آخرین حمله

از کتاب: افغانستان در شاهنامه

رزم اسفند یار - فرار ارجاسب، فتح بلخ


ز کوه اندر آمد سپاهی بزرگ

 جهاندار اسفندیار سترگ

 به پیش سپاه آمد اسفندیار

 بدین اندرون گرزه گاو سار

 به قلب اندرون شاه گشتاسب بود

 روانش پر از کین ارجاسب بود

 همان نیز (نستور) پور زریر

 کزو بیشه بگذاشتی نره شیر

بیاراست بر میمنه جای خویش 

سپهبد بدو لشکر آرای خویش

چو (گرکوی) جنگی سوی میسره 

بیامد چو خور پیش برج بره 

وز آن روی ارجاسب صرف برکشید

 ستاره همی روی هامون ندید

برآمد ز هر دو سپه گیر و دار

 به پیش اندرآمد یل اسفندیار

 چوارجاسب دید آن سپاه گران

گزیده سواران نیزه وران

شکوه آمد اندر دلش ز آن سپاه

 بچشمش جهان گشت یک سر سیاه

چو اسفندیار از میان دو صف

چو شیر ژیان بر لب آورده کف

گران شد رکاب یل اسفندیار

 بغرید با گرزۀ گاو سار

صد و شصت مرد از دلیران بکشت 

چو (کهرم) چنان دید بنمود پشت

 بکشت از دلیران صد و شصت و پنج

همه نامداران با تاج و گنج

 چنین گفت کاین کین آن سی و هشت

 گرامی برادر که اندر گذشت 

غمی شد دل ارجاسب را زان شگفت

 هیون خواست و راه بیابان گرفت

 خود و ویژگان بر هیونان مست 

برفتند اسپان گرفته به دست

سپه را بدان رز مگه بر بماند 

خود و مهتران سوی خلخ براند

 خروشی برآورد اسفندیار

بتوفید از آواز او کوهسار

بیفشرد ز آن لشکر کینه خواه 

سپاه اندر آمد به پیش سیاه

بخون غرقه شد خاک و سنگ و گیا 

بگشتی بخون گر بدی آسیا

خود و لشکر آمد به نزدیک شاه 

پر از خون برو تیغ و روسی کلاه 

بلشکرگه آمد که ارجاسب بود

 که ریزنده ی خون لهراسپ بود 

ببخشید از آن رزمگه خواسته

 سوار و پیاده شد آراسته

زان پس بیامد به پرده سرای

 ز هرگونه انداخت با شاه رأی

بگفتا جهاندار گشتاسب را 

که چون خواستم کین لهراسپ را

به امید تاج از پدر چشم داشت

 پدر زین سخن بر سر خشم داشت

 بدو گفت گشتاسپ کاری زورمند

 تویی شاد دل خواهرانت به بند

 بگریم بدین ننگ تا زنده ام 

به مغز اندرون آتش آگده ام 

پذیرفتم از کردگار بلند 

که گرتوبه توران زمین بی گزند

بمردی شوی درده اژدها 

کنی خواهران را ز ترکان رها

سپارم تو را تاج شاهنشهی

 همان گنج بی رنج و تخت جهی

مرا جایگاه پرستش ببست 

که این گنج من بهر دیگر کسست

چنین پاسخ آوردش اسفندیار

 که بی تو مبیناد کس روزگار 

ترا ای پدر من یکی بنده ام 

نه از بهر شاهی پژوهنده ام 

فدای تو دارم تن و جان خویش

 نخواهم تخت فرمان خویش

 شدم باز خواهم ز ارجاسب کین

 نمانم بر و بوم توران زمین 

به تخت آورم خواهران را ز بند

 به بخت جهاندار شاه بلند

 برو آفرین کرد گشتاسپ و گفت

 که با تو خرد باد همواره جفت 

برفتنت یزدان پناه تو باد 

بباز آمدن تخت گاه تو باد

 بخواند آن زمان لشکر از هر سویی

 زجایی که بد موبدی یا گوی 

