نوشدارو خواستن رستم از کاووس برای سهراب و ندادن کاووس آنرا
پیامی ز من سوی کاووس بر
بگویش که ما را چه آمد به سر
بدشنه جگرگاه پور دلیر
دریدم که رستم هماناد دیر
گرت هیچ یاد است کردار من
یکی رنجه کن دل به تیمار من
از آن نوش دارو که در گنج تست
کجا خستگان را کند تن درست
بنزدیک من با یکی جام می
سزد گر فرستی هم اکنون ز پی
مگر کوبه بخت تو بهتر شود
چو من پیش تخت تو کهتر شود
بیامد سپهبد به کردار باد
بکاووس یک سر پیامش بداد
بدو گفت کاووس کز پیلتن
کرا بیشتر آب نزدیک من
نخواهم که او را بد آید بروی
که هستش بسی نزد من آبروی
ولیکن اگر داروی نوش من
دهم زنده ماند یل پیلتن
کند پست رستم به نیرو ترا
هلاک آورد بیگمان مر مرا
شنیدی که او گفت کاووس کیست
که او شهریار است پس طوس کیست
اگر یک زمان زو بمن بد رسد
نسازیم پاداش او جز به بد
همان نیز سهراب برگشته بخت
که سوگند خوردی به تاج و به تخت
بدین نیزه ات گفت بیجان کنم
سرت بر سردار پیچان کنم
کجا گنجد اندر جهان فراخ
کجا راند او زیر فر همای
نخواهم به نیکی سوی او نگاه
اگر تاج بخش است و گر رزمخواه
یکی دشنه بگرفت رستم بدست
که از تن ببرد سر خویش پست
بزرگان بر او اندر آویختند
زمژگان همی خون دل ریختند
بدشنام چندی مرا بر شمرد
به پیش سپه آبرویم ببرد
چو فرزند او زنده باشد مرا
یکی خاک باشد به دست اندرا
سخنهای سهراب نشنیده ای
نه مرد بزرگ جهان دیده ای
کز ایرانیان سر ببرم بزار
کنم زنده کاووس کی را بدار
اگر ماند او زنده اندر جهان
به پیچند از وی کهان و مهان
کسی دشمن خویشتن پرورد
به گیتی درون نام بد گسترد
چوبشنید گود رز برگشت زود
بر رستم آمد به کردار دود
بدو گفت خوی بد شهریار
درختیست حنظل همیشه بهار
به تندی به گیتی و را یار نیست
همانرنج کس را خریدار نیست
ترا رفت باید بنزدیک اوی
که روشن کنی جان تاریک اوی
بفرمود رستم که تا پیشکار
یکی جامه آرد برش پرنگار
جوان را بران جامه ی زرنگار
بخوباند و آمد بر شهریار
گو پیلتن سر سوی راه کرد
کس آمد پیش او زود آگاه کرد
که سهراب شد زین جهان فراخ
همی از تو تابوت خواهد نه کاخ