رنج بیحساب
از کتاب: دیوان محجوبه هروی
، غزل
گوهر پاکم و لیکن در خلاب افتاده ام
پرتو خورشیدم اما در تراب افتاده ام
من همای گلشن قدسم زنیرنگ قضا
پایم اندر دام شد در پیچ و تاب افتاده ام
باز خاص شاهم اندر تید زالی مبتلا
بی پرو منقار و ناخن در عقاب افتاده ام
بلبلی بودم بحصن بوستان با دوستان
وه که تنها در قفس با صد عذاب افتاده ام
آهوئی بودم بصحرای ختن مأوای من
از قضای بد به چنگال کلاب افتاده ام
حال آن ماهی چه باشد کز آب افتاده ام
در ریاض باغ بودم طوطی شکر شکن
این زمان هم آشیانه با غزاب افتاده ام
خاک بر سر باد در کف آب بر رو دایما
در میان آتش حسرت کباب افتاده ام
بی حسابم شاید از بخشنده در یوم الحساب
زانکه من با درد و رنج بی حساب افتاده ام
کی توانم جهره ء مقصود دیدن بی حجاب
منکه چون «محجوبه» با چندین حجاب افتاده ام