گزین کرد از ایشان ده و دو هزار 

سواران اسب افگن و نامدار

ایشان بپرداخت گنج و درم 

نکرد ایچ دل را ببخشش دژم 

ببخشید تختی به اسفندیار 

یکی تاج بر گوهر شاهوار

 ز ایوان به دشت آمد اسفندیار

 سپاهی بدید از در کارزار 


اسفندیار بغرض خلاصی خواهران خود روانه ی توران زمین شد و بعد از طی مشکلات راه و مقابله با گرگ و شیر اژدها و سیمرغ و دشواریهای طبیعی مانند، برف و آب و دریا و مقابله با پهلوانان خود را به تغییر لباس به دروازه ی کاخ شاه توران رسانیده و پنج نفر خواهران خود ضمناً (به آفرید) را شناخت و با ارجاسب در آویخت و او را به خنجر پاره پاره کرد.

سراسر به خنجر تنش پاره کرد

 ز خونش همه گل شده خاک و گرد


خواهران را گرفت و روانۀ بلخ شد و پیش گشتاسپ شاه شتافت. 

هزار اشتر از گنج و دینار شاه 

چو سیصد ز دیبا و تخت و کلاه 

صد از مشک و ز عنبر و گوهران

صد از تاج و ز نامور افسران

 چوسه صد شتر جامه ی چینیان

 ز مخروط و مدهون و از پرنیان

 عماری بپیچید زیبا جلیل

 کنیزک ببردند چینی دو خیل

 ابا خواهران یل اسفندیار

 برفتند بت روی سد نامدار 

چو گشتاسپ بشنید رامش گزید

 وزان خرمی جام می درکشید

بیار است گشتاسپ ایوان و تخت

 دلش گشته خرم از آن نیک بخت 

اسفندیار از بند "گنبدان دژ" به امر پدر رهائی یافت و باز سرکردۀ سپاه شد و باز ترتیب لشکر را گرفت (نستور) و (گرکوی) دو نفر از سپهبدان لایق را در میمنه و میسرۀ سپاه برانگیخت. اسفندیار انتقام سی و هشت برادران خود را با کشتن سه صد و شصت و پنج سران تورانی گرفت "کهرم" و ارجاسپ تاب مقاومت نیاورده در بیابان رو به فرار نهادند.

از طرف گشتاسپ شاه مامور شد که عقب ارجاسب رفته خواهران اسیر خود را خلاص کند و آنها را به بلخ آورد. اسفندیار آخرین وظیفه ی خویش را به کمال موفقیت انجام داد. ارجاسپ را در قصر شاهی او بکشت و خواهران خویش را به کاخ سلطنتی به بلخ بازآورد.

چون گشتاسپ از جنگ با تورانیان فارغ شد و به بلخ بازگشت و به اصلاح امور پرداخت ضمناً پسر شاه اسفندیار باز نزد پدر آمد و حسب وعده یی که به او شده بود، آرزوی تخت و تاج کرد. شاه موافق به دستور جاماسپ او را به سیستان فرستاد تا عجالتاً کمی دور باشد و انجام وعده را به آینده موکول نمود سیستان ولایت زرخیز و رستم جهان پهلوان همیشه نسبت به شاهنشاه و بلخ وفادار بود، لیکن گشتاسپ بهانه گرفته و آن ولایت را سرکش معرفی میکرد حالان که خودش دو سال مهمان شاهی این ولایت بود و جان نثاری رستم را به چشم دیده بود لذا به اسفندیار امر کرد که رستم را دست بسته بیاورد.

چون اسفندیار کنار هیرمند رسید دید که رستم کماکان به دودمان شاه بلخ و گشتاسپ و لهراسپ پایبند است و حاضر است که برای عذرخواهی به دربار گشتاسپ حاضر شود و دست و پایشان را ببوسد و پوزش بخواهد ما در جریان این مبحث تمام این مسایل را خواهیم دید.