرمه و سرده تودانی 

به من گفت این سخن پالیزبانی 

ندانم قول او صدق است یا نی 

که گر روزی به فالیزی سواری

در این موسم کند گشت و گذاری

شود از سایه اش خر بوزه صد قاش

همه راز نهان آن شود فاش

به کوه آشکان آهوی گستاخ 

به سنگ خاره می مالد سر شاخ

از ان غافل که صیاد سیه دست

تفنگش را نهاده بر سر دست 

شکاری نور هارا دند کرده

ره آمد شدن  را بند کرده 

در آن گلشن چه عشرت ها نمودم 

چه صحبت ها چه غیبت ها نمودیم

خوشا غیبت که نقل انجمن هاست

تسلیگاه ما در ما جراهاست

از آن  قومی که جرآت گشت مسلوب 

ز غیبت می شود رنج نهان خوب 

دریغا زان خجسته روزگاران

دریغا زان و فا داران و یاران

به یاد آری ز گویای رفیقت

رفیقت، مونست، یارت، شفیقت

از آن غمها از آن بیچار گی ها

نه «گویا» سرور اهل محبت

رفیق دوستان در شان غربت

سرو سردار آل اعتمادی 

به درویشی، به دلداری ، به رادی

به دور سفره ی وی جمع بودیم

پو پروانه به دور شمع بودیم

کفش خالی، دهانش از گهر پر

زگفتار لطیفش ریختی در

به ذیل مجلس اما بر تر از صدر

که از صد صدر بالاتر بود قدر

فقیری،دردمندی، بینوایی

بزیرپا نبودش بوریایی

ولیکن همتی بودش چو حاتم

سر حاتم به پی همتش خم

به یاد آری ز صدق آباد و خانش

ز اسپ و خنجر و تیغ و سنانش

از آن همت از آن مردی، از آن عزم

از آن تصمیم از آن غیرت از ان جزم

از آن فرو شکوه بر زو بازو

سپهداری و سالاری و نیرو

از آن صحرای خاموش فراخا

درختان بلند شاخ شاخا

از آن پاغنده های ابر بر کوه

که گاهی نازک است و گاه انبوه

از آن باران که بارد دانه دانه

به خاموشی  در آن وادی شبانه 

به چشم مست نرگس خواب آرد

به گیسوی بنفشه تاب آرد

کند باد سحر را عنبر آمیز

سرخار بیابان را کند تیز

بساط سبزه و گل تر نماید

چراغ لاله روشن تر نماید

به نی ناله به آهو رم دهد یاد

به دریا گریه ی پی هم دهد یاد

شبان از خواب خیزد صبحگاهان

شود دردره وادی شتابان

خس و خاری به هم آرد چو خر من

کند آتش زند پکه به دامن

نشیند تا که آتش در بگیرد

شرر درچوب  خشک دودش 

به صحرا بر شود توغ کبودش 

چو گردد آت چوپان فروزان

تماشایی بود اندر بیابان

به شور آرد سرود زندگانی 

به این شعر دل انگیز شبانی

در این دشت کلان نی میزنم یار

شتر گم کرده ام پی میزنم یار»


۹-عقرب ۱۳۴۷- جده